از اون صبحای زیبا که اونقدر زود شروع شده که هنوز ۱۰ نشده، کلی کارهاتو کردی و میتونی لم بدی زیر نور کم رمق و چند کلمه ای بنویسی...
از اون صبحای کم رنگ و خنک و دل انگیز پاییزی که میتونی توشون از نو زنده بشی و از نو ببینی و از نو بشنوی و از نو کلمه بگی و از نو سکوت رو یاد بگیری!
از اون صبحای شگفت انگیزی که مسئولانه چشمات رو باز کردی؛ پس قدرت دست توئه، نه دست ویروس و اخبار و دلار و روابط و دیگری..
از اون صبحای عجیبی که هیچ بیشتری نمی خوای؛ هیچ عجله ای نداری؛ هیچی کم نیست... چون تو توی بی آرزویی لحظه غرقی، چون تو توی بی انتظاری رهایی.. چون تو بودن رو زندگی میکنی و شدن رو میذاری واسه به وقتش!!
از اون صبحای آزاد خلاقانه ی بکر که انتظار کاملی نداری. چون میدونی هیچی دنیا کامل نیست.. چون میدونی کمبود و نقص و نداشتن هم زیباست، اگر نگاهت نو بشه و تعریفت از نو شکل بگیره..
و اصلا ول کنم همه ی اینا رو.. رها کنم کلمات کوبش گر رو.. آرام کنم قلبم رو و ساکت کنم ذهنم رو و فقط بشتابم به سمت صبح سرخوشانه ی دیوانه وار آشوبگری که کلمه نمیخواد.. جمله نمیشه.. نمی ترسه.. منتظر هیچی و هیچکس نیست؛ فقط سرخوشانه و شجاعانه پیش میره با هر چیز: غم، شادی.. خشم، آرام.. درد، لذت..
از اون صبحای پاییزی جادوگر که نه تنها زندگی کردن و موندن رو خوب بلده، مردن و رفتن و گذر به موقع رو هم از بره؛ از اون صبحای اصیل که میدونه زندگی با تضادهاش با شکوهه..
اصلا ول کنم اینا رو.. ول کنم.. ول کنم.. ول کنم .........
فقط صبح سرخوشانه ی دیوانه وار، بر من بتاب و بریز و بدرخش.. بذار نو شدن و نو گفتن و نو دیدن و سرکشی رو ازت یاد بگیرم..
بذار خوب براندازت کنم تا ازت یاد بگیرم مرگ به موقع و زندگی تازه رو... بذار؛ بذار؛ بذ ااا ررر !!
آره بذار سکوت و سرکشی رو ازت یاد بگیرم و ... کلمه رو خاموش کنم... چون سکوت، آغاز دیوانگی و سرکشیه...