سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

همیشه ی گذشته ها

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۰۱ ب.ظ
همیشه در حال فکر کردن بودم..همیشه در حال کنکاش..همیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگران..همیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجه..در حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم..
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم..
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم😊 حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام...
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانی..مدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنه..به نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی..
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستم..و میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کرده..وقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفته..وقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودم..بیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردم..حالا لذت میبرم و شادترم..
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هست..شاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکنن..مثل خشم ها..عیبها..غم ها..دلتنگی ها و سوگهامون...ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب ها..تحقیرشدنها..فراموش شدگیها..بدرفتاریهایی که باهامون شده....اما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوهه..ما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریم..باشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست .... به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها...و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو...اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۲/۱۷
سایه نوری

نظرات  (۸)

عزیزم سایه

خیلی حس خوبی بهم دست میده وقتی توسط یک نفر اینقدر خوب درک میشم

و خوشحال تر میشم که بتونم با این آدمی که من رو درست می بینه بیشتر حرف بزنم در مورد خودم. واکاوی و پرده برداری از لایه های خودم

تو درست میگی من هم الان هیچ مشکلی با مدل شخصیتم ندارم. خودم ساختم این اقتداری که توش جز مهر چیزی نیست . خودم اون خشونت موجود تو شخصیتم رو تبدیل کردم به اقتدار محکم و نفوذگر و تاثیر گذار، سالها به خاطرش تلاش کردم

و حالا از داشتن این مدل شخصیت به شدت راضی و آروم و خوشم

مساله بدون احساس بودنه نیست . یا اون قلبی که دورش عنکبوت تار تنیده و تپشش رو مشکل دار کرده . من میدونم اون چیزی که من برای موفقیت و به اوج رسیدن نیاز دارم همین مدل شخصیتیه که سالها زحمت کشیدم تا ساختم اما می دونم برای غرق شدن در لذت زندگی برای خودم نیاز دارم به اون قلب تپنده ای که از شنیدن صدای پرنده ها به وجد بیاد. از دیدن موفقیت آدمهایی که بهشون کمک کردم پر از شور بشه،  از لمس زندگی پر از عشق بشه .

می دونم نیاز به توضیح بیشتر نیست و خودت میخونی تا آخرش که چی میخوام بگم.

من مدل شخصیت موفقی ساختم حالا میخوام تبدیل به آدم موفقی بشم که از موفقیت هاش لذت می بره.

 

پاسخ:
ممنوووون..میدونی که منم از مصاحبت و گپ زدن باهات چقددرر لذت میبرم..
بله،،بله...کاملن متوجه م،،تو تبدیلها رو انجام دادی و حالا میتونی دنیایی رو به وجد بیاری...و فقط مونده خودت از وجدی که ایجاد کردی،،به پرواز دربیای...

