ماه آبی کامل، روزی از نو مینویسمت!
دخترک، هر صبح قلموی گیسوانش را در مرکبی نارنجی میزد و مینوشت؛ از گندم زار گیسوانش شعر چکه میکرد و سر صبحی، غروب میشد...
من به این فکر میکنم که وقتی با سبزه ی چشمانش مینوشت، بیابانی را جان میداد یا سبزه ای را می رویاند؟!
سکوتش را فقط ابرها بلد بودند؛ با لبانش که مینوشت باران میگرفت و دانه، دانه انار می بارید!
مینوشت و چیزی کم بود.. می بارید و چیزی کم داشت.. غروب را میکشید و رنگ طلوع را نداشت.. پاییز را مینوشت و حرف ب را نداشت!
به پرنده ها که رسید، از شکمش جوانه زدند؛ او نفسهای بریده میکشید و پرنده ها نوک میزدند. مهاجرت پرنده ها از جهان شکمش، مهاجرت دخترک به جهان دیگر بود..
از هر قطره ی خونش، دختری قرمز شد و از هر دستش، درختی سبز؛ پربار و بلند و ریشه در خاک...
نتوانست ماه کامل آبی را بکشد.. هرچه آبی داشت و هرچه آ و ب داشت، آب نوشته بود و آب نوشته بود و رودی ساخته بود برای تشنگی پرندگان نوظهور...
اما راستش را بخواهید او بیش از هرچیز عاشق ماه کامل آبی بود!!
اما به جایش سرخ ترین پرواز را نوشت...
همین حالا، بی ویرایش به مناسبت ماه کامل آبی امشب...
دیووونه ماه به غیر از نیایش حالا منو یاد تو هم میندازه. اون شبِ ماه آبی کامل من بهش نگاه کردم و از خودم پرسیدم سایه هم حواسش بهشه یعنی؟؟؟