سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  نشستم توی تراس و دارم مینویسم.. میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و ... همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس.. دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند.. حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! smileyحسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو درد نیارم smiley برای ساختنِ لحظاتِ خوش، گاهی فقط یک بی فکری لازمه.. یک نه ی بزرگ به مغز و همراهیِ قلب...

 

  اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم.. و فقط میخوام بذارم کلمه ها بیان.. کیف کنم و پر از ذوق و شوق بشم.. بیشتر مواقع اینجوریم؛ یعنی مثلا قبلِ یک نقاشی، قبلِ نوشتن وبلاگم یا نوشتن برای کارم، قبلِ خلق هرچیز حتی یک غذا، نتیجه رو نمیدونم، نمی خوام هم بدونم.. شروع میکنم و ایده ها، خلاقیت ها، رمزها، گشایش ها، مسیر، سِحر و ... خودشون میان و من فقط دستی هستم که فرمان میبرم از درونم و نگاهی که حظ میکنم و گوشی که محو میشم، پوستی که رد میندازم و  جانی که سیراب میشم... همیشه هم آخرش به خودم میگم اینا از کجا اومدن،؟ کجا بودن اصلا؟ کی آوردشون.. چه جوری آوردشون و....

 

 وسایل من خیلیی خیلی کم و به ندرت خراب میشن.. یعنی کلا یادم نمیاد چیزی خراب شده باشه.. اما چندروز پیش که کیک پختم، حس کردم تنظیماتِ فرم بهم خورده.. و امروز که خواستم از زودپزم استفاده کنم، دیدم درش خراب شده و پیچِ روش حرکت نمیکنه.. اولش کمی کلافگی اومد سراغم.. ولی خیلیی زود پیامهاشون رو دریافت کردم و چنان حسِ بی نظیری بهم دست داد که از اتفاق افتادنشون سپاسگزاری کردم. چقدر از وسایلی که هرروز و هرلحظه در اوجِ سلامت و دقت در خدمتمون هستن تشکر میکنیم؟ چقدر شکر میکنیم بابت داشتنشون.. چقدر رفاه، آسایش و ابعادِ مادیِ زندگیمون رو هرچند کم میبینیم و به خاطرشون شاکریم؟ چقدر شاکریم به خاطر چیزهایی که اونقدر همیشه هستن و عالی هستن که یادمون میره؟ که عادت شدن واسمون؟ شکر چیزِ عجیبیه.. دشمنِ شکر، عادته... پذیرایِ چیزهایی باشیم که عادت رو از زندگیمون دور میکنن، هرچند در ابتدا بد، سخت، ناجور، کلافه کننده، حوصله سر بر یا... به نظر برسن.

 

  قدر دونستن چیزِ شگفت انگیزیه... وقتی بینِ آوردن و نیاوردنِ میز توی تراس، فکرم داشت همینجور سنگ پراکنی میکردsmiley به این فکر میکردم که اگه این میز فردا بشکنه، امروز من به اندازه ی کافی ازش استفاده کردم؟ قدرشو دونستم؟ بابت داشتنش شکر کردم و حداکثر لذت رو ازش بردم؟ هیچ چیزی، اینجوری که امروز هست، نمی مونه.. فردا روزِ جدیدیه که ممکنه معمولی ترین هات رو جوری تغییر بده که حسرت بشن.. دردِ عذاب آوریه حسرت.. امروز ببینیم، بشنویم، بنوشیم، حس کنیم، تمرکز کنیم، قرار بگیریم، شتابُ عجله رو دور کنیم و آهستگیُ رو جایگزین کنیم...

 

 آسمونِ  شگفت انگیزِ بی مانندی بالایِ سرمه.. ابرهاش هر ثانیه شکلی میشن و هیچ لحظه ای نیست که دگرگونی توشون رخ نده.. باید بیشتر به سمت طبیعت بریم،، باید بیشتر ازش بیاموزیم.. باید رها، آزاد، سازش پذیر، تسلیم و هُشیار بشیم مثلِ ابرها، مثلِ باد، مثلِ آسمون.. باید حتی مثل یک درخت، آزاد، آرام و کم تلاش باشیم گاهی.. تلاشهایِ فرسایشی و مخربی که انگیزه شون چیزی جز کیف، لذت، سرخوشی، عشق و آرامشه، به جایی نمیرسن جز ناامیدی...