من میخونمت سایه اگر چیزی نمیگم چون حرف بیشتری ندارم برای زدن

خیلی خوب میگی همه چیز رو

و عاشق این تبدیل شدن به جای تغییر کردن شدم 

شدن به جای بودن

پاسخ:
ممنون که میخونیم..و اینکه یکی مثل تو بهم بگه خوب میگم چیزارو...چی بگممم??? خیلی لذت بخشه😘😘
و اینکه من تو این تبدیله به تو زیاد فکر میکنم،،حالا اینو طی تجربه هام،،خونده هام،،آموزشهام بهش رسیدم..و یک هدفی شد برای منی که در جنگ بودمو خب اومد جلو....ولی نمیدونستم چطور اینو بهت بگم،،که اینطور برداشت نشه که من میگم آرزوتو رهاکن،،ولی خب دارم به رهایی و رهایی و بی آرزویی و تبدیل و تسلیم میرسم..میدونییی...خب من همیشه پشت تو یک قلب بزرگ مهربون نوع دوست بی نظیر میبینم،،و یک پوسته ی رکو صریحو مقتدر...و میگم شاید نسیم برای غوغا بر صحنه ها ..  و میخکوبی کلامو نگاه...و اثرگذاری...به همینقددر احساس نیاز داره،،نمیدونم شاید تو هم باید این موضوعی که باهاش درگیری،،تبدیل کنی به یک شیوه ی مقتدرانه ی محکم خاص خودت...برند خودت،،با امضای خودت...که نسیم رو ما در نوشته ها و سخنرانیها و اثرهاش با فلان مدل محکمی که در ظاهر احساسش کمه،،قلبش فلانه اما در باطن این قلبشه که میتازونه،،ببینیم..شاید همین باعث بشه تو با استحکام،،انرژیهاتو بر آدمها بکوبی و بر صحنه ها غوغا کنیو سر آدمها از عمقی که بهش میرسن گیج بزنه باتو😊 به خاطر اون محکمی شیرینت...و درنهایت من منتظر روزی میمونم که بیای و بگی قلبم اونجوری که میخوام تپید،،بااینکه من تپشهاشو این روزها بیشتر از قبل از نوشته هات میشنوم...
آقااا احساس جلو غازی،،معلق بازی بهم دست داد😊😊
بی نهایت، بی نهایت و باز هم بی نهایت ازت ممنوم
مرسی ازینکه اینقدر وقت گذاشتی برام 
خیلی برام با ارزشه.
حرفاتو با جون و دل خوندم و بسیار زیاد برام موثر بود و جامع و کامل🙂
کپی شون کردم توی یادداشتهای گوشیم تا مدام بخونمشون.

کمک خیلی بزرگی بهم کردی سایه جان.
حرفای ناب...
عالی بود.
لطفت فراموشم نمیشه دوست عزیز

