سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

خمودگی و خستگی و بی حوصلگی بر من هجوم آورده. به پذیرش مسئولیت تمام و کمال موردهای حال حاضرم فکر میکنم و مینویسمشون. به دنیا و حس و حالش فکر میکنم و مینویسمشون.

گیجم.. پرتم.. دورم.. سرگردانم.. آشوبم و بی نظم.. 

دفترم جلوم بازه... چقددرر نوشتم.. کلمه ها و جمله ها بیشتر گیج و پرتم میکنن.. 

میخونمشون: 

زندگی، گاهی فقط شیوه ی برخورد با مرگ های هرروزمان است... 

بازم میخونمشون: 

و شاید بیرون کشیدن زندگی از مرگ و رنج و عذاب.‌ 

بازم میخونمشون: 

مهم اینه با روح جهان هستی ارتباط بگیری.. 

بعد اونم به شیوه های زیادی باهات ارتباط میگیره و راههای زیادی واست رو میکنه.. حالا دیگه چه مسجد چه کلیسا.. چه میخانه چه خانه.. چه خدا چه بت چه ثور چه مسیح چه محمد.. 

چه اهمیتی داره؛ وقتی باور، همه چیزه... 

 

بعد حس الآنم فقط اینه که خیلی جدیشون نگیرم.. بگذرم .. یه قرص سردرد میخورم و میذارم احساسات مچاله م کنن و تقلایی نمیکنم. 

 

میدونم ۱ ساعت دیگه میتونه یه حس دیگه ای باشه.. فردا یه روز دیگه ست و من بی ادا و نمایش، اصلی ترین و واقعی ترین ورژن این لحظه ام هستم.. پس چون جز اصالت و شفافیت و خودت بودن، هیچی مهم نیست.. میذارم اصلی و براق و شیشه ای باشم. پشت خودم رو نگاه میکنم و میذارم همونی که میخواد باشه.. 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۵۷
سایه نوری

بهش گفتم: اگه من با رنج هام زندگی رو یاد نگیرم که حرومشون کردم! 

نگاهم کرد و گفت: بازم بگو... 

گفتم: چون من با رنج هام راه رو پیدا میکنم و با سرخوشیم ادامه میدم و میرسم... 

نگاهم کرد و گفت: رسیدن چه شکلیه؟ 

گفتم: نرسیدم هنوز؛ اما گمونم واسه هرکس یه شکلیه... 

گفت: کی میرسی؟ 

گفتم: نه منتظرشم؛ نه واسه ش عجله دارم... 

گفت: پس چی؟ 

گفتم: فقط همه ی زندگی رو زندگی میکنم؛ هرچیزی واسم داره رو... هیچیش رو دور نمی ریزم... رنجش رو هدر نمیدم و سرخوشی تازه میسازم! 

گفت: اینجوری چی شدی؟!

گفتم: یه پروانه ی دیوانه!!

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۲
سایه نوری

عصر دل انگیزیه؛ ماه نقره ای براق وسط آبی نفتی آسمون نشسته و من فقط کافیه پرده رو بزنم کنار تا ببینمش و محو شکوهش بشم...

 

صدای تمرین سه تارش میاد و منو پر از شوق میکنه؛ دور نیست اون عصر پاییزی که میشینه واسم میزنه و من باهاش می خونم 😊😊

 

عطر قهوه پیچیده تو خونه و بی تابم کرده؛ بوش میکنم.. بوش میکنم .. بوش میکنم و از کناره های قلبم جوانه های تازه سر میزنه..

عطر قهوه، لحظه ی حال رو واسم پررنگ تر میکنه .. وقتی تو لحظه ی حالم، هیچ کاری نیست که نتونم بکنم..

لحظه ی حال، قدرتش رو سخاوتمندانه ارزانی میکنه.. اما سخته دراز کردن دستهامون به سمتش؛ کاش یاد بگیریم و یادمون بمونه! 

حواس پنج گانه ی ما، قدرتمندترین ابزار برای موندن تو لحظه هستند.. کاش هنرمندانه و خلاقانه به کارشون بگیریم!