 

 این مدت کارایِ هیجان انگیزی کردم: خودم تو خونه با همسر 12،13 سانت از موهامو کوتاه کردیم.. جلویِ موهامو چتری کردم.. و همسر موهامو های لایت و آمبره کرد!! laugh این اولین بار بود تو زندگیم که موهامو رنگ میکردم.. ابروهامو تمیز کردم و رنگ کردم.. همه شو هم از ویدئوهای یوتیوب یاد گرفتیم. یکی، دوتا ویدئو کوتاهی دیدم و فردا میخوام موها و ریش همسر رو کوتاه کنم.. امروز میخوام تو خونه مانیکور، پدیکور کنم.. و به زودی هم ورزش از خونه رو شروع میکنم و ازش میگم.. یک سری روتین های مراقبتی و خوددوستی هم شروع کردم که پستهای بعدی میگم ازشون.. میبینید... کرونا موجودِ کوچکِ دوست داشتنی و جذابیه!! به هرکس چیزی رو میده که واقعا بهش نیاز داره!! چیزی که با وجودِ نیازی که روح و جسمِ اون آدم بهش داشته، به تعویق می افتاده؛ همونطور که این ویروس کوچک، به زمین هم چیزهایی رو داد که بهشون نیاز داشت؛ بله، زمینُ زیبایی هاشو، بکریش، وحشی گری ذاتیُ طبیعیش و ذاتُ اصالتش رو  از دستِ ما راحت کرد! smiley بیشتر از این مورد خواهم گفت...

 

 دیگه نمیتونم در مقابل این آسمون مقاومت کنم و باید به غذام هم سر بزنم.. برم به تماشایِ نبضِ زندگی که تو تراسِ خونه م میزنه و اونقدر نگاهش کنم تا تبدیل به خودش بشم!!

 

زندگی چیزِ پیچیده ای نیست..

همین ابرهاییست که شکلِ سیمرغ میگیرند

و آسمانی که نور می پاشد..

و پرندگانی که آنقدر میخوانند تا تو را به خویش آورند!

با صدایِ پرنده ها میروم و میدانم، زندگی که چیزِ پیچیده ای نیست،

تنها در ادامه ی منقارِ آنهاست!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۰
سایه نوری

در هر چیز به دنبال نشانه های نخستین باری هستم ،، 

همانقدر که میدانم واپسین بار است!!

در هر چیز یک گذرای افسون کننده میبینم،، 

و میگذارم افسونم کند،، 

افسونو رها در دست بادی که می وزد،، گردبادی که میبرد و آتشی که می سوزاند... 

موجم، موجی که میراند،، 

دردم،، دردی که می سوزد،، 

جانم،، جانی که میخرد هرآنچه باشد را ... 

آنقدر میرومو میروم تا رفتن از من شفافیتی بسازد که در آن،، هرچه و هرکس بوده امو پشت سر جا گذاشته ام،، انعکاس یابد ... 

هراسها را یکی یکی می درانم چون گرگی که با غریزه اش می دراند...

غریزه را دوباره صاحب میشوم تا اصیل و وحشی و ناب شوم .. 

آنگاه پرواز میکنم به سوی کهکشانی که ادامه ی من است یا من ادامه ی اویم .. 

دست بر گردن هستی ای می اندازم که مال من است، آنقدر میفشارمش تا در شکمش فرو روم و یکی شدن را بیافرینم ... 

آنگاه نورهایی میریزانم که هرچند کوچکند اما هشیارند، هرچند ناشی اند اما داغند،، ناب و اصیلند و به سوی جریان، جریان دارند !!

این منم که میدانمو نمیدانم .. میسوزمو نمی سوزم.. هستمو نیستم ... جوانه هایی در من سر میزندو پوسته ام را میشکافدو به سویی میرود که نمیدانمو نمیخواهم بدانم.. من فقط دردهای پشت هم زاییدن های طبیعی ام  و در هر فراغ، عجیب ترین تکه ی جهانم را می زایمو تغذیه میکنمو در آغوش میگیرم،، بخش هایش را می چینمو از دور نگاهش میکنم.. نزدیک شدن، بس خطرناک است!! 

