سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

مرغ اسفناجی پنیری و خستگی هام

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ

میرم عقب و عقب و عقب تر: سایه عااشق کتابها بود بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها کتاب بخونه؛ سایه شعر میگفت و رمان مینوشت و خلق میکرد بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها بخوندشون یا بدونه؛ سایه نقاشی میکشید و خطش نظرها رو جلب میکرد بدون اینکه... سایه هنر و نور رو دوست داشت و گاهی خیلی سربه هوا میشد؛ خیلی تو دنیای خودش، به تنهایی سرخوشانه و شوقانه داستان میساخت و رویا می بافت... 

 

کنج اتاقش، جادویی ترین جای دنیا میشد واسه ش با کلمه و شعر و قصه و رویا... یا قبل ترش که اشین میشد و آن شرلی و جودی آبوت و پرین و جوی زنان کوچک و فلان ... و گذر زمان رو نمی فهمید😊😊

 

سایه همیشه داشت مشکلاتش رو حل میکرد؛ آره همیشه یه چیزی بود که باید حلش میکرد... و یه زمانی اون دورها خیلی فرسوده شد تاااا امروز که اینجا رو به کاغذهای نقاشیش که به دیوار پونز شدن، نشسته و باز میبینه مشکل هست اما دیدش چقدر وسیع تر شده؟ خیلیی... میدونه همیشه یه موردی هست و خواهد بود و این زندگیه؛ خود خود زندگی اصیل... 

 

حالا دیگه نمیخواد راه حل ها رو به زور بکشه بیرون؛ واسه گذر عجله نداره؛ واسه حل شدن، له له نمیزنه... ایده آلها رو نمی خواد؛ رقابتی نداره...

 فقط لحظه رو نگاه میکنه و قلبش از نو بطن و دهلیز میسازه؛ لحظه رو میشنوه و مغزش از نو نورون میسازه؛ لحظه رو بو میکشه و توی روحش عطر حیات میپیچه.. لحظه رو می لمسه و حریر رویا میاد زیر انگشت هاش.. لحظه رو میچشه و مزه ی وانیل میپیچه تو سرش... 

 

و یه دفعه میبینه اصلا چیزی نیست که بخواد حلش کنه چون اون اونقدر پر از شوقه که جز رقص دیوانه وار و لبخند همیشگیش هیچی رو جسم و تنش نیست..

 

سایه گاهی شبها یادش میفته به تمام تنهایی های عمیقش و رنج های عظیمش و یه دفعه میبینه وسط یه عالمه خنده، اشک بالشتش رو خیس کرده اما خب که چی؟ زندگی همینه... و چقدر همون لحظات هم قشنگ هستند وقتی به خودش فرصت میده.. و چقدر بعدش قوی تره و چقدر صبحش حالش عجیب تره که این همه گذرونده و باز هم خواهد گذروند.. 

 

امروز دلم خیلی تنگ شده بود و بدنم خسته... به جای همه ی اینها مرغ اسفناجی پختم و چون به جای پنیرپیتزا، تو دستورش پنیر خامه ای بود، مشعوف شدم. چون خیلی وقته پنیرپیتزا دیگه اونقدرها موردعلاقه م نیست... نوشتم و نوشتم.. حرف زدیم باهم. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. و کار دیگه ای نکردم چون خسته بودم و ... 

 

و زندگی همینه؛ همین جرعه آبی که الان نوشیدم و از دمای مطلوبش کیف کردم. لحظه همیشه لذیذ و مطبوعه..

و من هیچی از نتیجه و آینده و چه میشود و بهترین شدن و فلان نمی خوام.. فقط میخوام آزادانه و خلاقانه به هرچیزی که لحظه میذاره وسط دستهام، به چشم خمیر بازی نگاه کنم و اجازه بدم نه سایه ی بالغ بلکه سایه ی کودک درون، بی فشار و با شوقش، چیزی که میخواد رو از اون خمیر بسازه؛ فقط چیزی که خودش میخواد و نه هیچکس و هیچ چیز دیگه. 

 

فقط میخوام تو لحظه گم بشم؛ وقتی تو لحظه هستم از دنیا و اخبارش، ویروسش و دلارش، زمانش و آدمهاش و .... آزادم.

و آزادی همه ی چیزیه که این روزها میخوام. و وقتم برکت پیدا میکنه؛ پولم برکت پیدا میکنه؛ خودم شفاف میشم؛ روابطم نرم میشه. و ترس ها باد هوا میشن.. 

