روزهای عجیبم..
از ساعت 8 کلاس داشتم. 1:30 کلاس بعدی هست. اما من دیگه فقط دلم نوشتن اینجا رو خواست. همسر صبح ساعت 7 رفت جایی و احتمالا فردا عصر به بعد برمیگرده.
این روزها، حس و حال عجیبی دارم. شوق و غم، همزمان تو قلبم پیچیده ن. و میدونم شوقم پیشم میبره و غمم عمیقم میکنه. و من از تصور مسیر تازه ای که اول اولشم، ترکیبی از حس های مختلف شادی، هیجان، امید، شوق، ترس، غم و... هستم اما در نهایت، شجاعت و جسارت رو انتخاب میکنم.
آیا میشه، نکنه نشه، سخته و فلان های این مدلی رو با سختش نکن، پیچیده ش نکن، بهش فکر نکن و فقط انجامش بده،، جابه جا میکنم و فقط انجامش میدم. حتی ناشیانه و کوچک اما آزاد. اینجوری قدرت از اون گرفته میشه و به من برمیگرده.
چون زندگی همینه! همین یک باره! و من نمیخوام مدام توش با خودم بجنگم. میخوام دست بکشم روی بدترین ویژگی هام و ببوسمشون و واسه رفتنشون عجلگی نکنم! میخوام خوبی صفات بدم رو بکشم بیرون. میخوام خلاقانه ازشون استفاده کنم. میخوام تبدیلشون کنم. میخوام راهشون رو پیدا کنم.
میخوام بترسم اما پیش برم. میخوام بلرزم اما حرکتم رو بند نیارم. میخوام با وجود ترسها، جسارت کنم. میخوام وقتی ترس تو چشمهام زل زده، شجاعت کنم و یک قدم کوچک ناشیانه به سمتش بردارم. چون من نمیخوام تمام زندگیم رو بذارم واسه بعد! بعد که دیگه نترسیدم؛ بعد که آماده تر شدم؛ بعد که... بعدی وجود نداره. من فقط امروز رو دارم که با قدم های کوچک پرش کنم...
نمیخوام تو جنگ با ترس، بشکنم و دفن بشم زیر خاک امن ترین منطقه ی دنیا که هیچی ازش جوانه نمیزنه!!
حتی اگر با کله بخورم زمین، بهتر از اینه که یک سر سالم داشته باشم که به جای سرخوشی انجام کار با فکر کار پر شده!!
حالا که تو سکوت خونه تنهام.. حالا که خونه برق میزنه.. حالا که بعد از یک عالمه درگیری و فشار پشت سرهم و از هر طرف،، اینجام.. حالا که با خودم صادق و روراستم.. حالا که واقعی و شفافم،، باید بگم که دستم پر از سرنخه که مغزم وقتی باهاش دوست شدم، بهم ارزانی کرد.. قلبم پر از شوقه.. و جسمم رو به تمامی حس میکنم.
مرز بین اینها یعنی بین اجزای من، برداشته شده و من مایع جاری ریزان پر پیچ و تابیم که می پیچه و پیش میره و هرچیم بشه، راهش رو پیدا میکنه: اول ذهنش رو آرام میکنه تا واسه ش بباره و بعد با قلب واقعیش، درک میکنه!!
و راستش، درگوشی میگم، دارم عاشق اون درگیری هام و این غم الانم میشم،، خیلی دارند عمیقم میکنند و رهاتر و آزادتر..
در من داره چی رخ میده؟ نمیدونم... فقط میدونم که من از توی هرچیزی، خوبیش رو میکشم بیرون. میگذرونمش و بعدش دیگه آدم قبلی نمیشم. خیلی جذابه..
و از بدی های هر چیز هم استفاده میکنم، صادقانه و واقعی بهشون نگاه میکنم، بعد یه دفعه یه ریشه، یه سرنخ، از زیر انبوه غیرواقعی ها و حواس پرت کن ها و درپوشها و برفها میزنه بیرون و من عاشق اون لحظه م که کبکم، خروس میخونه 😊😊.. دیگه اونجاش با تسلیم پویا باید اقدامم طراحی بشه. و اقدام با شروع بی فکر و قدم کوچک و لرزان و ناشیانه، شکل میگیره. و در مسیر و راه، بالغ میشه!!
خودمون رو گول نزنیم فقط!! ما مسئول اینجا و امروز و این لحظه و خودمونیم.. و هیچ چیز این دنیا مطلقا خوب یا مطلقا بد نیست.
آهستگی، تمرکز، توجه، قرار... آهستگی، تمرکز، توجه، قرار... آهستگی، تمرکز، توجه، قرار..... آگاهی به زمان و حال.. آگاهی به خود.. هوشیاری تیز و براق و برنده..
سایه، از خودت طلوع کن و بر خودت بتاب!!
سایه، از من عبور کن و من رو بساز..
از اونی شروع کن که فکرت میگه: نمیتونی!!
اگه نمیدونی باید چیکار کنی،، همیشه همینه، فقط باید شروع کنی!
در خونه رو باز کن و برو بیرون.. اگه واقعا بخوای، راهشو پیدا میکنی!
زندگی هیچی نیست میگذره و میره و تمام میشه و.. یک احتمالا موقتیه.. بازیه.. و شروع و حرکت های مدام، بهش معنا میده..
خودتو میشناسی؟؟ در هر گذر، چی واسه ت کار میکنه؟؟
به به🌹 اصلاً مطلق نبودن یکی از ویژگیهای این دنیاست که زیباترش میکنه. هر وقت بفهمیم که برای ما آدمها مطلق و کمال وجود نداره خود به خود کامل میشیم. من خودم این رو بارها تجربه کردم هر وقت پیش خودم اقرار کردم که من کامل نیستم دروازه های تکامل روبه من باز شدن. هر وقت بتونیم به نقصان خودمون پی ببریم خود به خود وصل میشیم به کمال الهی. قطره دریاست اگر با دریاست/ ورنه او قطره و دریا ، دریاست.
من تازه دارم با خودم آشنا میشم و در هر گذری دردهام بیشتر از همه بهم کمک کردن. مخصوصاً دردهای کهنه❤