زیبا کردن اطرافمون هم ما رو به همین جایی که هستیم، وصل میکنه.. رنگ و نور و جزییات جذاب، خونه هامون رو واسه حضور تو لحظه ی مقدس حال، آماده میکنند.. 

 

گاهی باید وسط هیاهوها، ایست بدیم؛ بشینیم و فقط بشنویم.. آرام بگیریم و فقط ببینیم ... این میتونه تمرین ساده ای باشه واسه شروع یادگیریمون .. 

 

یک تکه کیک وانیلی رو که دیروز باهم پختیم، میذارم تو دهنم؛ سعی میکنم طعمش رو زندگی کنم؛ قطره، قطره. انگار که آخرین تکه ی کیکه!!

دیدید وقتی به آخرهای یه چیزی میرسیم، چقدر عمیق تر و آهسته تر و متمرکزتر حسش میکنیم.. کاش با همه ی تکه های حیاتمون، با همه ی تکه های روزمون مثل تکه ی آخر کیک وانیلی برخورد میکردیم! 

 

یکی از هیجان های این روزهام، سوپ های رنگارنگ و متنوع و طنازه 😊😊 پاییزم با سوپهایی که پر از لیموترشه، خوشمزه و گرم و امیدوار کننده میشه.. من عاشق خوردن سوپ تو شبهای پاییزم😊

 

و لیموترشهای جذاب با پوست سبز براقشون، عطرشون که از دستهام نمی پره و طعم بی نظیرشون؛ ملس و آبدار و وسوسه انگیززززز، همه ی حواس منو جمع خودشون میکنند... 

 

رمانها.. سریالها.. خوندن و نوشتن.. نقاشی کردن.. زبان.. کلاسهای دانشگاه.. تصمیمات تازه،، وجود گرم خودش، وجود همراه خودم، عظمتی که گرماش رو ازم دریغ نمیکنه و حسش میکنم؛ همه و همه تو هر کلافگی یا نگرانی یا... سراغم میان و مثل یه غریق نجات، نجاتم میدن.. سرمو میارن بیرون از اعماق دریای ترس و شگفتی های اطراف رو به رخم میکشند.. 

 

اواسط مهرماه، مهمان عزیز و زیبا و جذاب و شگفت انگیزی خواهم داشت؛ از حالا دل تو دلم نیست واسه ۱ هفته ای که پیشمونه؛ تجربه ی تازه ی عجیبی خواهد شد واسم که حتما میگم ازش.. شاید عکس هم گذاشتم ازش اینجا 😊😊😇😇

 

سه شنبه بعد از دندانپزشکی و... چند ساعتی رو به خاطر کار، کنار دوست عزیزی بودم؛ لحظات پربرکت و جادویی و درخشانی شدن واسم.

اصلا نمیدونم مسیر گفتگو و مصاحبتمون چطور به اون سمتها رفت اما همونی بود که میخواستم؛ همونی شد که آرام جان و صلح درون و قرار قلب و نگاه های نو واسم به ارمغان آورد.. 

 

هفته ی آینده کلاسها شروع میشه؛ کارهای جدید آغاز میشه و ... من مشتاقم و در عین حال کمی ترسان و گیج هستم 😊😇 و البته که قبل از خط شروع، اینها اجتناب ناپذیره.. شگفتی ها نه بعد از خط پایان که اتفاقا بعد از خط شروع منتظرم هستند.. 

 

از درخت وجودم مراقبت میکنم.. درخت عجیبی شده؛ هربار از نقطه ای جوانه ی تازه ای میزنه یا شاخه ای ازش جدا میشه..

 برگهایی داره که باید بریزند اما وقتش نشده؛ شاید برگریزان خزان امسال نوبتشون باشه!! اما کی میدونه؟!

ما چقددرر هیچی نمیدونیم؛ و چقدر شیرینه که میتونیم خودمون رو به نیرویی بسپاریم که همه چیزو میدونه!!

 

مراقبت میکنم از درختم تا تر و تازه و ماجراجو و خرم بمونه.. و هربار واسم میوه ی تازه ای بده ..