دردهای عجیب زاییدن،، رنج های آزاد،، شادی های اصیل،، زندگیهای گرگی و مرگ های مرموز،، من آماده ام و آمده ام تا از نو جهآنم را بسازم .... تکه هایم را به وقتش بیاورید.. نه زودتر نه دیرتر و نه حتی ... حتی... حتی تر... فقط همانطور که باید باشندو باید بیایند...

انفجاری تازه در راه است !!!

این منم ... سایه،،نور.. هستی یا هیچ !!

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۹
سایه نوری

  نشستم روی مبل روبه روی تراس؛ آسمونِ روبه روم یکپارچه سفیده و حتی رگه ای آبی توش نیست.. همونطور که چشمام محو این رؤیاست و گوشام از یک آهنگِ جذابِ فرانسوی پر شده ( Louane_Jour) ، می نویسمُ با کلمه ها عشقبازی میکنم...

   دیروز صبح دیر از خواب بیدار شدم. صبحانه مو آماده کردم؛ همیشه وقتی خطهایِ باریک و طلاییِ عسلو میریزم رویِ سفیدیِ خامه، به وجد میام. بعد دیگه پادکستم رو پلی کردمو لباسشویی رو روشن. ظرفهارو شستمو آشپزخونه رو برق انداختم.گردگیری کردمو جارو و تی زدم. من با یک روتین، هر 3،4 روز یکبار به خونه رسیدگی میکنم و ازش مراقبت میکنم. اینجوری، قبل از کثیف شدنِ خونه، بهش میرسم، پس خونه همیشهه تمیزو پرانرژیُ قبراق می مونه.. وقتِ کمی ازم میگیره، پس حسابی باهاش کیف میکنمُ مراقبه ای میشه واسه خودش.. و من همیشه یک معبدِ براق دارم که توش پذیرایِ نورها، ابرها، آسمون و خدا باشم.

 

  میوه ها و سبزیجات رو با دقت، ضدعفونی کردمو پادکست گوش کردمو گوش کردم. دستورِ کیکی که امروز میخوام بپزم رو بررسی کردم. ناهار، تخم مرغ و سبزیجات خوردم.

 

 برای شام، میخواستم یک غذایِ جدید درست کنم. کیکی از پوره ی سیب زمینی و گوشت چرخ کرده. هویج، فلفل دلمه ای، پیاز و سیرها رو ریز خرد کردم. یک آهستگی و تغییر کوچک که تو آشپزیم، ایجاد کردم، کیفم رو هزااار برابر کرده. اینکه من همیشه، سبزیجات رو تو هوا خرد میکردم و چقددر بد بود! حالا رویِ تخته و با یک چاقوی تیز، شاعرانه خردشون میکنمو کیف میکنم باهاشون. همین کارِ کوچکو پیش پا افتاده ای که همهه انجام میدن و من در مقابلش مقاومت میکردم، حالِ آشپزیمو هزاار بار بهتر کرده. تغییراتِ کوچک، حتی آنچه ساده و مسخره به نظر میرسه، میتونه کیفمون از کاری که میکنیم رو چند برابر کنه.

 

  همچنان به تمرینِ قشنگ زندگی کردن ادامه میدم و عجب کیفی توشه.. قشنگ تر درخواست کردن.. قشنگ تر احترام گذاشتن.. لحن های قشنگ تر... و... حتی تویِ کوچیک ترین هایی که گاهی دیده نمیشن...

 

 یک تغییر کوچک و ساده دادم، در جهتِ استفاده ی کمتر و کمتر از پلاستیک که هربار انجامش میدم، روحم رو تازه میکنه.. حتی همین انسانیت هایِ کوچک، شرف هایِ ساده، بهتر بودن هایِ آرام هم میتونن، همه چیز رو زیباتر و پربرکت تر کنن.. مراقبت های ما از زمین، از طبیعت، از آب، از هوا وظیفمونه؛ حداقل کاری که میتونیم به پاسِ اون همه زیبایی که بهمون میدن، نثارشون کنیم. طبیعت، مهمترین حس مارو زنده میکنه و اونم شکره، ازش غافل نشیم..

