نگرانی های مسخره
یه حمام عالی رفتم؛ به موهام و پوستم رسیدم.. ابروهام رو تمیز کردم.. و الان در حالیکه یقه اسکی نرم و لطیف سبزاردکی و شلوار نخی سربی و جورابهای گرمم رو پوشیدم؛ موهام رو ریختم دورم و کلاه نازکم رو گذاشتم سرم، نشستم که بنویسم...
شنبه، یکشنبه و سه شنبه امتحان میان ترم دارم؛ ۱۴ دی هم زمان تحویل پروژه ی سنگینمه...و این روزها کلاس دارم و خیلی کارهای دیگه.. در کنارش باید بریم یک خرید حسابی از پروتئینی ها و سبزی بگیر تااا.... و جمع و جور کردنشون و بسته بندی و... (چون میخوام بیشتر و بیشتر از مامانم مستقل بشم). از اوایل بهمن هم امتحانات پایان ترم آغاز میشه و باید برنامه ی کارم رو سامانی بدم که محتواها تحویل داده بشند..
تا اومد نگرانی به دلم راه پیدا کنه، چایی زعفرانی رو که واسه م دم کرده بود نوشیدم و دویدم سمت نوشتن.. نشستم به عشقبازی با کلمات و همراه با استشمام عطر و مام و اسپری که ازم بلند میشن و سرخوشم میکنن، کاملا چسبیدم به این لحظه و بلعیدنش و کیفش...
بعدش میرم یه برنامه ی سایه طوری مینویسم(چون من آدم بداهه ای هستم به هرحال و کاملا لحظه ای اما خب یه برنامه ریزی خاص خودم هم دارم).. چند تا غذا هم یادداشت میکنم.. انیمیشن(soul) رو هم دانلود میکنم که ساعت ۹ بعد از شنیدن ادامه ی ویسم بشینیم ببینیمش؛ چون امروز کلاس که داشتم؛ ناهار عالی هم پختم؛ خونه رو برق انداختم، نوشتم و... پس دیگه فقط باید قبل خوابم کیف کنم.
فردا رو با تیرامیسو خاص و کرمی و لطیف و خامه ای میکنم و دلم قیلی ویلی میره از قدم بزرگی که در جهت خروج از منطقه امن قراره بردارم و فردا شروعشه... پس هیچی مهم نیست جز من آزاد و سرخوشی هام و بلعیدن زندگی حتی با نگرانی ها و شلوغی ها و فلان هاش..
بارها و بارها و بارها با هرکدام از ویژگی های شخصیتی که داریم: تنبلی، تعویقی، دقیقه نودی، یا هر چیززز دیگه کارها و برنامه هامون به جذاب ترین و غافلگیرکننده ترین شکل ممکن پیش رفتند. پس نگرانی های مسخره خاموش و هوشیاری در لحظه ی حال روشن...
دیشب ۱ ساعت بازی کردیم باهم(بازی mind) رو به دیواری که چند شاخه ی بلند، خندان، قوی و سبز درخشان گیاهم ازش بالا رفته و پیچیده دور قابها، نشستم و مشغول بازی ای شدیم که عاشقشم و یه ویس عالی هم پس زمینه حال میداد به ناخودآگاهمون..
و من هیچ جا نبودم جز همون جا.. لحظه، سرمستم کرده بود و من رو کشیده بود تو اعجاز خودش و مثل باتلاق همینطور بیشتر میرفتم به درونش.. بی نظیر بود احوالم.. قلبم باز و باز و بازتر میشد.. روحم وسیع میشد و سبک و بی وزن و ازم برخاسته بود و پرواز میکرد. آرام و قرار و تمرکزم تو اوج ترین حالشون... و خب لحظات معنوی شگفت انگیزی بودند..
کیفیت هرلحظه از زندگی من انگار به میزان فرورفتگیم توی باتلاق لحظه ی حال برمیگرده؛ لحظه ای که همیشه توش آزاد و قوی و مجنونم..
دلم میخواد فریااد بکشم با هر مشکل و کمبود و فلانی که دارید، از نیروی لحظه ی حال کمک بگیرید و توش مدفون بشید... چون بقیه ش نگرانی های مسخره مونه که تو وقت خودش از بیهودگیشون خواهیم خندید..
حالا هم بیاید با لحظه درمانی و خیام درمانی من، مست و مدهوش و خراب بشیم: 😊😊😊
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...
دلم روشن و فکرم تهی و قلبم باااااز شد 😊😊😊
😁😁😁 آهان خوب شما از اون مدل خونواده هاشید پس 😂
من کلا فقط نعنا خشک و گلپر و فلفل قرمزامو مامانم میداده 🤣