قصه ی امروز من چیه؟
ماجراها گاهی پشت سرهم، طوفانی و پرفشار از راه میرسند. زورشون رو به تو اعمال میکنند و تو در مقابلشون کارهای متفاوتی میتونی انجام بدی. و دقیق که بشی متوجه شباهت بین ماجراهایی که دارند واسه ت رخ میدن، میشی.
این شباهت واسه م مفهوم این رو داره که من قبلی رو تمام نکردم! ازش رد نشدم! به اندازه کافی مشت و مالم نداده 😊 و من درد مشت و مالش رو تبدیل به درس گرفتن، تجربه و رشد نکردم..
الان با چشمهایی که از گریه ورم کرده، خستگی شدید، بی حالی عجیب و قلبی فشرده و تنگ، دارم مینویسم..
و دلم میخواد از اینها بنویسم: ما با خودمون چیکار میکنیم؟ واگویه هامون، چه پیامی واسه مون دارند؟ چقدر دست خود واقعیمون رو میگیریم و دوتایی سوار امواج دریای زندگیمون میشیم.. لحظه حال رو کجا و چرا گم میکنیم؟ باورهامون، شرطی شدگی ها و عاداتمون با ما چه میکنند؟ ترس هامون چطور ما رو ذره ذره میکشند؟ سوالات درست بپرسیم تا به وقتش جوابهای خارق العاده بگیریم..
قصه ی امروز واسه ی من اینه: هیچ چیز تو این دنیا مهمتر از خود واقعی بودن نیست.. بعدش هیچ چیز شورانگیزتر از اعتماد به خود واقعی نیست.. هیچ چیز عاشقانه تر از موندن پای خود واقعی تحت هر شرایطی نیست.. و هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز جز جسارت و شجاعت زدن تو دل ماجرا، جادو به پا نمی کنه.. و کنار اینها رها که باشم، قدرتم به من برمیگرده. قدرت شخصی، ما رو بر خودمون، بر اسیر شدن در زمانی جز حال و بر گیر کردن، پیروز میکنه..
تایید گرفتن از دنیا و قشنگ بودن به چشمش، هیچ به کار نمیاد.. قشنگ بودن به چشم خودت، راضی بودن از خود بعد از یک اتفاق و واقعی بودنه که همیشه کار میکنه..
و قشنگ ترین چیزی که اینجا هست،، یه تضاد زیباست... تو می لرزی اما جسوری.. تو میترسی اما شجاعی.. اونقدر با لرز، جسوری و با ترس، شجاع که یه دفعه به خودت میای که داری به خودت میگی: همین بود اینقدر میترسیدم،، اینکه چیزی نبود.. من چقدر بیشتر بودم!
برم که خودم رو بغل کنم و باهاش گفتگوهای سالم راه بندازم.. گفتگوهای سالم با خود، بر واگویه پیروز میشن و به مرور با تکرار و تمرین، جوری جایگزین واگویه میشن که خودمون می مونیم.. توی جواب کامنت زهره تو پست های قبل درباره ش حرف زدم خیلی. اما این مورد خیلی مفصله و خیلی مهمه و پیدا کردنش واسه من عالی بوده و بازهم ازش خواهم گفت..
عمیقا غمگین، دلشکسته، عاصی، اندکی خشمگین، رنجیده و در فاز هیچ نکردن و بغل کردن خود و دلسوزی واسه خود هستم..
اما من اینو آگاهانه، بی جنگ، بی فشار و بی عجله اصلا بد نمی دونم.. چون از کسی جز خودم نمی خوامش بد نمی دونم. چون زور زدن، الکی ترین مورد دنیاست، بد نمی دونم.
من خودم رو با تمام احساساتم بغل میگیرم و بهش میگم اشکالی نداره همینی که هستی عالیه و بهترین این لحظه ته... اما بلدم هستم تو این فضا گیر نکنم.. و با اینکه عجله ای ندارم، زود، مسئولانه پا میشم..
اینجوریه که پیش روی و حل کردن، روشم شده.. اینجوریه که گیر نمیفتم.. و گذر که خیلی مهمه رو یاد گرفتم.. چون عجله ای ندارم واسه خوب شدن.. چون خجالت نمی کشم از حال بد و احساس بدم.. چون فیک شدن، مصنوعی بودن و پیچیدگی رو نمی خوام.. چون سادگی، طبیعی بودن، خاکستری بودن، اصیل بودن، اشتباه کردن و واقعی بودن حتی در بدی، خیلی قشنگ تره..
زندگی تک نفره ست... یادم بمونه.. یادمون بمونه..
و روی تمام چیزهایی که اینجا روبه روی خودم نشستم و نوشتم، هنوز باید کار کنم.. یادم بمونه..
چاره: از منطقه امنت بزن بیرون و امتحان کن.. و فقط انجامش بده.. و نتیجه ای ترسیم نکن و برووووو..