 

  سیب زمینی هارو آب پز کردم، قبل از اینکه سرد بشن، له کردم. با نمک، فلفل سیاه، کره و خیلی کم شیر،  خمیری نرمُ لطیفُ خوشبو ساختم که بافتش بی نظیر بود. گوشت ها رو با قارچ، فلفل دلمه، هویج، سیر و پیاز پختم. کفِ قالب، کاغذ روغنی انداختم، کاغذ رو کمی چرب کردمو نصفِ خمیرِ سیب زمینی رو کفش با دقت صاف کردم با ضخامت بیشتر از 1 سانت.. مایه گوشت رو ریختم روش و  رنگهاش دیوانه م کردن.. بقیه ی سیب زمینی رو هم ریختم رویِ گوشتها و صاف کردم. در آخر، پنیرپیتزا ریختم و تمام.. 50 دقیقه، تویِ فر با دمایِ 190  پختمش... بعدش تا اومدنِ همسر کتاب خوندمُ نوشتم... (به مرور از کتابهایی که میخونم میگم و... )

 

  همسر اومد و من بهش نگاه کردم.. چشماشو که دیدم، همه ی صبوری ها، مهربونی ها، مداراها، آرامش ها و قشنگی هاش واسم از نو زنده شد. اگر به موقتی بودنِ هر چیزُ همه چیز و هرکسُ همه کس، فکر کنیم، آیا دیگه چیزی میتونه لحظاتمون رو خراب کنه؟ آیا مواردِ پیش پا افتاده یا حتی بزرگ، میتونن، رابطه هایِ عمیق و عزیزمون رو کنترل کنن؟ 11 فروردین 99 با غذایِ لطیفُ شاعرانه ش که خیلیی خوشمزه شده بود.. با خنده ها، بوسه ها، نگاه ها، گفتگوها، فیلمی که دیدیم و... رو با تمامِ وجودم زندگی کردم. نذاشتم حتی ریختن روغن رویِ زمین، ریختنِ نوشیدنی روی سفره و هیچ چیزِ دیگه ای بهمم بریزه، چون میدونم روزی ممکنه حتی واسه همین نقص ها، کمبودها و... دلم تنگ بشه.

 

 زندگی نه حقیقتِ محضه نه رویایِ محض... نه غمِ خالیه نه شادیِ خالی.. لطافتو خشنیِ همزمانه... من دارم زندگی رو همونجوری که هست میبینم، میفهمم، درک میکنم.. با کمُ کاستی هاش، با مرگ هاش، با موقتی هاش.. با تضادهاش... و هنوز قشنگه واسم. و هنوز عجیبه واسم.. و هنوز دلم میره واسش... اینجوری، زندگی واسم ارزشمندتر، پرمعناتر و جذاب تر شده؛ اینکه نخوام اون چیزایی که به ظاهر واسم، خوب نیست رو فاکتور بگیرم. و حالا میبینم غمها هم قشنگن.. خشم ها هم.. مرگ ها هم.. دوری ها هم.. دلتنگی ها هم.. کمبودها هم.. و حتی شاید گاهی چیزی قشنگ نیست و من باز سعی میکنم خودمو بسپارم و به آنچه گذشت و بازهم میگذرد فکر کنم.. اینجوری رها، آزاد و عمیقم...

 

   زندگی را اصیل، با همه ی آنچه دارد میخواهم...

   زندگی را آزاد، حتی با اسارتهایش میخواهم...

   زندگی را کامل، حتی با نقص هایش میخواهم...

   زندگی را جاودانُ موقتیِ همزمان میخواهم...

  چیزهایِ زیادی هست که بخواهم یا نخواهم...

 اما خودم را اصیل مانندِ زندگی، با تمامِ تضادها، میخواهم...

                                                                        سایه

  

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۰
سایه نوری

  نشستم کنار همسر، اون داره پایتخت میبینه و من دارم مینویسم... تو خونه بویِ عید میادو صدایِ خاطرات... خاطراتِ خونه ی پدری تو شبهایِ عید واسم زنده شده؛ وقتی بعد از برگشت از مهمانی هایِ طولانیِ عید، شب با سریال هایِ عید میگذشت و من با فکرِ خوندنِ کتابهایی که برای تعطیلات انتخاب کرده بودم، خوشُ خرمُ ذوق زده بودم...

