سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست!!

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ب.ظ

 چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت.. اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم.. کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست.. شادی اگه همین نیست پس چیه.. لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین.. کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟

 

 

 اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود.. همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و... بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد... رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان.. تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و... آخری از همه مهم تر بود.. ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم.. خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم.. سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم.. اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم... و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم.. خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم... 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد..

 

 صبح یکشنبه همسر رسید خونه.. من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم.. پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم.. دوش گرفتم و نشستم سر کارهام.. عصر با همسر رفتیم بیرون.. قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت.. خب این هم یک روز دیگه از زندگی.. ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش.. به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم...

 

 روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم.. خونه رو گردگیری کردم.. دوش گرفتم، آب رسان زدم..ناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم.. شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم.. موهامو سشوار کردم و ریختم دورم.. آرایش ملایمی کردم.. زنانگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم.. مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها.. نه با شخص من ها.. کلا.. و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم.. ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با زنانگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید.. یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه.. تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست.. معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی.. همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود.. از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت... جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه...

 

 

دیروز از خواب بیدار شدم.. کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم.. خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم.. سیب زمینی هارو آب پز کردم.. پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم.. سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم.. وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم.. و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم.. کتاب خوندم.. فکر کردم.. همسر اومد شام خوردیم.. نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم.. منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفت..ظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ  نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشه..اینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.

 

 

 امروز صبح بیدار شدم.. خامه عسل و شیر نسکافه خوردم.. سفارشمو نوشتم و تحویل دادم.. چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم.. حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم.. سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم.. خیلی واسش هیجان دارم.. شام هم باید بپزم.. اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!

 

 

 

 

 

 

توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاست..همین لحظه..

رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید..

جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!

قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،

صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!

                                                                                     سایه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۰۶
سایه نوری

نظرات  (۹)

سلام سایه جان

خوبی؟

فکر می کردم دیگه احتمالا ننویسی

دیدگاههات جالبن

همیشه با همسرم سر این موضوع تضاد عقیده داریم

اینکه همسر من فکر می کنه شرایط باید بر وفق مراد و کاملا ایده آل باشه تا بشه اسم اون زندگی رو زندگی گذاشت در حالی که به نظر من همین روزمرگی ها همین آرامش های کوچک، همین که بچه هام طبق یه روال ساده میرن مدرسه و میان، همینکه شغل داریم و خدا رو شکر روزیمون می رسه و ... خودشون بی نهایت ارزشمند و لذت بخش هستن

 

باهات موافقم

 

 

 

ای کاش بشه همیشه به خودمون یادآوری کنیم که همین روال ساده و روتین زندگی چقدر جذاب و لذت بخشه و نباید بذاریم ساده از دستمون برن بدون اینکه درکشون کرده باشیم
 

پاسخ:
سلام سارینا جان.. ممنونم.. 
نههه اگر نخوام اینجا بنویسم که حتما میگم... یا جای دیگری رو که قرار هست توش بنویسم، اینجا خواهم گفت..
مرسیی.. منم خیلی طول کشید که ایده آل گراییمو بذارم کنار.. منم کمال گرای کنترل گری بودم تو زندگیم و اتفاقاتم.. و حالا به جریان سپردن، بی خیالی به موقع و رهایی خیلی بهم کیف میده...
دقیقا همین معمولی ها به شدت جذابن.. فقط کافیه خدایی نکرده یکی از همین معمولی هامون کمی بلرزه، اون موقعست که دلمون دوست نداشتنی ترین چیزهای روزمره مون رو می خواد.. 

اون موقع که برات کامنت گذاشتم این پست رو خونده بودم و یاد تو افتادم

http://jonunemehr.blogfa.com/post/4522

پاسخ:
مرسی که با این لطافت یادم میکنی😃
چقدر اینجاشو دوس داشتم:( و قلبی که در قفس آغوش تو آزاد است و رها)

سایه این آقا رضا رو بخون کیف کن

http://jonunemehr.blogfa.com/

 

پاسخ:
حتمننن.. مرسییییی..

عزیز دلم سایه جون ، تو منو یاد یه همکلاسی میندازی دوم راهنمایی ، انشاء هاش همیشه رویایی و پر از احساس بود ، یا مثلا نوشته ـآی مریم حیدرزاده ، قلمت تو اون مایه ـآست ! 

منم البته طرفدار انرژی مثبت و یافتن جزئیات خوشحال کننده تو روزمره ام ، اما جور دیگه بروز میدمش ! تو به جاش برنجات رو شاعرانه خیس میدی :دی عزیزم خیلی بانمک بود این :دی روز خوبی داشته باشی :*

پاسخ:
رسینااال 😊😊 خوش اومدی...
من کلا طرفدار آگاه شدن به خود،،به لحظه و زندگیم برای غیرمعمولی و جادویی کردن هر چیز معمولی و عادی.. اصن به نظرم هرچیزی توش جادو و جذابیت نهفته ست اگه خوب دیده بشه.. 

