شادی کوچک
من امشب، جایی که شاید نه گفتن خیلی سخت بود، همه تعجب کردن و... نه گفتم😍 مهمتر از اون نه گفتنه،، سر نه گفتنم، موندم.. سفت و سخت موندم و ازش پایین نیومدم.. چون مراقب خودم بودم، چون برام تایید شدن و قشنگ بودن و مردم داری، هیچ مهم نبود.
و همونطور که از آسیب خوردن به خودم جلوگیری کردم،، از دید بقیه هم نگاه کردم، درک کردم و سعی کردم به بقیه هم آسیبی نخوره که نخورد😍 و به همه خوش گذشت.. هرچند بعد از سعی ای که کردم، اگر باز اصرار و فشاری بود، من باز سر نه ی خودم می موندم..
چون باید آزاد باشیم و آزاد بذاریم؛ و دنیا، از ما شروع میشه!
و تهش بهم گفتند: چقدر سر حرفت موندن، جایی که نمی خواستی چیزی رو، عالی بود و... 😍 هرچند اینم مهم نبود چون من دنبال تایید کسی نبودم، فقط میخواستم خودم از خودم خوشم بیاد.. اذیت نشم و اذیت نکنم؛ همین...
باورم نمیشه من، همونیم که یه زمانی جز ندیدن خودش، جز گذشت پشت گذشت.. جز نادیده گرفتن خودش کاری نمیکرد؛ یعنی بلدش نبود.. یعنی اصلا نمی دونست چطور باید خود رو دید!!
اونقدر که دیگه نمی دونست کیه و چیه.. و چی میخواد..
و هنوز هم باید پیش بره و باز باشه و بیاموزه و یادش بمونه...
آره یادش بمونه من واقعی چه مزه ای داره و چه کیفی!! 😍😍
مزه ای که اگه رفت زیر دندونمون، دیگه همه ش دنبالشیم...
از خودم ممنونم و بغلش میکنم و همینی که هست رو شاکرم...
مهارت بسیار خوبی رو توی خودت تقویت کردی. آفرین بهت.