 

   صبح بیدار شدم، همراه با بار گذاشتن قرمه سبزی، پادکست گوش کردمو حسابی لذت بردم.. با همسر صبحانه خوردیم وکلی حرف زدیم... بعد اون کتابشو میخوند و منم بقیه ی پادکستم رو گوش میدادم... یکهویی با شنیدنِ صدایِ بارون جیغی زدم که همسر متعجب موندJ پریدم توی تراسُ نفس کشیدمو نفس کشیدم.. چه چیزی زندگی بخش تر از اینکه، بویِ قرمه سبزی تو خونه ت پیچیده باشه و نوایِ بارون تو گوشت.. چه حسی جز شکر میتونه دلتو تو این لحظاتِ طلایی پر کنه...  بعد از ناهار، با هم فیلم دیدیم اما من وسطش خوابیدم J اونم یه خواب عمیقُ شیرین ...

 

  بیدار شدم، با همسر بازی کردیمو مسابقه دادیم... همیشه رکوردهاشو که هیچکس نمیتونه بزنه، من میزنم J اونم خوشش میاد. چاییِ دارچین، زنجفیلی رو دم کردمو دنبالِ یک کتاب تو فیدیبو، طاقچه و... گشتمو پیداش نکردم. کمی کتاب خوندم و بعد چایی به دست رفتم توی تراس به تماشایِ آسمون و به همسر گفتم امروز نمیتونم باهاش تی تایم داشته باشمJ چون باید تنهایی سهم امروزِ آسمونمو نگاه کنم.. لحظاتِ عجیبِ غروب برای من الهام بخشُ جذابند؛ چیزی که هیچ وقت واسم عادی نمیشه.. اما یه چایی روحمو ارضا نکرد! اندازه ی یک چایی و یک شیرنسکافه با پنکیک خونگیِ دیروزم، با حوصله به آسمون زل زدم. رنگهاش تغییر کرد؛ ابرهاش تغییر کرد اما من همونطور مات مونده بودم.

 مامانم زنگ زد و من رفتم باهاش صحبت کردم؛ هرچند دلم پیش آسمون مونده بود.. وقتی برگشتم، کلی تغییر رو از دست داده بودم.. رنگها رفته بودند و آسمون یکرنگ شده بود.. حضور، مشاهده و توجه، لحظات رو واسمون پر برکت میکنند و زمان رو متوقف...  غفلت، گذر، عجله، ندیدن و شتابهای بیجا، باعث میشن شگفتی هارو نبینیم؛ رنگهارو نبینیم و از سیاهی ها بنالیم!!

 

  جهانِ امروز بارها و بارها منو غافلگیر کرد؛ با بارونِ قشنگُ شدیدُ سخاوتمندش.. با غروبِ براقُ رنگینش.. با ابرهایِ برفیش.. با آسمونِ نیلی و تمیزش.. چیزایِ به ظاهر معمولی رو  که هزااار بار دیدیم رو اگر عمیق ببینیم؛ اگر با تمرکز ببینیم؛ اگر با توجهِ محض ببینیم؛ اگر جزییاتش رو ببلعیم، عجیبُ شگفت انگیز میشند. اینجوری شُکرهامون هم قلبی تر و عمیق تر میشن. شکرِ عمیق، شادی بخش و معجزه آفرینه ...

 

خب دیگه من برم پیش همسر... بعدش میخوام کتاب بخونم، فیلم ببینم و بخوابم...

 

 

 جهان که تغییر میکند، من ثابت میمانمُ محو میشوم...

 بیشتر که تغییر میکند، منی از من نمی ماند...

فقط احساسی هستم که می جوشد...

رودی هستم که می خروشد...

هیچی هستم که می روید...

