فقط قدم های کوچک امروزت و بس!!
دارم می بینم که قلبم هنوز گرفته ست اما با پختن یه غذای گیاهی نارنجی، سلامتی و رنگ رو میریزم تو سفره م؛ خورش دال عدس ساده اما مقوی.. با لذت و تمرکز میخورمش.. این بار واسه تمرکز، بیشتر سعی میکنم چون قلبم خسته ست!!
دارم می بینم که شادی معمول قلبم پر کشیده اما عصرانه ی لطیفم رو با چایی زنجفیلی میخورم و کیف کنم؛ زرده و سفیده تخم مرغ رو از هم جدا میکنم.. سفیده رو پفی میکنم.. از زرده با یکی دو قاشق آرد، مقداری پنیر خامه ای و اندکی وانیل، مایه ی یکدست زیبایی درست میکنم و نگاهم رو میدوزم بهش،، مخلوطشون میکنم و میره توی ماهیتابه.. با کمی پنیر خامه ای و رگه های عسل میخورمش و توی دفترم مینویسم: تو فقط امروز رو داری که با قدمهای کوچک اما قوی پرش کنی..
می بینم که دلم گرفته اما وقتی عجله ای ندارم برای بهبود.. وقتی حالم رو تماشا میکنم مثل تماشای آسمان.. بی اینکه بخوام فلسفه ببافم و تحلیل کنم و توهم بزنم و دلیل بیارم و جداسازی و فلانش کنم،، تازه هوشیار میشم که وااای این حال گرفته که جریان زندگی با اتفاقات ساده ای واسه م رقم زد، چه پیام هایی واسه سایه داره:
سایه کجاست.. وقتی با خودش صادقه؛ وقتی بی پرده ست؛ وقتی حجاب اصلی که خودشه رو از سر باز میکنه،، وقتی چشم میدوزه به خود واقعیش، حال و ناخوشیش از کدوم نقطه نشات میگیره؟ از اهمیت دادن به بیرون و مردم؟ از مقایسه و رقابت؟ از ترس؟ از ترس از دست دادنها؟ از با جریان نرفتن؟ از اهمیت اضافی برای افکار قائل شدن؟ از دست به یکی کردن با مغز و پشت کردن به قلب؟ از ندریدن پیله ها و پرده های قلب؟ از مقاومت کردن در برابر عبور و گذر و رفتن به پله بعد؟ از بند آوردن و بیرون نریختن عشق درون؟ از یادش رفتن آگاه شدن به خود؟ از ترس نتوانستن؟ از نگاه مردم به تفاوت هاش؟
دارم لحظاتی از رنج رو میگذرونم که راه عبور ازش رو پیدا کردم.. میدونم اگر به راهم متعهد بشم، یه رهایی و گشایش دیگه در راهه.. میدونم که یک قدم دیگه در آزاد شدن و آزاد کردن پیش میرم.. میدونم که فقط باید به صفحاتی که تو دفترم نوشتم، پای بند باشم.. میدونم که باید به مراقبت از خودم ادامه بدم.. و میدونم که باید مسئولیت موقعیت و حال و هوایی که توش هستم رو به تمامی بپذیرم.. و بعد از روی دست خودم،، برای خودم اقدام بسازم..
ما میدونم باید چه کنیم.. ندانستنش نیست که آزارمون میده.. اونچه آزارمون میده، اینه که نکنه اونچه میدونم رو انجام ندم؟ نکنه نتونم.. نکنه نزنم تو دل ماجرا.. نکنه بذارم ترسهام، رهبریم کنن؟؟!!
الان میرم شمع های حمام رو روشن میکنم.. و با آب سعی میکنم روان بشم.. نمی خوام زود خوب بشم! نمی خوام دیر خوب بشم! نمی خوام بزرگ بشم! نمی خوام کوچک بشم! میخوام به وقتش بگذرم و روشن تر بشم..
نور، چشمهام و صدای آب گوش هام رو نیاز داره و من هم اونها رو نیاز دارم. وقتی من اونقدر عاشقانه می بینم و می شنومشون،، بهم وفادار میشن!! بلدی لحظه رو به خودت وفادار کنی؟ اونقدر بهش عشق میدی و باهاش صفا میکنی که نگاهش بهت باشه همیشه؟؟!!
چون خلوت، درمان و شفاست.. بده بستون انرژی، روح میده توی من و اطرافم.. و من و اطرافم رو زنده میکنه..
با نگاه به حالم،، بی عجله برای بهبود،، بی عجله برای بیرون کردن حس و حالم،، فقط میخوام از حرکت و پیش روی نیفتم.. من تعطیلش نمی کنم..
دلم انتقاداتتون رو میخواد.. مخصوصا تو نسیم با اون داناییت! nasimanegi.blog.ir
سایه می دونی همه ی تلاش ها برای رشد اون یکی شدن همه ی ابعاد با همه؟
اسمش وحدت وجوده جاییه که جریان عشق الهی جاری میشه در آدم و اون لحظات باید زیاد بشه و یواش یواش همیشگی بشه
و این با مراقبت ایجاد میشه
قلبت رو ببوس و بهش برس عزیزم
یادم نرفته در مورد رنج که ناشی از ترسه بنویسم
هومان بذاره تمرکز کنم برات می نویسم