 و چه میوه ش سرخ و درخشان و آبدار باشه و چه بی رنگ و کال و مات، من قدردانش هستم واسه شناساندن چیزهای تازه بهم..

واسه اینکه هربار بهم نشون میده اونقدرهام که فکر میکردم ترسی نداشت؛ چه بشه.. چه نشه!! چه سرخ و آبدار چه کال و بدرنگ، مهم اینه من دیگه آدم قبلی نمیشم... 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
سایه نوری

حالا که سر کلاس آنلاین زبانشه و من تو اتاق، رو تخت به هم ریخته، لم دادم، هرچند بهترین وقت نوشتن نیست اما نوشتن برای من بهترینه! 

 

اکثرا گفتم خونه مرتبه و برق میزنه؛ اکثرا گفتم بوی خوش غذا پیچیده اینجا؛ اکثرا گفتم پر از اشتیاقم و قبراق... یا حتی اگه گفتم چندان خوب نیستم، بیشتر مواقعش با همون چندان خوب نبودن، عطر زندگی رو به تمامی به مشام جانم کشیدم... 

 

حالا اما انگار هیچ کدوم از قبلی ها رو نمیتونم بگم.. فقط میدونم میگذره. میدونم لحظات تازه، حال تازه میارند. میدونم دائما یکسان نباشد حال دوران. میدونم چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند... 

 

شاید بگم خیلییی وقته که چنین حالی رو تجربه نکرده بودم. هرچند از حدود ۲ ماه پیش شروع شده اما به این شکل خموده و آشفته درآمدنش، مال امروزه. انرژیهام باهام همراه نمیشن. جسمم دور و خسته ست و روحم خواب.. 

 

اینکه دارم اینها رو اینجا مینویسم چون خیلی زیاد میشنوم:

تو چون از نظر روانی راحت و بی دردسر رسیدی، اینقدر راحتی؛ اما باید بگم که روان من هیچ وقت راحت باهام راه  نیومده. از وسواسهای فکری، اضطراب اجتماعی، ایده آل گرایی، کنترل گری، استرسها، بلد نبودن و ... بگیر تا خیلی چیزای دیگه. 

 

تو چون هیچ مورد شخصی و مشکلی نداری، اینقدر شادی؛ اما باید بگم که من برای ذره ذره ی این شادی، غم دادم و رنج.. و چه در مسیر تحصیلم، چه رابطه م، چه خانوادگی و هر چیز فکرش رو کنید، مورد داشتم و پیش اومدم.. 

 

تو چون یه عشق عجیب داری، اینجوری متفاوت نگاه میکنی؛ اما باید بگم که در راه رابطه م از جسم و روح و روان و وقت و انرژی و خیلی چیزها دادم تا سلول سلول بودنم! خودم رو کوبوندم و از نو ساختم و هنوز هم ادامه داره...

 

چیزی که بزرگترین نقطه ی آسیب این سالهای اخیر منه، چیزیست به نام خانواده... پس نگید چون حامی داری و فلان اینجور بی غم دوران، میتازونی..

آره.. من خیلی مواقع حس میکنم چه تنهای قوی ای هستم.. و افتخار میکنم به خودم اونجور مواقع.. چون تنهایی عمیقی ساختم. چون تنهایی باشکوهی دارم.. چون تنهایی قوی ای شکل دادم.. 

 

و اینکه من هم روزهای مثل امروز دارم. اما انتخابم این بوده که با چنین روزهایی هم، مثل پرنده ها پرواز کنم. هرچند گاهی حتی  نمیتونم تکون بخورم. 

 

من تجربه های ویرانی و آبادانی؛ تجربه های خرابی و ساختن؛ تجربه های آسیب زدن و آسیب خوردن، زیاد دارم. و سعی کردم همه شون رو با نگاه نو، با نگاه ظریف، با نگاه متفاوت و با نگاه مخصوص سایه ببینم.

 

ما به هر چیزی میتونیم نگاه چهارچوب شکن کنیم و از هر چیزی میتونیم قانون شخصی بسازیم. این قانونها، نور قلب هامون میشن.. تجربه ها، ستاره های آسمونمون میشن.