                                 سایه

 

 

   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۱۵
سایه نوری

  صبح امروز باید ساعت 8 وارد سایت میشدم تا برنامه ی کلاس های مجازیم رو بررسی کنم.. بعد از تمام شدن کارم،، خواب چشمامو گرفته بود چون دیشب تا 4 بیدار بودم. اما صبحِ طنازُ نورهایِ جذاب، وسوسه ی دوباره به تخت برگشتن رو ازم گرفتن... دوراهیِ سختی بود ولی برای من نورها همیشه پیروز میشن smiley  

 

  اینکه هشتم عید باشه ها،، جمعه باشه ها،، قرنطینه باشه ها( هرچند من تو این قرنطینه، کرونا و اوضاع، کلی چیزایِ سحرانگیز و عجیب میبینم)،، جمعه عصر هم باشه و تو تنها باشی( همسرت شب کار باشه)، بالا نگه داشتنِ انرژیم رو کمی واسم سخت کرده بود. اما شناختنِ خودمون همیشه راه گشاست... رفتم تویِ تراس و آسمون درمانی کردم.. نگاهش کردم، عکس ازش گرفتم و از نو شکفتم.. چاییِ زعفرونی دم کردم... خونه ی تمیزُ براقو خوش آبُ رنگم رو نگاه کردمو کیف کردمو شکر کردم.. ظرفهارو شستمو گاز رو پاک کردمُ روحم تازه شد از تمیزیش.. برنامه ی ریما رامین فر رو دیدم... بازیِ افزایشِ قدرتِ ذهن و حافظه انجام دادمُ هیجان زده شدم  و...

 

  همسر زنگ زد دیشب، شرکت آروم بود و حرفهامون گُل کرد.. 40 دقیقه ای صحبت کردیم. کاملا بی پرده، صریح، روشن و صادقانه... خیلی کیف داد. بعدش سبک تر و راحت تر شدم. همسر، عزیزترین و شگفت انگیزترین آدمِ زندگیِ منه.. رابطه ی خاصی باهاش دارم؛ یعنی فارغ از هر همسری، زناشویی، وظیفه و هر قراردادِ شناسنامه ای،، یک دوستیِ عمیقِ قدیمیِ عجیب و پرفرازُ نشیب، پشتوانه مونه که برای ساختنش تلاش کردیم. و برای حفظش از جونمون مایه میذاریم..

 

 همسر اصرار داشت که پایتخت ببینم ( من تا حالا هیچ کدوم از پایتخت هارو ندیدم.. یعنی 5 سالی هست تلویزیون نمیبینم. الآن هم نه آنتن ماهواره داریم نه ایران) ... اما این کاری نبود که تو دایره ی شناختِ خودم، بتونه شبم رو رنگین کنه.. عوضش دلم دفترم رو خواست. بهش پناه بردمو نوشتمو نوشتمو نوشتم.. حینش خودمو تحلیل کردم.. راه چاره پیدا کردم، کشف کردم و حسم فوق العاده بود.. نوشتن یه معجزه ست برای رشد، برای حل کردن، برای پذیرش... و اینجوری بود که شبم ستاره بارون شد...

 

  سریالی که میدیدم، تا آخرین قسمتش رو شب قبل تمام کرده بودم.. 2،3 روزی بود درستُ حسابی کتاب نخونده بودم. فیلمی که شروع کرده بودم و وسطش بودم، بهم چشمک میزد. اما راستش نه رفتم سرِ کتابم و نه ادامه ی فیلمم.. دیشب، بیشتر، شاهد بودم.. شاهدِ زوایا و گوشه هایِ دلبر خونه م... نگاهش میکردم و ذوق زده میشدم.. حقیقتا وقتی خونه ت رو اون جور که دوست داری بچینی، بهش توجه کنی.. تمیز نگهش داری.. و گوشه گوشش رو از عشق، مراقبت و رسیدگی پر کنی، بهترین ابزارِ مادی میشه برای لذت، مراقبه، شکر، آرمیدن و موندن تو لحظه ی حالِ عزیز و عجیب...

 

 آخرِ شب  ویتامین هامو خوردمو توی سکوت شب، به تبدیل فکر کردم... به تبدیلِ رنج ها، دردها، غصه ها، آرامش ها، شادیها، خشمها و هزاران احساسِ دیگه م به چیزی شگفت انگیز مثل قصه، کتاب، نقاشی و... و حالم خوشو خوشو خوشو خوشتر شد؛ همینقدر ساده و همین قدر معمولی...

 

 من پست سال 99 رو هنوز ننوشتم.. راستش سالم رو چندان خوب شروع نکردم.. و میخوام از روزهای شروع سالم و حسم بگم.. بعد انشالا اهدافمو اینجا برای خودم بنویسم تا روشن بشم...