به طور عجیبی با وبلاگ ها و اینترنت به مشکل خوردم و کامنت هام معمولا ثبت نمشه اما باز هم شانسم رو امتحان کنم با یه پیام کوتاه تا تو بدونی روزم رو با خوندن این نوشته شروع میکنم تا یاد بگیرم در طول روز در لحظه و آگاهانه زندگی کنم

ممنونم

خیلی زیاد ممنونم

پاسخ:
اگر بدونی من چقددددررر از تو ممنونم...

به طور عجیبی با وبلاگ ها و اینترنت به مشکل خوردم و کامنت هام معمولا ثبت نمشه اما باز هم شانسم رو امتحان کنم با یه پیام کوتاه تا تو بدونی روزم رو با خوندن این نوشته شروع میکنم تا یاد بگیرم در طول روز در لحظه و آگاهانه زندگی کنم

خیلی زیاد ممنونم .

خیلی خیلی

پاسخ:
مرسی که انگیزه میدی بیشتر بنویسم اینجا...

به طرز عجیبی اینترنتم مشکل داره و نمی تونم کامنت بذارم

امیدوارم این پیام کوتاه برات ثبت بشه فقط تا بدونی روزم رو با خوندن این نوشته شروع میکنم تا بدونم باید در طول روز آگاه بمونم

میدونی چقدر ممنونم

میدونم که میدونی

پاسخ:
نسیم عزیزم...
منم ازت ممنونم... خیلییییی زیادددد...
من عاشق کلماتم،، ممنون که اینجوری به کلمات من نگاه میکنی...
مرسیییییی...
۰۷ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۰ بلاگر کبیر ^_^

:))

۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۸ بلاگر کبیر ^_^

سایه جانم در طول روز چند بار این پستت رو خوندم. هر بار کامنت نذاشتم گفتم بذار سر فرصت یه چیزی بنویسم براش.

 

خوب الان که کوروش خوابه و از اون وقت های آزاد شبانه ی منه نشستم دو بار دیگه خوندمش.

خیلی ارزش داشت.

میدونی؟ من یه بار یه پستی نوشتم توی اینستا.عکسش واسه یه روز دوچرخه سواری ام بود به مقصد یه جنگلی که عکسش کاملا رویایی بودنش رو نشون میداد.گفتم خیلی رویاییه همه چیزم درست مثل همین عکس اما من گاهی کور و کر میشم و از درک زیبایی های زندگی ام جا میمونم.

الان که پستتو خوندم خودم رو پیدا کردم که دوباره کور و کر شدم!

حالا دارم با گوش باز برای تو کامنت میذارم.حواسم متوجه صدای تق تق کیبورد و جیر جیرِ جیرجیرکها وسط سکوت شبه.حالا چشمم بازه و دارم ظرافت دستهامو میبینم که برای تو مینویسن و قلبم هم احتمالا بازه که نوشته ی تو قشنگ نشسته وسطش و بیدارش کرده.

بهترین بلاگری هستی که شناخته ام.. چطوز اینهمه بلدی مستقیما با روح و روان آدمی حرف بزنی سایه؟؟؟

از تو یاد میگیرم... هر بار که مینویسی به من درس میدی تو دختر...

حقا که این قلمی که تو میزنی ارزششو داشته که خدا تو کتاب آسمانی اش ازش قسم یاد کنه :)

پاسخ:
میناااااااااااااا...
وقتی اینجوری با همه ی قلبت پستهامو میخونی و... و با تمام احساست واسم کامنت میذاری... میدونی که چقدر منو به سر حد خوشحالی می کشونی؟؟؟..
منی که هر روز مینویسم، انتخابم برای زندگیم تا لحظه ی آخر نوشتن و گفتنه... میدونی وقتی خواننده ای مثل تو دارم، چه حسی بهم دست میده.. همه ی بدنم مور مور شد با خوندن کامنتت.. و هربار میخونم هم عادی نمیشه.. حین خوندنش نسیم خوش، مطبوع و عجیبی پیچیده بود تو تنُ روحم..
ممنوننننننننم ازت بی نهایت..
و اینکه من کار خاصی نکردم.. زندگی بدی که واسه خودم ساخته بودم، رنج ها و دردهایی که خودم واسه خودم ساخته بودم و غم های عجیبی که دنیا واسم ساخته بود.. اینا اون کاری که باید رو کردن..
من تنها کاری که می کنم سعی میکنم با تمام وجودم، با سلول به سلولم و با تمام حواسم و شهودم زندگی می کنم.. عمیق میبینم .. عمیق می شنوم.. و...
سعی میکنم به خودم و لحظاتم آگاهانه نگاه کنم.. صد در صد اینجور نیستم اما عاشق این سبکم و جایی در درونم باهاش کیف می کنه، روشن، بزرگ و انبوه میشه..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">