بعد میتونیم نور بپاشیم و ستاره بارون کنیم دنیا رو.. چون نورها و ستاره های توی صندوق، از تاریکی ها کم نمیکنن.. اصلا زکات نور، افکندنشه 😊 اصلا زکات ستاره، باروندنشه.. 

 

به نظر من میزان سخاوت ما، میزان ثروت و سعادتمندی ما رو میسازه و بس... 

 

گذر از این مرحله ی زندگیم، من رو پر از حس و تجربه میکنه؛ هیچ شکی توش ندارم. با حرفهای تازه و حس جدید و جهان نوساخته م، پایه های وبلاگ عزیزم رو خواهم لرزوند 😊😇

 

من همیشه ی زندگیم، انرژی ریختم.. یکم نور و ستاره هاتون رو بریزید به این نقطه از جهانم لطفا 😊

#مرحله ی_تازه ی_شفافیت_با_خود_و_جهان

 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۲۲
سایه نوری

حالا که فهمیدم نباید مدام تو فکر حل ترسهام باشم.. نباید مدام پی درست کردن روابطم باشم... نباید همیشه دنبال زیاد کردن کمبودهام باشم،، زندگی زنده تر و شاداب تر شده؛ بار و سنگینی همه چیز کمتر شده؛ قدرت از هر چیزی اطرافم گرفته شده و به قلب من برگشته...

 

دیگه حالا تجربه های زیبای لحظه م رو هرچند کوچیک بیشتر میبینم و قدردانشون هستم.. شکر، مدام درونم جوانه میزنه و عادی شدن از بین میره..

عادی شدنی که دشمن دیوانگیه... پس بهتره هرجور شده نابود بشه چون دیوانگی همه چیزه... !!

 

و حتی تجربه های ناخوشایندم رو هم با نگاه تازه ای میذارم جلوم و فقط تو چشمهاشون زل میزنم... باهاشون گلاویز نمیشم.. عجله ای برای رد شدنشون ندارم... بلکه فقط باهاشون زندگی میکنم؛ به تمامی و با تمام وجودم زندگی میکنم..

با ترسم، پیش میرم. با کمبودهام، وفور و فراوانی رو میبینم. با اضطرابهام، آواز میخونم...

و یک دفعه میبینم منم که واقعیم و حقیقی و اصیل.. اونها وابسته به من هستن؛ تا قدرتشون ندم، زمینم نمی زنند!!

حالا دیگه حل نمیکنم،، حل میشم تو هدیه ی لحظه و هیجان میسازم... حتی حل میشم تو تلخی و داغی لحظه؛ مثل شکر چای شیرین!!

 

اوج زندگی برای من لحظه های خلقه... خلق میکنم و دیوانه میشم.. دیوانه تر میشم و خلق میکنم.. ابزار خلقم، کلمه ست و قلبم و تجربه هام و شادی هام و رنجهام...

درد و عذاب و غم و رنجم اما از همه شون جادویی تر بودن، از همه شون بیشتر پرنده و دریا و درخت و آسمون از من ساختن!!

 

خلق که میکنم؛ وقتی مینویسم، نقاشی میکنم، ایده هام رو واقعیت میبخشم و ... سرخوش میشم، رها میشم، قوی میشم و آزاد میشم؛ آزاد از هر بند و اسارت و قانون نابه جا و چهارچوب به درد نخور... اونجاست که یک پرنده م تو دل آسمون که طلوع، آغاز بکر قصه ش هست و غروب، پایان طوفانیش!!

 

دارم عاشق قانون های زندگیم میشم.... 

#این_پست_ادامه_دارد...

 

شور میبارم تا شعر شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

کلمه میبافم تا قصه شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

جادو میسازم تا نور شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم....

و در دوردستها، شعر نیست. قصه نیست. نور نیست،،

من نیست!!

تنها جنون است که مانده؛ غرق میکند و غرق نمیشود!

 

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_شجاعانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_زندگی_کنید

#خلق_کنید_و_دیوانه_شوید

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۵
سایه نوری