دیدار با خود؛ امروز!
در آن تکه از جهان زمین خیس بود، شب بود، زمستان در بهار بود...
من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم...
آن تکه از جهان براق بود انگار دختری با اشتیاق سابیده بودش!
از پشت شیشه ی براقش، مردها میخندیدند، دخترها دستشان را چتر چتری هایشان میکردند که باران در حال خرابکاری بود...
من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم..
قلبم فشرده بود، روحم مچاله بود، ترس وجودم را گرفته بود، ناامن و بی پناه بودم...
فضا، در برابرم خودش را گسترد... آن تکه از جهان خارج از جهان من بود. بلدش نبودم، غریبه بود، غریبه داشت، دل آرام بود، تازه بود، ناشناخته بود.
من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم..
وقتی از آن تکه از جهان که خارج از جهان من بود خارج شدم، هنوز روحم مچاله بود اما چیزی در قلب مچاله ام سر میخورد؛ چیزی تازه....
اینکه جهان دیگری، زندگی دیگری، آدمهای دیگری هم هست که من بلدشان نیستم... در معرض یادگیری شان نبوده ام!
در این بود و بودم که سر میخوردم، چیزی در قلب مچاله ام سر میخورد.
به واقعیت برگشتم در واقعیت گیر افتادم باز...
واقعیت لغزنده نبود اما چیزی در قلب مچاله ام سر میخورد که نمی شناختمش که قصد کردم برای شناختش و داشتنش..
و قدم اول، گیر افتادن در واقعیت است برای رسیدن به سر خوردن؛ به همین سادگی..
یک سادگیِ سخت که اگر انتخابش کنم به جهانی می رسم که بلدش نیستم!
در این بود و بودم ها... هست هایی هست که سر خوردن درشان به سادگی، سخت است!
تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن..
سادگی سخت:)