سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

روز ساده ی پیچیده ی من و او

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ق.ظ

دراز کشیدم زیر پتوی گرم و نرمم و با خیالی آسوده و خاطری جمع دستم رو روی کیبورد گوشی مینوازم و نغمه ی زندگی سر میدم .. کمی که نور گوشیم رو می ندازم روی سرامیکها، برقشون چشمم رو میزنه و حالم رو از نو جا میاره..

صبح رو با یه صبحانه ی عالی و کامل شروع کردیم.. من تا ظهر کلاس داشتم و استاد کلی ازم تعریف کرد🤗🤗

 

از توی اتاق صدای استاد رو شنیده بود و همینطور صداش رو تغییر میداد و تکرار میکرد: فقط خانم فلانی درست جواب داد 😊😅 مهر کلام و شوق نگاهش رو نثارم کرد و گفت: چقدر وجودت عجیبه واسم...  و من پر از خیااال شدم و گفتم: باورت میشه ما تو یه خونه ایم کنار هم و من دارم درس میخونم.. ۲ تا اتفاقی که زمانی به طرز عجیبی گره های کور و باور نکردنی خوردند... 

 

دمنوش و رنگینک(خرما، گردو، آرد سبوس دار، کره محلی، پودر دارچین و زنجفیل) خوردیم و سه تارش رو گرفت دستش و شروع کرد به تمرین تو اتاق... از ته دلم به خاطر هدیه ای که بهش دادم خوشحالم. کاری که بدون هیچ هدفی انجامش میده و مست میشه و من رو هم پرواز میده.. نه هدف مهاجرت نه پول نه ... هدف بی هدفی و بیخیالیی!(سخت نگیریم 😇😇) (آزاد باشیم و آزاد کنیم و آزاد بذاریم)! زور، چیزی رو حل نمیکنه؛ حل بشیم!

 

رخوت و سستی تو بدنم بود چون جمعه ی شلوغی داشتم و شبش خیلی دیر خوابیده بودم.. اما یک لحظه چشمام رو بستم و رویا بافتم و رفتم تو خیال.. فانتزی ساده ی سفیدم رو ساختم و پرنده شدم؛ فانتزیم اصلا عجیب و غریب نبود و با کارهای ساده ی روزمره، روش نقش و نگار زدم 🥰🥰🥰 و بعد رفتم که خلقش کنم؛ ما آفریننده ایم؛ کاش یادم نره 😇😇😇

 

مرحله ی اول بازی،   زل زدم به یک تکه ابر سفید غلیظ پنبه ای و از اعماق وجودم قربون صدقه ش رفتم .. سپس 😅 گوشت رو گذاشتم بیرون برای همبرگر.. کتاب دمیان هرمان هسه رو پلی کردم و ظرفها رو شستم، سینک و کابینت ها، گاز  و میز رو برق انداختم.. 

 

اومد بیرون از اتاق و گفت: من چیکار کنم؟ دیگه اون جارو و تی آشپزخونه رو زد و من پریدم توی پذیرایی؛ جمع و جور کردم و گردگیری و اون باز جاروش رو زد.. من پریدم توی اتاق خواب، جمع کردم و نظم دادم و گردگیری کردم و اون رسید به تی و جاروش..

 

رفت خرید کنه و من  چسبیدم به  اتاق کار و حسابی جمع و جورش کردم؛ پر از کتاب و جزوه و سیم و شارژر و لیوان و برگه و فلان بود... جارو و تی... و به گلهاش آب دادم و تمام.. تا برگرده دستشویی رو هم شستم؛ لباسها رو هم ریختم توی لباس شویی و رفتم سر غذا... برگشت و خریدها رو ضدعفونی کرد و منم مشغول بودم.. 