 

راستی تو ای لحظه ی حال زیبای سخاوتمند بزرگوار باشکوه شافی ناجی آرام من،، چرا تو حتی وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری؟

تو پر از تضادی و سحر..  پر از رمزی و راز ...  و اینطوریه که من مسخ و مبهوت توام و اسیرت؛ و همینجوریه که هی دارم از همه ی نگاه های کهنه آزاد میشم و تعریف های تازه میسازم..

و اینطوریه که دیگه کمتر چیزی جلوی من رو میتونه بگیره و اگر بگیره هم چه باک؛ چون این زندگیه.. و زندگی زورش زیاده. اما قدم های کوچک من بر هر بزرگی پیروز میشن.. و اصلا پیروز هم نشن، مهم منم که در پروازم حتی وقتی نشستم! مهم زندگیه که دارم تا آخرین قطره ی هرروزش رو نوش میکنم.. 

 

و این تعریف های نو و نگاه های تازه ی جنجالی چهارچوب شکن آزاد، عجب کاری دارند با من میکنند؛ تعریف هایی که اصلا نمیذارند چیزی جلودارشون بشه؛ وحشی هستند و یاغی و غریزی...

روزی همه ی کارهایی که تعریف های تازه،  با من کرده اند را خواهم نوشت یا کشید یا سرود یا حتی رقصید تا دنیا هرچقدر که بلد است و میخواهد همراه من بخندد... 

شعر خیام این پست با شما.. یا شعر خودتون یا شعر حافظ و سعدی و .... یا حتی شعر شاعری گمنام ....    

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۱

نظرات  (۴)

۱۶ دی ۹۹ ، ۱۷:۰۶ زهره بی نام

سایه من چرا نمیفهمم تو چی میگی،

اصلا برام قابل لمس نیستن

پاسخ:
زهره جان.. گاهی ما یه چیزی رو نمی فهمیم؛ خب هیچی.. درک کردن زوری نیست.. بهتره بگذریم تا به وقتش.. یا بخونیم درباره ش.. یا زندگی کنیم باهاش و..  
گاهی میفهمیم اما لمس کردنش( خودمون انجام بدیم) واسه مون دور میاد.. چون یعنی میشه ها، چطور ممکنه ها، عادتها، امنیت ها و باورهامون جلومون رو میگیرن..‌( یعنی همین منطقه امنه، همین روتینه راحت تره) پس میچسبیم بهشون..‌  البته که همینجام زوری نباید زد.. ( این جمله ی این سالهای اخیرمه که خیلی راه گشا بوده واسه م: ببین سایه حواست باشه زوری نیست هااااا)

فقط مشاهده، نگاه، آگاه شدن به مورد، دیدنش .. هوشیاری و آگاهی در لحظه.. 

مدیتیشن کن زهره.. زیاد و هرروز و همیشه... البته که منم نمیکنم اما جز چیزهاییه که باید به زندگی هامون رسوخ کنه.. 


پروزه را تحویل دادی دخترم ؟

جشن سبکبالی بگیریم؟

پاسخ:
سلام نسیم جانم...
امتحان دیروز و امروز رو دادم رفت؛ فرداام میخونم واسه امتحان سه شنبه..‌ پروژه رو هم در دقیقه نودترین حالت ممکن داشتم انجام میدادم و حسابی تو کیف بودم که کساییکه ۱ ماه یا بیشتره دارن روش کار میکنن، وقت خواستن و تا بیستم تمدید شد 😐🤨 😂منم بستمش گذاشتمش کنار 😅😅

پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را    
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را

خویش خویش من هم اکنون از در صلح آمدست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را

خویش خویش من مرا و هرچه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و زخاکش پروریدم خویش را

 

می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
 

شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
 

گلچین کردم برات از معینی کرمانشاهی 

پاسخ:
عالی بوددد نسیم؛ قشنگ میتونم باهاش اشک بریزم.. 

قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را؛ از زبان منه انگار... 

ممنون💙
۱۱ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۲ بلاگر کبیر ^_^

به بهووو مست شدیم دختر جان...

 

 

اجازه بده من این شعر از وحشی جانمو بذارم :

 

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب

گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست

چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر

دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب

نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض

لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب

وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای

گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب :)

پاسخ:
مستیت مستدام مینا 😊😊

مرسیی از شعرت؛ و نگم از مصرع آخرش که چشمام رو گرد کرد.. چون این پست با یه نثر شعرگونه شروع شد که یکی از جملاتش این بود: رسیدن به آسمان و قدم زدن بر کوجه های آسمانی  و ابرشدن... 😊 که خب در حد اسکیرین شات موند و پاک شد 😇

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">