 

  دیگه برم.. تازه میخوام خورش کدو بپزم!! امروز میخوام پنکیک هم بپزم.. میخوام یکم از کارهای قرمه سبزیِ فردام رو هم انجام بدم.. دوش بگیرم.. کتاب بخونم.. پادکستم رو گوش بدم .. کیکی که میخوام فردا بپزم رو انتخاب کنم... فیلمم رو تمام کنم.. با همسر حسابی وقت بگذرونم و به شروعِ جدی ترِ برنامه های 99 فکر کنم smiley

 

 یک سری کارهای هیجان انگیز هم میخوام انجام بدم که دل تو دلم نیست واسشون. مینویسم حتما اینجا بعد تمام شدنشون angel

 

 

   زن سرشار از انرژی های جادویی بود..

   به غنچه ها دست میکشیدُ باز میشدند...

   به پوستِ خشکِ دستانش، دست میکشیدُ نرم میشدند...

  به خستگی هایِ  معشوقه اش دست میکشیدُ شور میشدند...

  او نوازش را خوب میدانست...

 او معمولی ترین ها را رنگِ عجایب می پاشید...

                                                        سایه

                                                        

 

 

 

                                                        

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۹
سایه نوری

یه روز که نباید پاک می شد...

 این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند  98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظه‌ی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:  

 حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببینم؛ برای کسی که عاشقشم آشپزی کنم؛ نقاشی بکشم؛ بنویسم؛ زبانم رو تقویت کنم؛ طنابِ رؤیا ببافمو ازش بالا برم؛ آسمونو نگاه کنم؛ کیک کره ای بپزم؛ تو خونه ی برق افتاده ی بعد تکوندن، نسکافه و کیکِ خونگی بخورمو زل بزنم به گلها و ابرها؛ شمعو عود روشن کنمو آواز بخونم و هزاااار تا کار دیگه،، سرخوشو مست و حیران میشم ... غمی که خوب درک بشه، خوب دیده بشه و خوب هضم بشه، میان برِ رمزآلودیِ به خلاقیت، رشد و زنده بودن ...

  صبح شد.. خونه بهم ریخته ست.. من بهم ریخته م و هنوز خونه تکونیم ادامه داره ... نسکافه ی خوش عطرو خوشرنگم رو ریختم ته فنجون قرمزم، شیر رو که سرازیر کردم روش، خطوطِ قهوه ایِ نسکافه روی سطح شیر، پرنده ای ساختن با دمی بزرگ و باشکوه... نگاهش کردم.. تمام جزییاتش رو بلعیدمو ذوق زده به همسر نشونش دادم ... نگاه کردن، خووب نگاه کردن.. درست و عمیق نگاه کردن، یکی از قدرتمندترین ابزارهای وصل کردن ما به لحظه ی حاله و همچنین موندن توش... دیدن زیبایی ها و ساختن زیبایی ها مارو آگاه و هشیار میکنه...

 برای ناهار کوکو با سبزی تازه پختم... عطرش که پیچید تو خونه، من دیگه هیچ جایی نبودم جز توی آشپزخونه م... گذشته ای نبود.. آینده ای نبود.. زمان نبود.. دیگه هیچ کسی نبود، جز سایه، جز یه جسم سبک، جز روحی که پرواز میکرد.. همه چیز متوقف شده بود جز حال، عطر و بوییدن .. خوب بوییدن، نفس های عمیق کشیدن، یکی از جذاب ترین ابزارهای ما برای موندن تو لحظه ی حاله ...

