سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زودتر شروع کنم!

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۹ ب.ظ

وقتی مدت طولانی اینجا نمی نویسم، سر کلاف نوشتن از دستم میفته و قل میخوره و قل میخوره و ازم اونقدرر دوور میشه که جز یه گردی کوچیک محو، چیزی ازش نمی مونه و حالا که اینجام و دارم اون گردی صورتی کثیف کلمه ها رو نگاه میکنم و نخی که مارو بهم وصل کرده، هر تارش، یه سازی میزنه: اینو بنویس،، اونو.. ویسی که پر کردی..از تضادها بگو.قصه ای که از زندگیت شروع کردی، اونایی که اونشب تو دفترت نوشتی.... و... 

 

اما، من.. منی که میتونم هر لحظه انتخاب کنم که چی بسازم،، میخوام از همین حالا بگم.. وقتی چای زنجفیلی رو با پنکیکها و خامه شکلاتی خونگی خوردم و هنوز مزه ش رو حس میکنم،،صدای جیلیز و ویلیز پیازها موسیقی این لحظه مه و عطر پیاز و روغن زیتون مشامم رو نوازش میده.. یه ابر بالای سرمه که توش یه ظرف بزرگ خورش بامیه ست همراه با سالاد شیرازی و لیموترش و جهان حالا به ساز من میرقصه..

 

پا میشم و واسه خودم یه لیوان آب میریزم؛ صدای سرازیر شدن آب توی لیوان به وجدتون نمیاره؟ منو هربار و هربار و همیشه به وجد میاره،، ذوق زده میکنه بدون اینکه عادی بشه.. یه بار سرازیری آب تو لیوان رو نگاه کنید و صداشو بشنوید،، انگار اولین بارتونه که چنین صحنه ای میبینید؛ با نگاه بکر اولین تازه ی بچگانه ببینیدش، اون وقته که معتاد و مشتاقش میشید.. 

 

واسه همسر چایی میریزم و نگاهش میکنم که غرق کلاس آنلاینشه و احتمالا داره کیف میکنه چون هم کیف کردنو بلده و هم عاشق این کلاسه..  نگاهش میکنم و چشمهام از حجم عظیم عشق، انرژی، گرما و صداقتی که به این خونه و رابطه میریزه، ناتوان میشه و ناخودآگاه بسته؛ انگار نور شدیدی، زده باشدشون!!

 

الان رفتم و بامیه های سبز و تازه و قبراقی که مامان واسم فرستاده رو ریختم توی پیازها و پشت  پوست راه راه هرکدوم، دختر بچه ای رو میبینم که داره (سالهای دور از خانه) رو تماشا میکنه و خیار و گوجه و پیازها رو در ریزترین حد ممکنش خرد میکنه تا سالاد شیرازی وسوسه انگیز رو با خورش بامیه ی طناز بخوره و سرش به آسمون برسه؛ سالاد شیرازی درست کردن، تنها کاری بود که کل سالهای خونه ی پدری انجام دادم و اکثر ظهرهای تابستونیم رو سبز و سفید و قرمز میکرد!! 

 

این روزها بعد از مدتهااا همزمان چند تا کتاب دستم گرفتم؛ یکیش رو به خاطر کارم و بعضیا رو چون سالها و ماه هاست تو لیست کتابمه و یکی دوتا چون خیلیییی شنیده بودم که بهم بگن سایه مثل این نویسنده ای، خوندیش و... رمان هم آخرهای خرمگس هستم و کلیدر رو هم شروع کردم.. از این کتابها حتما سر فرصت خواهم گفت... 

 

اما جدا از مطالعه که شیرین بود واسم، چیز دیگه ای میخوام بگم و اونچه میگم اصلا دلیلم این نیست که بخوام خودم رو اثبات کنم و بگم خفنم یا چی... یعنی کلا من دیگه توی ۹۸ درصد مواقع دنبال گفتن از خود نیستم.. اون یکی دو درصد هم برمیگرده به یکی، دو نفر از افراد زندگیم که اونم گاهی و به ندرت وقتی به خودم آگاه نیستم، درگیرش میشم و زود به خودم میام و تهشو میبندم.  و هرگز اینجا رو نمی خونن،، خب تو وبلاگم هرگز دنبال منیت ها نیستم و در حال حاضر هم  صفره این قضیه توم... 

 

من فقط میخوام چیزی رو بگم و اول و قبل از هرکس، به خودم یادآوری کنم؛ دست خودمو بگیرم و خودمو شاد کنم و بعد اگه شمعی هم تو قلب کسی روشن شد، جشنها و شادی های دسته جمعی بسازم چون همه چیز تک نفره ش میچسبه، جز تنها شاد بودن؛ منظورم خساست توی پاشیدن نورها و ستاره هامونه که همه مون اگه خوب نگاه کنیم از این ستاره ها و نورها، برای برپایی آتیش بازی تو آسمون دنیا داریم.. هرچیم بیشتر ستاره پراکنی کنیم، بیشتر ستاره بارون میشیم...

