سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرکت» ثبت شده است

این روزها دارن یه جور دیگه میگذرن؛ یه جور تازه تر. یه جوری که من اصلا نمی دونم چی داره میشه. و عاشق این ندونستنم :) یه جوری که من اصلا نمی فهمم دریای زندگی داره کجا میبرتم.. من فقط سوار موجها شدم و میرم.. هرچند وقتایی هوشیاریم به شدت میلرزه اما وقتایی که آگاه و هوشیار و با چشم و گوش باز شاهدم، نشانه ها برق میزنند و دلم رو روشن میکنن.. اونجاهاست که از قلبم ریسه های نور بیرون میزنند و من چیزایی رو میبینم که بودها اما من نمی دیدم! 

 

و من حواسم هست که پیش برم؛ که یادم نره فقط تو پیش روی و حرکته که من وسیع میشم و نرم و هموار... و فقط تو ادامه دادنه که من باز و سبک میشم و پذیراتر... این مدت فهمیدم که اصلا چرا باید دنبال پذیرش باشم؟ همین که روان باشم، خیلییی زودتر و روان تر از اونچه فکر کنم پذیرش میاد.. پیش روی، پذیرایی میاره.. 

 

و معناهای من فقط تو ادامه دادنه که بالغ میشن و تکمیل.. و دیگه مهم نیست خیلی چیزها.... چون زندگی اینه.. یک بازی.. طنزی تلخ.. پر از تضاد.. شگفت و مرموز.. 

 

فقط تو گذره که نمی بینیم اونچه نباید رو و نمی شنویم اونچه نشاید رو.. موندن، همه چیز رو جدی و بزرگ و ناجور و در معرض دید قرار میده! و ما نیاز نداریم همه چیز رو ببینیم و بشنویم.. اگر همه چیز رو می بینیم و میشنویم، بهتره پاشیم و یه تکونی به خودمون بدیم!! 

 

وقتی معنام وابسته به هیچ چیز اون بیرون نیست، حتی اگه در لحظه بیفتم، خیلی زود بلندتر پا میشم. که اگه بلندتر هم  نباشه مهم نیست چون فقط مهمه پاشم! و هربار پاشم یه چیزایی دیگه مثل قبل نیست.. 

 

تو موندنه که ما خشک میشیم؛ پیچیده میکنیم؛ تحلیل اضافی و الکی میکنیم.. چون وقتی گیر میفتیم تو یک جا، اسارت، خودمون رو واسه خودمون ناآشنا میکنه و من رو از من دور.. من وقتی جاریم با خودم تو بن بست گیر نمی یفتم.. و رابطه با خودم، رابطه با جهان هستی رو میسازه.. 

 

از این حال و هوای غافلگیرانه ای که مثل مهمان سرزده، سررسیده و راستش من دارم دل میدم بهش آروم آروم.. که بگذرم، روزهای آخر ساله. روزها آخر سال با اون انرژی عجیبشون.. من اهل هدف نوشتن نیستم اما میخوام زود خونه تکونیم رو تمام کنم و بنویسم واسه خودم حسابی و با خودم تنهایی باحالی بسازم تو روزهای آخر سال.. تا تو این نوشتنه فقط یه دیدی بگیرم و تازه تر بشم و یه نظم نسبی بدم و باز دل بدم به جریان همراه با پیش روی.. و تو این نوشتنه شکل گیری پیش رویم شروع میشه و دیگه تا هرجا خودش بخواد میره.. و کارهایی هم دارم که حتما باید انجام بدم.. 

 

از اونجایی که من هفته ای یکی دو بار  خونه رو برق میندازم، فقط 2 روز رو گذاشتم که حسابی به خونه برسم و تمام.. کلاسها هم که احتمالا تا چهارشنبه ی آینده هست. کارم هم که یه جور عجیب و غریبی عوض شد که من هنوز مبهوتم و دل دادم به این ندانستن هیجان انگیز و فقط میرم با لحظه تا ببینم لحظه چه آشی واسه م پخته :) 

 

پروژه ای بود که انجامش دادم و نوشتم خیلی دقیقه نودی بهش رسیدم و دلم میخواست بیشتر روش کار کنم و فلان... پیام دادن و ازم دعوت به همکاری کردن! خیلی خوشحال کننده بود واسه م.. به خاطر فضای ویژه ای که داره و آدمهای ویژه ای که من دوسشون دارم و همراهشون میشم.. اما خیلی واسه م خوشحال کننده تر اینه که یک قدم دیگه از فضای امنم بیرون اومدم و قبول کردم کاره رو. شاید همیشه نمونم که احتمالش زیاده نمونم :)  اما این تجربه رو رد نکردم و همین واسه م خوشحال کننده ست.. 

 

خلاصه اینکه اگه ما بندش نیاریم، هستی بند نمیاد! اما فقط وقتی بندهاشو باز میکنه که تو بی هیچ انتظاری تو لحظه رهایی و با تمام اونچه داری جاری هستی و پیش میری.. اگر همینی که هست رو با تمام وجود و با تمام حیات لحظه، بگذرونی، هیچی دنیا اونقدر بزرگ و جدی و مهم نیست که قدرت رو از تو بگیره.. با تمام وجودت باش، حتی با کمی ها.. چون تو ته نداری و لحظه کافیه حتی با کاستی هاش! نشدم، نشد.. زندگی کرده باش :) 

 

راستی گوشیمم رسید؛ در اوج ناباوری یه گوشی نوی دیگه همون رنگی که عاشقشم بی هیچ اطلاعاتی البته :) 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۱
سایه نوری