پاسخ:
من بینهایت از تو ممنونم...مرسی که میخونی و فکر میکنی بهشون..
واقعن بگم خودم عاشق نوشتن از تجربه هامم،،بی هیچ منتی میگم که لطفی نبود،،تازه تو با سؤالت باعث شدی گذشته هارو بگردم...
و کلام آخر اینکه: مسیر و مأموریت زندگیت به نظرت چیه?توی چه چیزی معرکه ای? عاشق چه چیزی هستی? توی چه کاری،،که عاشقشی دلت میخواد،،بترکونی،،خفن ترین بشی..روز به روز توش از خودت پیشی بگیری...اون کار چیه...واسه ی چی پا به این دنیا گذاشتی...اونو پیدا کن... داشتن آرزو،،تبدیلش به یک هدف و تلاش واسش..آدمو آدم بهتری میکنه..آدم آزادتری..شادتری..بی خیال تری..فارغ از کنترل گری تری! 😊 و پذیراتری...
بپذیر خیلی چیزها در تو شاید هیچگاه عوض نشه...در دیگری هرگز نمیتونه تغییر ایجاد کنی و خیلی چیزا در دنیا شاید همین بمونه...
تو فقط میتونی با پیدا کردن اونچه عاشقشی،،اینها رو تبدیل کنی به یک چیز باشکوه با امضای خودت...تو وسط همین دنیایی،،با همین آدمها،،باهمین اتفاقات و با همین خودت...گاهی فقط نگاه کن و بذار اون روحانی ترین بخشت بالا و بالاتر بیاد..ما دنبال صلحو آرامشیم،،واسه صلح میجنگیم...غافلیم از اینکه با هربار جنگیدنو همیشه در پی تغییر بودن،،هزار قدم از صلح فاصله میگیریم و هزار ساعت رو واسه لذتو شادی و خلق اثرهامون از دست میدیم...
من سایه ی کوچیکیم،،که یه روز خواست تو تاریکی مطلق نور رو ببینه،،دید...ولی هنوز اسیر تاریکی میشه و باز هم میگم اینجا وبلاگمه،من بی پروا از تجربه هام میگم و مدل و مسیر زندگیم تااا یک روز که به نور دیگری برسم اینهاست که نوشتم،،اما لزومن و برای همه درست نیست...
و ایمانو ایمانو ایمان....به خدایی که هرچه بیشتر تو لحظاتت باشه،،پذیرشت بیشترو کنترل گریت کمتر میشه...و هرچه بیشتر خدای آسمانها و زمین رو ببینی،،اون بخشیش که در خودت هست رو هم بیشتر خواهی دید...و اگه اون چیزی رو در اکنونت قرار داده،،عیب..ناهماهنگی..ندادن..و و و،،نیاز حال حاضرته..و میخواد ببردت پله ی بعدی..چون خودش گفته چیزایی رو میدونه که تو نمی دونی..
مرسی که میخونی،،ممنون که از من پرسیدی..امیدوارم کمکی کرده باشم..باز هم اگه چیزی خواستی بگو..
خب دوباره ذهنم میره سمت پست قبلیم..همون جمله ی جادوگر..
ما هرکدوم تو کنترل گریهامون،،میخوایم چیزی رو حفظ کنیم،،که بیشتر به نظرم عظمت هامونه..داشتن تأیید دیگرانه..میخوایم با تلاش فرسایشی و دستکاری بیش ازحد از خودمون و مسائلمون،،چیزی رو بسازیم که نظر دیگران درباره ش خیلی عالیه...اما غافلیم از اینکه که آدمها اونقدری که ما فکر میکنیم دغدغه ی مارو ندارن..و نظراتشون فقطو فقط وابسته به حال اون لحظه شونه و بس..تو این زمینه،خیلی پیش کتاب چهارمیثاق رو خوندم که یادمه واسم معرکه بودو همیشه دلم میخواست دوباره بخونمشو نشد..یا چیزهایی از این دست...به نظرم اون جمله ی جادوگر رو هرروز بارها و بارها بخون و حتی باهاش مراقبه کن با روشو خلاقیت خودت..بذار اون جمله بشینه برروحت،،مثل آب بر آتشیه...آزادت میکنه از بند خیلی کنترل گریها و اثباتها و جدالو انکارها...
اینکه بیش ازحد نتیجه ی یک کار واسمون مهم باشه،،که اونم از قضا دقیقن به خاطر نظر مردمه،،باعث کنترل گری و زیرذره بین قرار دادن همه چیز میشه،،واسه عالی شدن...خب که چی،،به چه قیمتی..هزینه ی دست زدن آدمها برای ما،،کشتن شادیها و لذتهامونه..البته همه مون دوست داریم واسمون دست زده بشه،،ولی فقطوفقط دنبال این بودنه که بیمارمون میکنه،،بدون دیدن هیچ چیز دیگه..
و در نهایت میخوام از تجربه م بگم..بذار باشه جانم! آره دوست عزیز بذار باشه..هیچ چیزی با بیقراری،بی صبری و جنگیدنهای ما دمشو نمیذاره رو کولش بره،،لنگرشو محمکتر میندازه...بذار کنترل گریهات،نپذیرفتنهات،،عیبهات...بمونن،،تو درسشونو بگیر،،تا به وقتش برن..اینا حرفهایی واسه گفتن دارن،،قدرشونو بدون...فقط بهشون آگاه باش..وقتی میان سراغت،،ببینشون..فقط نگاهشون کن..نخواه که نباشن...اینجوری آسیبشون به خودت و دیگری کمتر میشه..