 

و این همه مقدمه چیدم واسه چی؟؟!! واسه این: من خیلی از این کتابهارو باید مینوشتم... البته با ادبیات خودم دیگه.. اینجا تو این وبلاگ نوشتم، تو ویسهام گفتم، تو دفترهام نوشتم.. سالها پیش.. ماههای اخیر.. و خیلی جاهای کتابهارو که میخوندم، مبهوت میموندم که چقدر ترس، چقدر شک، چقدر ایده آل گرایی، چقدر آسیبهای عزت نفس، چقدر سرزنش خود، ظلم به خود،، آسیب خوردن و آسیب زدن،، ندانستن و .... پشت ننوشتن های منه و باعثش؛ پشت اینکه به خودم میگفتم آخه اینا چین که بنویسی؟ ارزش نوشته شدن ندارند و... بزرگ تر از توهاا گفتن و نوشتن...

غافل از اینکه تاریخ، تکراره. زندگی، قانونهای ثابتشو داره و من و هرکسی با خلقمون، با ادبیات خاص خودمون میتونیم همون تکرارها رو از نو بگیم، تازه و جدید و خلاقانه و با تجربه های خودمون بگیم.. 

 

اما حالا عاشق همه ی اونهام: عاشق شرمهای دیروزم هستم که قدرت و توان امروزم رو ساختن.. عاشق ترسهام هستم که شجاعتهامو ساختن.. عاشق تمام آسیبهایی که زدم هستم چون انسانیتم رو ساختن و... عاشق بی چاره و بی راه بودنهای دیروزم که چاره ها و راه ها رو از جایی که نمیدونستم واسم رسوندن.. همه شون تبدیل به شانس های من شدن؛ شانس، پژواک کوه جهان ماست؛ انرژی ای که خودمون دادیم به جهان و کائنات.. البته که تا بی انتظار بازگشت ندی، شگفتی رخ نمیده.. برای بی انتظار دادن، باید با عشق و خلوص و جنون و خلق دیوانه وار بدی.. 

 

همون دردها، رنجها و غمها بودن که وقتی دیدمشون، پذیرفتمشون و مسئولیتشون رو قبول کردم،، کلی چیز بهم یاد دادن قبل از هر کتابی... کلی رشد و لذت و شادی و رهایی و آزادی واسم به ارمغان آوردن؛ خود خود خود زندگی و زندگی کردن، به من آموخت؛ زنده بودن چیز باشکوهی نداره تا زندگیش نکنی.. 

 

ماها باید رنجهامونو غمهامونو تنهایی هامونو کمبودهامونو و... رو اول زندگی کنیم و بعد باهاشون کتابهامونو بنویسم، نقاشی هامونو بکشیم،، دوره هامونو طراحی کنیم،، سازهامونو بزنیم و خلق کنیم.. خلق سخاوتمندانه ی بدون پیش بینی آخرش... شروع کردن بدون اینکه منتظر باشیم بهتر بشیم.. وقتی اینجوری خلق میکنیم دنیا و جنگ و ویروسه و پول و هیچ چی مهم نیست،، جز خلق و لذتش و جنونش و دیوانگی بی پرواش و بچه شدن هاش... و ولع و اشتیاق جانفرساش... جانفرسا و در عین حال زندگی بخشش..

 

و میدونید چطوری میشه زندگی رو زندگی کرد؟؟ وقتی وسط غصه هامون، گره هایی که میفته، دلاری که بالا میره، گذشته ای که هجوم میاره، آینده ای که میترسونه، ویروسی که میکشه، مادری که درایت کافی رو نداره، بی کسی و تنهایی و اخبار و .... وسط هر چیزی که میاد،، غذا بپزیم، بخونیم، بنویسیم، فیلم ببینیم، نقاشی کنیم، ورزش کنیم، برقصیم، آواز بخونیم، پیرهن گل گلیمون رو بپوشیم و رژ سرخ بزنیم و موهامونو ببافیم و  لذت ببریم، خوشی های کوچک بسازیم و انرژیمون رو بالا نگه داریم، روشهای شخصیمون رو بسازیم و تعطیل نکنیم زندگی کردن رو، راضی نشیم فقط به یک زنده بودن... این لذته، شکر میاره و شعف.. و شکر، آغاز و پایان هر چیزه؛ قدر بودن رو دونستن با اینکه کامل نیست و گاهی درد داره..   

وسط هر زمانی،، حالو، این ساعتو، این دقایق و همین ثانیه ها رو قشنگ بگذرونیم و راهش رو پیدا کنیم... و بدونیم اونی که اومده وسط زندگیمون، جاش درسته و به وقتش هم میره... من یاد گرفتم از توی هر غصه، هر رنج، هر از دست دادن، هر بی کسی، هر درد، شادی و لذت و فراوانی و چاره و راه و ادامه دادنهای شیرین رو بکشم بیرون... 

