ذهن آزاد من
صبح جمعه به اندازه ی کافی خوابیدیم و حسابی کیف کردیم. صبحانه خوردیم و جمع کردم و ظرفهاش رو شستم.. شیرنسکافه و کروسان( با خمیر آماده درستش کردم و خوب نبود 🤫🤫) خوردیم.. ناهار ماکارانی پختم، خوردیم و جمع کردم اما ظرفهاش رو دیگه نشستم 😅😅
و حین این کارها موزیک گوش دادم: (قلب من اندازه ی مشت منه، مشتمو برای تو وا میکنم... چشم من اندازه ی پنجره هاست، تورو بی پرده تماشا میکنم... حرفاتو راست یا دروغ دوست دارم... قد شعرای فروغ دوست دارم... )
و تا دلتون بخواد از راه سینک به دفتر،، دستشویی به دفتر، تفت دادن گوشت و پیاز به دفتر و( ... به دفتر) ،، نوشتم و نوشتم و نوشتم و خالی و خالی و خالی و وسیع شدم..
نوشتم و چیزی از من فروریخت و چیزی در من جان گرفت. ریزش و سازش 😆 (من یه دلقک بازیگوش درون دارم گاهی وسط احساسات عمیقم سروکله ش پیدا میشه)
من با نوشتن کم میشوم و وسعت میگیرم؛ ذهنم خالی میشه و آزاد.. و قلبم چنان وسعتی میگیره که تو قفسه ی سینه م جا نمیگیره .. اما مگه چیزی میتونه زندانیش کنه؟ بلند بلند آواز میخونه و فریاد میکشه و آبها رو از سینک میریزه بیرون 🙃 : یکی از ما میتوونهههههه ابرها رو سر بکشه.. از لج این قفسا صد تا کفتر بکشههه...
امروز احساس و شعر و شور و اشتیاق و جنون همزمانم.. از گذشته سرشار و البته رها ازش.. آینده واسم محو و صفر و دوره و حال واسه م درخشان و براق و شاعرانه و پر از آوازههههه و جنون و فریاااد .. پرم از شعرهای فروغ که گذشته رو واسم تو حال میسازه:
(از دریچه ام نگاه میکنم... جز طنین یک ترانه نیستم... جاودانه نیستم... )
میتونم با شعر و آواز و خواندن ترانه ها و فروغ و نوشتن از هر بن بستی، راه بسازم.. از هر مصیبت، شکوه... از هر تنهایی، جنون... از هر رنج، شعف... از هر سایه، نور... و از هر نور، خورشید....
بیاید باهم یکم فروغ بخونیم..قلب من امروز تا فروغ نخونه و شعر نگه و پرواز نکنه، آروم نمیگیگیره 🤣🤣
(هرگز آرزو نکرده ام یک ستاره در سراب آسمان شوم.. یا چو روح برگزیدگان همنشین خامش فرشتگان شوم.. هرگز از زمین جدا نبوده ام.. با ستاره آشنا نبوده ام.. روی خاک ایستاده ام.. با تنم که مثل ساقه ی گیاه، باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند.. بارور ز میل.. بارور ز درد.. روی خاک ایستاده ام تا ستاره ها ستایشم کنند.. تا نسیمها (نسیم 😊🥰) نوازشم کنند.. از دریچه ام نگاه میکنم.. جز طنین یک ترانه نیستم.. جاودانه نیستم.. جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم.. هر لبی که بر لبم رسید یک ستاره نطفه بست.. در شبم که می نشست روی رود یادگارها.. پس چرا ستاره آرزو کنم؟؟ این ترانه ی منست؛ دلپذیر دلنشین.. پیش از این نبوده بیش از این... )
می میرم برای این شعرش؛ میتونم باهاش بلندانه بخندم و عاجزانه بگریم ... بی نظیره ... شور رو در من راه میندازه؛ قلبم رو می کوبونه و لحنم رو بی پروا میسازههه..
شفا برای هرکس یه شکلی رخ میده؛ برای من به شکل کلمه و شعر و نوشتن رخ داده.. هرجا و هرکس و هرچیز و هر فکر و هر واگویه فکری و هر نشخوار انگار به دفترم ختم میشه.. و اونقدر از دل این نوشتن راه و راهکار و تمرین و قانون واسه خودم زده بیرون که موندم.. و از دل تجربه ی هر راهکارم، گشایش و سیالی و جریان تازه خلق شده..
از دل نشخوار فکری سرسام آور مخرب، گشایش و راه و سوال و جواب تازه پیدا کردم؛ گاهی میگم کاش واگویه هام بیان باز.. چقدر باهاشون روبه روی خودم نشستم و نوشتم و سایه های تازه و جدید و شاداب ساختم.. اما خب خبری ازشون نیست اون موقع ها که کارشون دارم 😊😊
بعد یه مدتی می بینی اون واگویه ها فقط ایده هستند و گشایش و راه حل؛ کشف هایی می شن که تو توشون به خودت می بالی و از نو می رویی.. چون خودت رو یه قدم بیشتر شناختی.. این تبدیله شعف انگیزه و ذهنت رو صاف و سفید و حاصلخیز میکنه برای شکستن های تازه و کاشتن گلهات و راه انداختن دشتت...
و وای از اون سکوت و خلوت ذهن که راهش کلمه ست و کلمه و کلمه...
امروز فیلم( انجمن شاعران مرده) رو میبینم.. یکمش رو دیدم و خیلی زیاد دوستش داشتم ..
برم که برسم به درس و مشقم و کارهام؛ خونه رو یه جمع و جور سریع بکنم که ساعت ۴ کلاس آنلاین داره .. برم که یکم نگاهش کنم قبل کلاسش..
هر سال پاییزها دیوانه میشوم؛ نه دیوانه تر...
و زندگی تر میکنم...
و دوباره تر میفهمم:
زندگی جز جنون و جسارت رهایی از اسارت، نیست
سایه
هرچقدر از کیفم بگم حین نوشتن این پست کم گفتم؛ پس بقیه چیزام مهم نیست!!!
کیفت کوک همیشه:)
فروغ هم شعراش مست میکنه خوانندش رو