سایه، آن شرلی میشود...
نشستم توی تراس و دارم مینویسم.. میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و ... همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس.. دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند.. حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! حسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو درد نیارم
برای ساختنِ لحظاتِ خوش، گاهی فقط یک بی فکری لازمه.. یک نه ی بزرگ به مغز و همراهیِ قلب...
اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم.. و فقط میخوام بذارم کلمه ها بیان.. کیف کنم و پر از ذوق و شوق بشم.. بیشتر مواقع اینجوریم؛ یعنی مثلا قبلِ یک نقاشی، قبلِ نوشتن وبلاگم یا نوشتن برای کارم، قبلِ خلق هرچیز حتی یک غذا، نتیجه رو نمیدونم، نمی خوام هم بدونم.. شروع میکنم و ایده ها، خلاقیت ها، رمزها، گشایش ها، مسیر، سِحر و ... خودشون میان و من فقط دستی هستم که فرمان میبرم از درونم و نگاهی که حظ میکنم و گوشی که محو میشم، پوستی که رد میندازم و جانی که سیراب میشم... همیشه هم آخرش به خودم میگم اینا از کجا اومدن،؟ کجا بودن اصلا؟ کی آوردشون.. چه جوری آوردشون و....
وسایل من خیلیی خیلی کم و به ندرت خراب میشن.. یعنی کلا یادم نمیاد چیزی خراب شده باشه.. اما چندروز پیش که کیک پختم، حس کردم تنظیماتِ فرم بهم خورده.. و امروز که خواستم از زودپزم استفاده کنم، دیدم درش خراب شده و پیچِ روش حرکت نمیکنه.. اولش کمی کلافگی اومد سراغم.. ولی خیلیی زود پیامهاشون رو دریافت کردم و چنان حسِ بی نظیری بهم دست داد که از اتفاق افتادنشون سپاسگزاری کردم. چقدر از وسایلی که هرروز و هرلحظه در اوجِ سلامت و دقت در خدمتمون هستن تشکر میکنیم؟ چقدر شکر میکنیم بابت داشتنشون.. چقدر رفاه، آسایش و ابعادِ مادیِ زندگیمون رو هرچند کم میبینیم و به خاطرشون شاکریم؟ چقدر شاکریم به خاطر چیزهایی که اونقدر همیشه هستن و عالی هستن که یادمون میره؟ که عادت شدن واسمون؟ شکر چیزِ عجیبیه.. دشمنِ شکر، عادته... پذیرایِ چیزهایی باشیم که عادت رو از زندگیمون دور میکنن، هرچند در ابتدا بد، سخت، ناجور، کلافه کننده، حوصله سر بر یا... به نظر برسن.
قدر دونستن چیزِ شگفت انگیزیه... وقتی بینِ آوردن و نیاوردنِ میز توی تراس، فکرم داشت همینجور سنگ پراکنی میکرد به این فکر میکردم که اگه این میز فردا بشکنه، امروز من به اندازه ی کافی ازش استفاده کردم؟ قدرشو دونستم؟ بابت داشتنش شکر کردم و حداکثر لذت رو ازش بردم؟ هیچ چیزی، اینجوری که امروز هست، نمی مونه.. فردا روزِ جدیدیه که ممکنه معمولی ترین هات رو جوری تغییر بده که حسرت بشن.. دردِ عذاب آوریه حسرت.. امروز ببینیم، بشنویم، بنوشیم، حس کنیم، تمرکز کنیم، قرار بگیریم، شتابُ عجله رو دور کنیم و آهستگیُ رو جایگزین کنیم...
آسمونِ شگفت انگیزِ بی مانندی بالایِ سرمه.. ابرهاش هر ثانیه شکلی میشن و هیچ لحظه ای نیست که دگرگونی توشون رخ نده.. باید بیشتر به سمت طبیعت بریم،، باید بیشتر ازش بیاموزیم.. باید رها، آزاد، سازش پذیر، تسلیم و هُشیار بشیم مثلِ ابرها، مثلِ باد، مثلِ آسمون.. باید حتی مثل یک درخت، آزاد، آرام و کم تلاش باشیم گاهی.. تلاشهایِ فرسایشی و مخربی که انگیزه شون چیزی جز کیف، لذت، سرخوشی، عشق و آرامشه، به جایی نمیرسن جز ناامیدی...
