مرغ اسفناجی پنیری و خستگی هام
میرم عقب و عقب و عقب تر: سایه عااشق کتابها بود بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها کتاب بخونه؛ سایه شعر میگفت و رمان مینوشت و خلق میکرد بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها بخوندشون یا بدونه؛ سایه نقاشی میکشید و خطش نظرها رو جلب میکرد بدون اینکه... سایه هنر و نور رو دوست داشت و گاهی خیلی سربه هوا میشد؛ خیلی تو دنیای خودش، به تنهایی سرخوشانه و شوقانه داستان میساخت و رویا می بافت...
کنج اتاقش، جادویی ترین جای دنیا میشد واسه ش با کلمه و شعر و قصه و رویا... یا قبل ترش که اشین میشد و آن شرلی و جودی آبوت و پرین و جوی زنان کوچک و فلان ... و گذر زمان رو نمی فهمید😊😊
سایه همیشه داشت مشکلاتش رو حل میکرد؛ آره همیشه یه چیزی بود که باید حلش میکرد... و یه زمانی اون دورها خیلی فرسوده شد تاااا امروز که اینجا رو به کاغذهای نقاشیش که به دیوار پونز شدن، نشسته و باز میبینه مشکل هست اما دیدش چقدر وسیع تر شده؟ خیلیی... میدونه همیشه یه موردی هست و خواهد بود و این زندگیه؛ خود خود زندگی اصیل...
حالا دیگه نمیخواد راه حل ها رو به زور بکشه بیرون؛ واسه گذر عجله نداره؛ واسه حل شدن، له له نمیزنه... ایده آلها رو نمی خواد؛ رقابتی نداره...
فقط لحظه رو نگاه میکنه و قلبش از نو بطن و دهلیز میسازه؛ لحظه رو میشنوه و مغزش از نو نورون میسازه؛ لحظه رو بو میکشه و توی روحش عطر حیات میپیچه.. لحظه رو می لمسه و حریر رویا میاد زیر انگشت هاش.. لحظه رو میچشه و مزه ی وانیل میپیچه تو سرش...
و یه دفعه میبینه اصلا چیزی نیست که بخواد حلش کنه چون اون اونقدر پر از شوقه که جز رقص دیوانه وار و لبخند همیشگیش هیچی رو جسم و تنش نیست..
سایه گاهی شبها یادش میفته به تمام تنهایی های عمیقش و رنج های عظیمش و یه دفعه میبینه وسط یه عالمه خنده، اشک بالشتش رو خیس کرده اما خب که چی؟ زندگی همینه... و چقدر همون لحظات هم قشنگ هستند وقتی به خودش فرصت میده.. و چقدر بعدش قوی تره و چقدر صبحش حالش عجیب تره که این همه گذرونده و باز هم خواهد گذروند..
امروز دلم خیلی تنگ شده بود و بدنم خسته... به جای همه ی اینها مرغ اسفناجی پختم و چون به جای پنیرپیتزا، تو دستورش پنیر خامه ای بود، مشعوف شدم. چون خیلی وقته پنیرپیتزا دیگه اونقدرها موردعلاقه م نیست... نوشتم و نوشتم.. حرف زدیم باهم. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. و کار دیگه ای نکردم چون خسته بودم و ...
و زندگی همینه؛ همین جرعه آبی که الان نوشیدم و از دمای مطلوبش کیف کردم. لحظه همیشه لذیذ و مطبوعه..
و من هیچی از نتیجه و آینده و چه میشود و بهترین شدن و فلان نمی خوام.. فقط میخوام آزادانه و خلاقانه به هرچیزی که لحظه میذاره وسط دستهام، به چشم خمیر بازی نگاه کنم و اجازه بدم نه سایه ی بالغ بلکه سایه ی کودک درون، بی فشار و با شوقش، چیزی که میخواد رو از اون خمیر بسازه؛ فقط چیزی که خودش میخواد و نه هیچکس و هیچ چیز دیگه.
فقط میخوام تو لحظه گم بشم؛ وقتی تو لحظه هستم از دنیا و اخبارش، ویروسش و دلارش، زمانش و آدمهاش و .... آزادم.
و آزادی همه ی چیزیه که این روزها میخوام. و وقتم برکت پیدا میکنه؛ پولم برکت پیدا میکنه؛ خودم شفاف میشم؛ روابطم نرم میشه. و ترس ها باد هوا میشن..
راستی تو ای لحظه ی حال زیبای سخاوتمند بزرگوار باشکوه شافی ناجی آرام من،، چرا تو حتی وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری؟
تو پر از تضادی و سحر.. پر از رمزی و راز ... و اینطوریه که من مسخ و مبهوت توام و اسیرت؛ و همینجوریه که هی دارم از همه ی نگاه های کهنه آزاد میشم و تعریف های تازه میسازم..
و اینطوریه که دیگه کمتر چیزی جلوی من رو میتونه بگیره و اگر بگیره هم چه باک؛ چون این زندگیه.. و زندگی زورش زیاده. اما قدم های کوچک من بر هر بزرگی پیروز میشن.. و اصلا پیروز هم نشن، مهم منم که در پروازم حتی وقتی نشستم! مهم زندگیه که دارم تا آخرین قطره ی هرروزش رو نوش میکنم..
و این تعریف های نو و نگاه های تازه ی جنجالی چهارچوب شکن آزاد، عجب کاری دارند با من میکنند؛ تعریف هایی که اصلا نمیذارند چیزی جلودارشون بشه؛ وحشی هستند و یاغی و غریزی...
روزی همه ی کارهایی که تعریف های تازه، با من کرده اند را خواهم نوشت یا کشید یا سرود یا حتی رقصید تا دنیا هرچقدر که بلد است و میخواهد همراه من بخندد...
شعر خیام این پست با شما.. یا شعر خودتون یا شعر حافظ و سعدی و .... یا حتی شعر شاعری گمنام ....
سایه من چرا نمیفهمم تو چی میگی،
اصلا برام قابل لمس نیستن