 رفتم سراغ اتاق خواب ... اتاق تکونی... بیرون ریختن هرچیز... گشتن زوایای پنهان خونه حتی... صندوقچه ی کوچک زیورآلاتم رو ریختم جلوم و شروع کردم... به گردنبندها، دستبندها، انگشترها دست کشیدن... حافظه م  شروع کرد و خاطرات هرکدوم رو یادم آورد: لحظات خریدشون، خریدهای شوق آورِ عید با مامان.. لحظاتِ هدیه گرفتنشون و... با لمسشون، حس هایی رو چشیدم که دیگه نبودن؛ آدم هایی رو دیدم که دیگه نبودن؛ جاهایی رفتم که دیگه نمیرم؛ صداهایی رو شنیدم که دیگه نیستن؛ خاطراتی رو دیدم که تکرار نمیشن و مستو مدهوش بودم ... سعی به درک، باعث میشه که حتی اگر در گذشته ت سیر کنی، اوجِ لذت از لحظه ی حال رو بسازی ... میتونی با گذشته ات به لحظه ی حال، درخشش و جادو ببخشی و تو بی زمانیش چنان غرق بشی که فقط همین لحظه بمونه و حالِ نابش و لذتِ محضش ... یعنی گذشته ی شیرینتو به لحظه ی حال میاری و دوباره زندگیش میکنی، دوباره کیف میکنی و این یکی از دستاوردهایِ بزرگِ لحظه ی حاله!! واسه من اشیا شعور و حس دارن میتونن منو از مکان و زمان خارج کنن.. میتونن سبکم کنن...  سبکی، خروج از مختصات های زمانیُ مکانیُ دنیایی،، از خواصِ عجیبِ حضور در لحظه ی حال هستند ...

  حتی دیگه مهم نبود که تا صبحِ عید چیزی نمونده و من کلییییی کار دارم ... بی خیالیِ عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. نگرانی هام رنگ باخته بودن و حتی دیگه مهم نبود که از کار دست بکشم و شب زودتر به خودم مرخصی بدم از کارِ خونه ... اونم برایِ منی که وسواس گونه و پر از بی لذتی، همیشه ی زندگیم فکر میکردم باید لحظه ی سال تحویل خونه تکونیم و کارهام تمام بشن ... کیفِ عجیبی داشت شکستن باورهای قدیمی خلق یک رهاییِ جدید و خوشمزه. تکیده شدن از باورها و نگرانی هایی که بی لذتی، فشار و زور رو واسمون میسازن، از هر خونه تکونی مهمتره ... وسط یه آشپزخونه ی بهم ریخته با همسر، پنکیک ژاپنی پختیمو خندیدیم ...

  این روزها، چیزی که زیااااد بهش فکر میکنم، قشنگ زندگی کردنه ... قشنگو نابو اصیل زندگی کردن ... قشنگ زندگی کردن تو دیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو شنیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو گفتن هامون، تو حرفامون... قشنگ زندگی کردن تو مادری کردن هامون، تو عاشقی کردن هامون، تو رابطه هامون، تو کارهامون... تو رؤیاهامون... برای من قشنگ زندگی کردن، از 3 چیز شروع میشه: 1عاشقی کردن با خودم... 2آگاه شدن به خودم و لحظه... 3 پرهیز از شتابُ عجله و آهستگی ....

 چقدر حواسِ پنج گانه مون عجیبن... چقدر کافی هستن... چقدر خالقو خلاقن... چقدر همه چیز دارن... چقدر باشکوهن... چقدر به موندنمون تو لحظه ی حال کمک میکنن؛ چون ما گاهی میایم به لحظه، هستیم توش اما نمی مونیم، زود آشفته میشیم و خارج میشیم ازش...  و چقدر ناجین ... حیف که غافل میشیم !!

 چقدر خوب دیدن ... خوب بوییدن... خوب شنیدن... خوب نوازیدن... خوب چشیدن، معجزه آسات... و برای من این خوب ها خلاصه میشن تو جزییات... تو دیدنو کشف قشنگی ها حتی جایی که سخته، حتی جایی که کمتر کسی میبینه.. و توجه کردن، عمیقا توجه کردن، چیزیه که باهاش می تونیم کشف کنیم.. پرده برداری کنیم از زیبایی ها و رازهایی رو واسه خودمون برملا کنیم از هستی و جهان که همه ی اون چیزیه که بهش نیاز داریم و دنبالشیم اما پیداش نمی کنیم ...

 روزی که با وجودی که ناقص بود، کم داشت و... با لذت ِ من کامل شد حتی وسط غم های قلبم و آشفتگی هایِ اطرافم ...

 

 

 

پ.ن: اون پست نشد اما بدم نشد...

 

   قصه هایم تکرار میشوند اما تکراری نه ...

  غم هایم تکرار میشوند اما تکراری نه...

   شکستن هایم تکرار میشوندُ از هر شکاف، جوانه ای می روید که می گوید:

  تاریخ تکرار میشود اما حرف هایش نه !!!

                                                سایه

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۶
سایه نوری