من و من
مبارزه های معنادار من در میدان زندگیم، با قدم های کوچک...
به این جمله م فکر میکنم و بعدترش فکر میکنم دارم یک آشوب بزرگ رو زندگی میکنم.. و خیلی چیزها که فکر میکردم حل کردم، در واقع اصلا حل نشده.
و دوباره فکر میکنم من از جنگ خسته م. و خود این روزهام رو می بینم که اضطراب داره؛ یه اضطراب ریشه ای.. نه فقط یک استرس که اضطراب..
و حل کردنش، کار من نیست... کار من تنهایی نیست.
بعد در مورد یک چیزی از خودم میپرسم؟
میتونی آدم خوبی باشه یعنی میخوای؟
خودم: آره
ببین پس بذارش واسه بعد عید!
خودم: باشه
و تصمیم گرفته شد و انتخاب کردم...
بعد یک چراغ تو ذهنم روشن میشه که همینه تو نیاز داری توی خیلی پرونده های باز پشت سر و جلوی پات، تصمیمت رو بگیری و دیگه به قبل اون تصمیم برنگردی! چرا؟ چون انتخابت رو کردی و تمامه! آخه مگه چند بار میشه واسه یه تصمیم، انرژی گذاشت وقتی زندگی، این قدر کوتاهه!
میخوام این پوچی.. این آشوب و این اضطراب رو زندگی کنم بدون فرمول و علم و باید و نباید.. فقط با خلق، هنر و با دست هام و شخصی سازی+درمانگر
و بعدش،، چیکارش کنم؟ فقط روایت...
روایتی از من...
بعضی وقتا هم لازمه که پلهای پشت سرت رو خراب کنی تا اگر هم خواستی برگردی از تصمیمت راه برگشتی نداشته باشی و مجبور بشی توی انتخابت مصممتر بشی