این مدت کارایِ هیجان انگیزی کردم: خودم تو خونه با همسر 12،13 سانت از موهامو کوتاه کردیم.. جلویِ موهامو چتری کردم.. و همسر موهامو های لایت و آمبره کرد!! این اولین بار بود تو زندگیم که موهامو رنگ میکردم.. ابروهامو تمیز کردم و رنگ کردم.. همه شو هم از ویدئوهای یوتیوب یاد گرفتیم. یکی، دوتا ویدئو کوتاهی دیدم و فردا میخوام موها و ریش همسر رو کوتاه کنم.. امروز میخوام تو خونه مانیکور، پدیکور کنم.. و به زودی هم ورزش از خونه رو شروع میکنم و ازش میگم.. یک سری روتین های مراقبتی و خوددوستی هم شروع کردم که پستهای بعدی میگم ازشون.. میبینید... کرونا موجودِ کوچکِ دوست داشتنی و جذابیه!! به هرکس چیزی رو میده که واقعا بهش نیاز داره!! چیزی که با وجودِ نیازی که روح و جسمِ اون آدم بهش داشته، به تعویق می افتاده؛ همونطور که این ویروس کوچک، به زمین هم چیزهایی رو داد که بهشون نیاز داشت؛ بله، زمینُ زیبایی هاشو، بکریش، وحشی گری ذاتیُ طبیعیش و ذاتُ اصالتش رو از دستِ ما راحت کرد!
بیشتر از این مورد خواهم گفت...
دیگه نمیتونم در مقابل این آسمون مقاومت کنم و باید به غذام هم سر بزنم.. برم به تماشایِ نبضِ زندگی که تو تراسِ خونه م میزنه و اونقدر نگاهش کنم تا تبدیل به خودش بشم!!
زندگی چیزِ پیچیده ای نیست..
همین ابرهاییست که شکلِ سیمرغ میگیرند
و آسمانی که نور می پاشد..
و پرندگانی که آنقدر میخوانند تا تو را به خویش آورند!
با صدایِ پرنده ها میروم و میدانم، زندگی که چیزِ پیچیده ای نیست،
تنها در ادامه ی منقارِ آنهاست!
وقتی پستت رو میخوندم یاد همسرم افتادم
اونهایی که روح بزرگتری دارن بهم میگن همسر تو کل وجودش قلبه و من این رو با همه وجود می پذیرم راست میگن
اون اوایل که باهاش ازدواج کرده بودم متوجه یه چیزایی میشدم که خیلی برام جالب بود اون متوجه حضور من نمیشد ها اگر میشد انجام نمیداد ولی میدیم مثلا اگر آستین لباسش ازبین در کمد گیر کنه ازش معذرت میخواد و درستش میکنه هر بار که سوار ماشین میشدیم منتظر میشد من پیاده شم خودش دیرتر می اومد بعدها متوجه شدم که فرمون ماشین رو می بوسه و ازش تشکر میکنه
بالاخره یه زمانی متوجه شد که من متوجه این داستان هستم و دیگه راحت شد و خودش رو پنهان نکرد چون من بهش گفتم عاشق این کاراهاش هستم در حالیکه قبلل مجبور بوده یواشکی این کارها رو بکنه تا بهش نگن دیوونه
مامانش همیشه میگفت کمد لباسها و وسایل بهزاد همیشه مرتبه من تا الان ندیدم مرتب نباشه کفش هاش لباسهاش وسایلش خیلی خیلی دوام میارن و به مدت خیلی طولانی تمیز و سالم میمونن در نهایت هم کمی فرسوده میشن ولی خراب نه
من این رو تو زندگی خودمون دیدم
همسر من عاشق تمام متعلقاتشه و از همشون سپاسگزای میکنه هر بار که ازشون استفاده میکنه
نوازششون میکنه ازشون تشکر میکنه
حتی وقتی میخواد یه سری لباس رو از دور خارج کنه تاشون میکنه می بوسه و ازشون بابت روزهایی که بهش خدمت کردن تشکر میکنه و خداحافظی میکنه
دیدن این رفتارها از جانب یک مرد خیلی هیجان انگیز بوده برای من بارها هم سعی کردم مثل اون باشم و خیلی هم به نسبت قبل بهترم ولی بازم به پاش نمی رسم و تسلیم عادت هام میشم
این مدلی زندگی کردن واقعا زندگی کردنه دیگه
حروم نکردن زندگیه
منم باز تلاش میکنم بیشتر این مدلی بشم