من به تو محتاجم کلمه!!
این روزها که از هر طرفی میرم سر از وبلاگم در میارم و هر بویی می پیچه، واسم کلمه میشه و هر صدایی واسم، قصه میگه و هر رنگی میبرتم به دنیای شعر و کلام، فهمیدم که من به نوشتن محتاجم؛ به نوشتن بیش از هر خوانده شدنی نیاز دارم. یعنی فکر کنم همه مون خیلی کارها میکنیم؛ خیلی چیزا رو دوست داریم؛ خیلی بایدها رو انجام میدیم یا بایدها رو لذت بخش میکنیم و عملی... اما تعداد خیلی کمی کار هست که بهشون نیاز داریم...
هرچند خوانده شدن خیلی شیرینه اما من به نوشتن، جدا از هر دیده و خوانده شدنی محتاجم؛ سلولهام فریادش میزنند و من هیچ توانی در مقابلش ندارم.. من به جادوی جمله و قصه محتاجم تا قرار و آرام بگیرم...
خب یه وقتایی مثل الان که کارم گره خورده و نمیدونم داره چی میشه؛ سفارش کاری جدیدی ندارم و... به نوشتن برای وصل شدن به لحظه و سپردن خودم به ندانسته، پناه میبرم و عجیب واسم کار میکنه.. گذشته و آینده و پول و آرزو و شدن و انتظار رو میشوره و میبره و همون جایی که هستم، قرارم میده؛ نه هر قراری... قراری شوقانه و مستانه و پرشور... اینم یکی از اون تضادهای شگفت انگیز این روزهامه: قرار و آرام گرفتنی سرشار از شوق و شگفتی و زنش های دیوانه وار قلب...
حالا انگار تو تعطیلات کاری به سر میبرم؛ یعنی اینجوری میبینمش و حسابی دارم باهاش خوشی میسازم.. نمیگم انتظار و نگرانی اصلا نمیاد اما من از لذتم و حضورم تو لحظه راضیم.. به خودم حق میدم و همین قدری که بلده رو میبینم و تشویقش میکنم...
انگار همه ی کاری که باید بکنیم، پیدا کردن چیزیه که بهش نیاز داریم چه ازش پول در بیاریم چه نیاریم.. اون میاد و صلح میاره.. اون میاد و کیف میاره.. اون میاد و حضور رو میاره.. اون میاد و اعجاز و خلق و خلاقیت رو میاره.. اون میاد و جنگ میره، خشم میره، بی صبری میره، تعویق میره و مهمتر از همه اون میاد و شکر و قدر دونستن و عادی نشدن رو میاره...
خب از زیاد اومدنهام اینجا، حتما معلومه که انرژی های نوشتنم، خوب تخلیه نمیشه.. بعد از مقدار زیادی نوشتن تو دفتر و پر کردن ویس و تخیل و... میرسم به اینجا.. دیشب بدون هیچ تصمیم قبلی، صداهای اطرافم و حال درونم، بعد از مدتها نشوندم وسط یک داستان کوتاه از کسی غیر از خودم... و عجیب کیف داد و یه سرگرمی دیگه م واسه لحظه هام پیدا کردم و از دیشب تا حالا هزار تا قصه و شخصیت از سرم گذشتن...
من به خلق زیاد و بی فکر و ناقص، باور دارم.. بهش قسم میخورم و یقین محض نسبت بهش وجودمو گرفته.. چیزی که بهش محتاجی رو پیدا کنی و باهاش خلق کنی و خلق کنی و خلق کنی... خلق کنی بی ترس و بی قانون و بی چهارچوب و بی اندیشه و بی کمال و بی .... بی مصلحت اندیشی... با صداقت و صاف و ساده...
خلق زیادی که سرشار از عشقبازیه؛ توش به نفس نفس بیفتی و از نفس، بیفتی... و تو این از نفس افتادنها، جون بگیری.. این یکی از اون تضادهاییه که این روزها دلباخته و بیمار و دیوانه ش شدم... از نفس افتادنی، پر نفس! باید نفسهات به شماره بیفتند و هوای تازه بیاد، نفس نو برسه...
حالا جناب زودپز داره واسم میخونه... سکوت پر هیاهویی پیچیده اینجا.. انگشتهام محکم رو کیبورد میخورند و من سرشار از زنده بودنم... زندگی داره واسم میرقصه و فکر کارهایی که تا شب میخوام بکنم دیوانه و سرخوش و مستم میکنه:
میخوام رمان هامو بخونم..
نقاشی های پرشور خارج از قانون و خط بکشم..
کاردرستی بسازم.. و با دستهام حال کنم..
حسابی بنویسم..
زبان بخونم..
یه بخش از دوره ی خودآموز مربوط به کارم رو تموم کنم..
غروبو نگاه کنم و با ابرها عشقبازی کنم و آسمونو نوازش بدم..
سریالمو ببینم..
خوراکی های خوشمزه و سالم بخورم..
با همسر، بگم و بخندم و کیف کنم... و... اینها هر کدومش در اوج سادگی، یه دنیا هستن و واسه همه شون قدردان و شاکر و شادم... ساده های پیچیده ی زیبای من، که خودم واسه خودم ساختمشون و بهشون میبالم..
زندگی، ساده ی پیچیده ی وهم آلوده..
آرام جنجالی..
دیوانه ی عاقل..
کامل ناقص..
تمام شدنی جاودان..
زنده ی مرده..
هیجان آرام..
زشت زیبا..
منصف ظالم
تو دلربایی و دلگیر و دل انگیز...
و
من تا پایان،
رها و ناقص و رقاص و نترس و دیوانه وار
با تو میچرخم و میخوانم و می آیم....
پ.ن: کلمه از تو ممنونم.. تو تمام منی یا من، تمام تو؟؟ تو در من جادو میکنی یا من در تو؟؟ هیچ کدام را نمیدانم... فقط میدانم که تو با من زنده میشوی و من با تو می میرم!!!
تمام!
چه حال دیوانهای:)که هر هنرمندی قطعا به دنبالش هست
تا حداقل به این نقطه برسد.!
خلقِ بی قانون،سرشار از عشق بازی..
بنظرم قشنگ تراز این نمیشد عشق به نوشتن وکلمات روتوصیف کرد!