خب چیزی که تو کنترلهامون وجود داره،،به نظر من ترسه...مثلن ترس از اینکه دیگران چیزهایی رو که ما نمی خواهیم بفهمن،،بفهمن!ترس از قضاوت بقیه،،ترس از آشکار شدن چیزی که ما مخفیش کردیم یا حتی دروغهامون...و هزار تا مورد این شکلی...به نظرم منشأ کنترل،،یک ترسه و حالا از هرکس یک مدل ترس...و وقتی اونقددرر شجاع بشیم که خودمونو با تمام سفیدیهاو سیاهی ها..با تمام عیبها،نقصها و حسنها..با تمام ایرادها و اشتباهات بغل بگیریم،،و بدونیم بدون اونها ما هرگز نمیتونستیم رشد کنیم،،بدون شناختشون هرگز امکان تعالی در ما ایجاد نمیشد،،اون موقع دوستشون داریم،،اون موقع بی سرزنش خودمون،،اول از همه خودمونیم که از ایرادهامون میگیم،،ما براساس تجربه ها و گذشته هامون یک مواردی درمون ایجاد شده،،و هیچ خجالتی نداره..اینطوری دیگه چیزی برای مخفی کردن نمیمونه،،نیازی نیست کنترل گری کنیم،،و وقتی خودمون رو با صلح می پذیریم،،حالا دیگه دیگران رو هم با تمام ابعاد وجودشون می پذیریم،،باور میکنیم اونهام اشتباهات و عیبهایی دارن..و این باعث میشه کنترل گری دیگران رو هم رها کنیم...به نظرم قدم اول رفع کنترل گری،،پذیرشه..پذیرش خودمون و آدمها همونجور که هستن،،و پذیرش لحظه ها همونجور که بر ما وارد میشن...چون هیچ چیز بی دلیل نیست
سلام و ممنونم ازت که از من سؤال میکنی..خب اولش بگم جانم که من خب تحصیلاتی تو این زمینه ها که ندارم..و فقط از تجربه ی خودم مینویسم...امیدوارم کمکی باشه...بخونشون جان دل..و من حتمن تو پستای بعدی از خودم و روندی که طی کردم مینویسم..
خب همین لحظه ای که ما درش هستیم،،همه ی همه ی اونچه ما بهش نیاز داریم رو داره،،با تمام کم و کاستهاش..با تمام اونچه توش ما سختمون هست که بپذیریم،،اما تا دلمون کامل ندیم به لحظه،چیزیکه باید رو ازش نمیگیریم..و برای من لحظاتی در گذشته ها بود،،که با تمام وجودم میخواستم نباشن،،باهاشون میجنگیدم و دوستشون نداشتم..و حالا بعد از گذشت سالها از اون روزها،،دلم لک زده واسه چنددقیقه از اون لحظه ها..حاضرم چیزای مهمم رو بدم تا فقط چنددقیقه از اون لحظه هایی که دوسشون نداشتم رو کاملن همون شکل،،باهمه ی ایرادهاش تجربه کنم...چیزهایی که این وسط مخفی میکنم،شاید باعث بشه عمق احساسمو نگیری،اماامیدوارم اونچه من منظورمه دلتو بلرزونه..هزار بار دست بردم تو مسائلم تا اونجور که میخوام و اون زمانی که میخوام،،واسم رخ بدن و خیلی بارها بعد از گرفتن نتیجه ای که میخواستم،،دیدم چقدر نمیخوامش! و کاش به حال خودش رهاش کرده بودم..هزار بار غصه خوردم واسه نشدنها و بعدها دلایلی توش دیدم،،که شکر گفتم به خاطر نشدنو ندادنش..
و حالا که میبینم یک خام بی تجربه ی ناشی کارنابلد پریشونو که هیچی از زندگی نمیدونست،و من بودم رو،،چطور رخدادها،،دردها و رنجها تبدیل کردن به چیز قشنگتری،،که باوجود هنوز هم کامل نبودنش،،بزرگتره،،عاشقتر شده به خودشو زندگی و دنیا...و هربار به خودش میگه بی دلیل نیست این همه بار تکرار آیه ی من میدانم و شما نمی دانید،،توی قرآن...خب حالا دیگه چرا کنترل کنم?چرا نذارم اونچه میخواد بره،،اونچه میخواد بمونه..چرا نذارم هرچیز هر جا که باید و در زمان خودش قرار نگیره..چرا خودمو نسپارم به دنیا تا مدام با قشنگیهاش غافلگیرم نکنه????چرا تسلیمو اعتمادو پذیرش رو تو خودم تقویت نکنم???
۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۴ زیگفرید ‌‌‌
چی بهتر از این.
پاسخ:
واقعن برای من که بهتر از اینیی نبود😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">