 

دارم برای بهتر شدن توی کارم، یه سری دوره های خودآموز رو میگذرونم،، زیاد مینویسم.. همه ی سفارش های کاریم رو تحویل دادم و آخر این هفته سفارشهای جدید از راه میرسند.‌ و... تعطیلات با خانواده بودم، گفتیم و خندیدیم و چیزای خوشمزه خوردیم و کنار هم کیف کردیم و بیخیال قطعات پازلی شدم که جای اشتباه نشسته  بودن؛ چون اشتباهی ها،، ناکامل ها،، ناقص ها،، کمبودها هم قشنگن؛ اینه زندگی واقعی اصیلی که کامل ترین ناقصه!! 

 

حتما این حس رو تجربه کردید که واسه امتحانی یا...  حالا به هر دلیلی یا ترس، یا دقیقه نودی بودن، یا ترس نتونستن و زیاد بودن و بلد نبودن و... دیر برید سراغ جزوه و بعد ببینید چقدر عالی میفهمید،، چقدر خوب پیش میرید و چقدر ترسهاتون الکی بوده و به خودتون بگید: کاش زودتر شروع کرده بودم؛ اینکه چیزی نبود... تهشم با وجودیکه فکر میکردید، نتیجه ی خوبی نمیگیرید،، یه ۲۰ خوشگل بیاد تو دستتون... ؟؟؟ زندگی هم همینه.. از الان شروع کنیم و کاش زودتر شروع میکردم های زندگیمون رو مرور کنیم؛ شگفتی هایی که آفریدیم؛  مقاومتهایی که کردیم و... 

 

دیگه الان برم هویجها و سیب زمینی ها رو نگینی و خوشگل خرد کنم و بریزم توی خورش.. برنج رو دم کنم.. شام بخوریم با همسر،، فیلم ببینیم.. کلیدر بخونیم.. و امشب رو نورانی زندگی کنیم...

 

همه چیز از مقاومتهایم آغاز شد،، 

وقتی دوام آوردم.. 

وقتی رازهای زندگی، با هر دوام آوردن من برملا شدند

رازهایی که در هر رسوایی، پیچکی شدند 

بر تنه ی زندگیم،، 

و شگفت انگیزترین مارپیچها را به سمت آسمان ساختند

من از آنها بالا میروم،، 

سبک میشوم،، 

می میرم،، 

و در هر بار زنده شدن،، 

بچه ای هستم 

که برای اولین بار، 

بی هیچ قضاوت و آموزشی،، 

آب را در لیوانها سرازیر میکند،، 

و در صدا و حبابهایش،، 

از نو می میرد

تا باز هم برای اولین بار 

صدای جدید و 

 حباب نو را 

زندگی کند.. 

من دوام آوردم

چون 

راهی جز این نداشتم.. 

دوام آوردن، 

همه ی چیزی بود که داشتم... 

من به دوام آوردن نیاز داشتم،، 

و میدانم اگر جایی میبرم،، 

هنوز به آن نیاز ندارم... 

بریدن زمانی آغاز میشود که چاره ی دیگری هم هست.. 

من در آن سالهای سخت،، 

زمستان کبود و 

تابستان بی رحم... 

راهی جز دوام آوردن نداشتم 

و 

به آن برای برگشتن به زندگی،، 

محتاج بودم... 

 

پ.ن بحث تضادها خیلی عجیب و خاص و شیرینه و یک دفعه ای بهشون رسیدم،،  هم اینجا و هم با هرکسی که ازش میگم خیلی جالبه واسشون،، کلی ویس و دست نوشته ازشون پر کردم و نوشتم؛  پست بعدی، پست تضادهاست، مینویسمشون و با هم کیف میکنیم... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۰
سایه نوری

نظرات  (۲)

زنده باد🌹

پاسخ:
سپاس 😊

اون داستان بیست خوشگل رو خوب اومدی من همیشه همونطورم

الانم میگم باید به یه حالت روحی ایده آل برسم از اون حالها که تو فقط قلم رو میگیری و باقیش رو اون می نویسه بعد کتابم رو بنویسم غافل از اینکه تو اول باید شروع کنی قلم رو برداری و بذاری روی ورق بعد اون جریان جاری میشه و تو به حال روحی ایده آل می رسی

ادامه بده بیا بگو ببینم از تضادها چی فهمیدی

کلیدر رو من خوندم وقتی هجده ساله بودم بعد از کنکور تا قبل از شروع کلاسهای دانشگاه در ده روز ده جلد کتاب در ده روز

دلم نمیخواد دوباره بخونم هنوزم تمام صحنه هایی که از کتاب تصور کردم تو ذهنمه

بعد از 24 سال

 

پاسخ:
اون حالت های عجیبی که ما منتظرشونیم واسه شروع،، فقط و فقط تو مسیر از راه میرسند،، اما چند بار دیگه به ما باید اثبات بشه، تا ما از پشت خط شروع بیای جلو،، نمیدونم 😊
به به به رمان خوندنهای نوجوانی و جوانی.. مزه ی عجیب طوفانی خواندنها... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">