سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لحظه» ثبت شده است

عصر دل انگیزیه؛ ماه نقره ای براق وسط آبی نفتی آسمون نشسته و من فقط کافیه پرده رو بزنم کنار تا ببینمش و محو شکوهش بشم...

 

صدای تمرین سه تارش میاد و منو پر از شوق میکنه؛ دور نیست اون عصر پاییزی که میشینه واسم میزنه و من باهاش می خونم 😊😊

 

عطر قهوه پیچیده تو خونه و بی تابم کرده؛ بوش میکنم.. بوش میکنم .. بوش میکنم و از کناره های قلبم جوانه های تازه سر میزنه..

عطر قهوه، لحظه ی حال رو واسم پررنگ تر میکنه .. وقتی تو لحظه ی حالم، هیچ کاری نیست که نتونم بکنم..

لحظه ی حال، قدرتش رو سخاوتمندانه ارزانی میکنه.. اما سخته دراز کردن دستهامون به سمتش؛ کاش یاد بگیریم و یادمون بمونه! 

حواس پنج گانه ی ما، قدرتمندترین ابزار برای موندن تو لحظه هستند.. کاش هنرمندانه و خلاقانه به کارشون بگیریم!

زیبا کردن اطرافمون هم ما رو به همین جایی که هستیم، وصل میکنه.. رنگ و نور و جزییات جذاب، خونه هامون رو واسه حضور تو لحظه ی مقدس حال، آماده میکنند.. 

 

گاهی باید وسط هیاهوها، ایست بدیم؛ بشینیم و فقط بشنویم.. آرام بگیریم و فقط ببینیم ... این میتونه تمرین ساده ای باشه واسه شروع یادگیریمون .. 

 

یک تکه کیک وانیلی رو که دیروز باهم پختیم، میذارم تو دهنم؛ سعی میکنم طعمش رو زندگی کنم؛ قطره، قطره. انگار که آخرین تکه ی کیکه!!

دیدید وقتی به آخرهای یه چیزی میرسیم، چقدر عمیق تر و آهسته تر و متمرکزتر حسش میکنیم.. کاش با همه ی تکه های حیاتمون، با همه ی تکه های روزمون مثل تکه ی آخر کیک وانیلی برخورد میکردیم! 

 

یکی از هیجان های این روزهام، سوپ های رنگارنگ و متنوع و طنازه 😊😊 پاییزم با سوپهایی که پر از لیموترشه، خوشمزه و گرم و امیدوار کننده میشه.. من عاشق خوردن سوپ تو شبهای پاییزم😊

 

و لیموترشهای جذاب با پوست سبز براقشون، عطرشون که از دستهام نمی پره و طعم بی نظیرشون؛ ملس و آبدار و وسوسه انگیززززز، همه ی حواس منو جمع خودشون میکنند... 

 

رمانها.. سریالها.. خوندن و نوشتن.. نقاشی کردن.. زبان.. کلاسهای دانشگاه.. تصمیمات تازه،، وجود گرم خودش، وجود همراه خودم، عظمتی که گرماش رو ازم دریغ نمیکنه و حسش میکنم؛ همه و همه تو هر کلافگی یا نگرانی یا... سراغم میان و مثل یه غریق نجات، نجاتم میدن.. سرمو میارن بیرون از اعماق دریای ترس و شگفتی های اطراف رو به رخم میکشند.. 

 

اواسط مهرماه، مهمان عزیز و زیبا و جذاب و شگفت انگیزی خواهم داشت؛ از حالا دل تو دلم نیست واسه ۱ هفته ای که پیشمونه؛ تجربه ی تازه ی عجیبی خواهد شد واسم که حتما میگم ازش.. شاید عکس هم گذاشتم ازش اینجا 😊😊😇😇

 

سه شنبه بعد از دندانپزشکی و... چند ساعتی رو به خاطر کار، کنار دوست عزیزی بودم؛ لحظات پربرکت و جادویی و درخشانی شدن واسم.

اصلا نمیدونم مسیر گفتگو و مصاحبتمون چطور به اون سمتها رفت اما همونی بود که میخواستم؛ همونی شد که آرام جان و صلح درون و قرار قلب و نگاه های نو واسم به ارمغان آورد.. 

 

هفته ی آینده کلاسها شروع میشه؛ کارهای جدید آغاز میشه و ... من مشتاقم و در عین حال کمی ترسان و گیج هستم 😊😇 و البته که قبل از خط شروع، اینها اجتناب ناپذیره.. شگفتی ها نه بعد از خط پایان که اتفاقا بعد از خط شروع منتظرم هستند.. 

 

از درخت وجودم مراقبت میکنم.. درخت عجیبی شده؛ هربار از نقطه ای جوانه ی تازه ای میزنه یا شاخه ای ازش جدا میشه..

 برگهایی داره که باید بریزند اما وقتش نشده؛ شاید برگریزان خزان امسال نوبتشون باشه!! اما کی میدونه؟!

ما چقددرر هیچی نمیدونیم؛ و چقدر شیرینه که میتونیم خودمون رو به نیرویی بسپاریم که همه چیزو میدونه!!

 

مراقبت میکنم از درختم تا تر و تازه و ماجراجو و خرم بمونه.. و هربار واسم میوه ی تازه ای بده ..

 و چه میوه ش سرخ و درخشان و آبدار باشه و چه بی رنگ و کال و مات، من قدردانش هستم واسه شناساندن چیزهای تازه بهم..

واسه اینکه هربار بهم نشون میده اونقدرهام که فکر میکردم ترسی نداشت؛ چه بشه.. چه نشه!! چه سرخ و آبدار چه کال و بدرنگ، مهم اینه من دیگه آدم قبلی نمیشم... 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
سایه نوری