سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

دگرگونیِ جهان

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

  نشستم کنار همسر، اون داره پایتخت میبینه و من دارم مینویسم... تو خونه بویِ عید میادو صدایِ خاطرات... خاطراتِ خونه ی پدری تو شبهایِ عید واسم زنده شده؛ وقتی بعد از برگشت از مهمانی هایِ طولانیِ عید، شب با سریال هایِ عید میگذشت و من با فکرِ خوندنِ کتابهایی که برای تعطیلات انتخاب کرده بودم، خوشُ خرمُ ذوق زده بودم...

 

   صبح بیدار شدم، همراه با بار گذاشتن قرمه سبزی، پادکست گوش کردمو حسابی لذت بردم.. با همسر صبحانه خوردیم وکلی حرف زدیم... بعد اون کتابشو میخوند و منم بقیه ی پادکستم رو گوش میدادم... یکهویی با شنیدنِ صدایِ بارون جیغی زدم که همسر متعجب موندJ پریدم توی تراسُ نفس کشیدمو نفس کشیدم.. چه چیزی زندگی بخش تر از اینکه، بویِ قرمه سبزی تو خونه ت پیچیده باشه و نوایِ بارون تو گوشت.. چه حسی جز شکر میتونه دلتو تو این لحظاتِ طلایی پر کنه...  بعد از ناهار، با هم فیلم دیدیم اما من وسطش خوابیدم J اونم یه خواب عمیقُ شیرین ...

 

  بیدار شدم، با همسر بازی کردیمو مسابقه دادیم... همیشه رکوردهاشو که هیچکس نمیتونه بزنه، من میزنم J اونم خوشش میاد. چاییِ دارچین، زنجفیلی رو دم کردمو دنبالِ یک کتاب تو فیدیبو، طاقچه و... گشتمو پیداش نکردم. کمی کتاب خوندم و بعد چایی به دست رفتم توی تراس به تماشایِ آسمون و به همسر گفتم امروز نمیتونم باهاش تی تایم داشته باشمJ چون باید تنهایی سهم امروزِ آسمونمو نگاه کنم.. لحظاتِ عجیبِ غروب برای من الهام بخشُ جذابند؛ چیزی که هیچ وقت واسم عادی نمیشه.. اما یه چایی روحمو ارضا نکرد! اندازه ی یک چایی و یک شیرنسکافه با پنکیک خونگیِ دیروزم، با حوصله به آسمون زل زدم. رنگهاش تغییر کرد؛ ابرهاش تغییر کرد اما من همونطور مات مونده بودم.

 مامانم زنگ زد و من رفتم باهاش صحبت کردم؛ هرچند دلم پیش آسمون مونده بود.. وقتی برگشتم، کلی تغییر رو از دست داده بودم.. رنگها رفته بودند و آسمون یکرنگ شده بود.. حضور، مشاهده و توجه، لحظات رو واسمون پر برکت میکنند و زمان رو متوقف...  غفلت، گذر، عجله، ندیدن و شتابهای بیجا، باعث میشن شگفتی هارو نبینیم؛ رنگهارو نبینیم و از سیاهی ها بنالیم!!

 

  جهانِ امروز بارها و بارها منو غافلگیر کرد؛ با بارونِ قشنگُ شدیدُ سخاوتمندش.. با غروبِ براقُ رنگینش.. با ابرهایِ برفیش.. با آسمونِ نیلی و تمیزش.. چیزایِ به ظاهر معمولی رو  که هزااار بار دیدیم رو اگر عمیق ببینیم؛ اگر با تمرکز ببینیم؛ اگر با توجهِ محض ببینیم؛ اگر جزییاتش رو ببلعیم، عجیبُ شگفت انگیز میشند. اینجوری شُکرهامون هم قلبی تر و عمیق تر میشن. شکرِ عمیق، شادی بخش و معجزه آفرینه ...

 

خب دیگه من برم پیش همسر... بعدش میخوام کتاب بخونم، فیلم ببینم و بخوابم...

 

 

 جهان که تغییر میکند، من ثابت میمانمُ محو میشوم...

 بیشتر که تغییر میکند، منی از من نمی ماند...

فقط احساسی هستم که می جوشد...

رودی هستم که می خروشد...

هیچی هستم که می روید...

                                 سایه

 

 

   

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۱
سایه نوری

نظرات  (۱)

۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲ بلاگر کبیر ^_^

به به به به کل پست..

سایه میدونی اگه یکی موقع فیلم دیدن با من بخوابه،دلم میخواد با بیل بزنم مغزشو پخش دیوار کنم ؟ ^_^ 

میخواستم بگم خوب شد زن من نشدی :)

پاسخ:
مرسیی.. 
خیلییی بده قبول دارم 😄 😂سعی در اصلاح خویش دارم 😂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">