 

 از این هماهنگی، روانی و جریانی که تو رابطه و خونه مون هست کیف کردم و شکر وجودم رو پر کرد. بهتره به جای هست، بگم ساختیم؛ هماهنگی، حیات و صلحی که بعد از گذر از طوفانها و جنگها ساختیمش.. میتونم یه کتاب چندصد صفحه ای از رابطه بنویسم و جریانش؛ همون چیزی که بارها ویران میشه و با اشتیاق ما از نو جون میگیره و یه وقت به خودت میای که درخت تنومندی شده که هرچند گاهی برگهاش میریزن؛  خزان زده میشه؛ اما تنه اش محکمه و استوار.. پادزهر مناسب آفت زدگی هاش رو کشف میکنیم آروم آروم 😅😅🥰

 

سیب زمینی ها حلقه ای برش خوردن و رفتن توی آب جوش.. بعد ۱۰ دقیقه با اندکی ادویه و روغن زیتون رفتن توی فر.. قارچها توی شیر غلتیدن و لطیف شدن؛ گوشتها پیاز و ادویه خوردن و بدون هیچ روغنی سرخ شدن.. کلم و کاهو و گوجه و ... سرازیر شدن تو آب سینک و من از تماشای تازگی، رنگ و طراوتشون مست و مبهوت موندم! 

 

غذا خوردیم؛ مولتی ویتامینم رو فراموش نکردم و یکم بعد پریدم تو حمام و یه دوش عاالی گرفتم. ماسک مو و مرطوب کننده ی پوست و شیر بدنم رو زدم؛ تونیک نرم آبی فیروزه ایم رو تن کردم؛ عطر زدم و موهام رو ریختم دورم.. تو آیینه خودم رو تماشا کردم؛ زن بودن و ظرافت هاش و کیف هاش، منو بغل کردن.. منم زن بودن و جادوش رو بغل کردم و بهش افتخار کردم..

 

فوتبال دید. من کنارش نوشتم و نوشتم و نوشتم؛ همراه با صدای رعد و درخشش برق و کوبش قطرات برف و باران که مجنونم کرده بودند. در ستایش معمولی و عادی بودن نوشتم؛ از معلق شدن تو لحظه نوشتم؛ از آهستگی و بی عجلگی نوشتم؛ از بیکاریها و کارهای روزمره که سرچشمه ی الهام و ایده هستن نوشتم؛ از سکون و سکوت و خلا  نوشتم؛ از امروز نوشتم که همه چیز داره و فردا رو خط زدم؛ از جسارت و پیش روی و زدن تو قلب مسیر نوشتم و زدم تو قلب یکی از مسیرهای تازه م!!

 

یه عالمه حرف زدیم باهم.. اون سه تار زد و من خوندم باهاش: (چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی 

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی) 

 

حسابی کیفور و مست و خراب شدم با آواز و شعر و کلمه و لحظه.. خونه مون از عشق و مهر و سادگی و دلدادگی پر شد؛ چیزایی که برای هر ذره ش،،  خواستن ها و توانستن ها و دردها و لذتها و تجربه ها و غمها و شکستن ها و ساختنها هیجان ها و مانع ها و راه ها و رنجها و گذرها و خفقانها و فریادها و ... را در هم آمیختیم؛ بها دادیم و قد کشیدیم و مردیم و زنده شدیم.. و ابهتی به نام خانه ی امن رو رقم زدیم.. خونه ها میتونن هرجایی باشن؛ هر شکلی؛ اما باید سبز باااااشند(با الهام از سریال خانه سبز که این روزها سوداش رو دارم 😊😊)

 

روزها میتونن ساده باشن؛ ساده های پیچیده ی شگفت انگیز.. ساده هایی پر از اعجاز و الهام؛ سفیدهای بلوری که میشه روشون نقش زد و ازشون طرح ساخت.

 

عجله نکنیم.. پیچیده ش نکنیم؛ جدیش نگیریم؛ بزرگش نکنیم؛ اسیرش نشیم که زندگی همین روزهای ساده ی معمولیه؛ همین عادی هایی که جذابیت ازشون سرازیره ... 

 

امروز خیلی کیف کردم و حالا دیگه صدای نفس هاش میاد.. نگاهش بهم خیره ست و من میرم (قلعه مالویل) میخونیم و میخوابم که فردا صبح کلاس دارم؛ امتحان هم دارم؛ ظهر هم میرم خونه ی مامان اینا و یلدامون رو مبارک میکنیم. زمستون رو بغل میکنم و شک ندارم روزهای بی نظیری تو راهن .. 

 

این روزها مینی سریال(11 22 63) رو دیدیم و من حقیقتا عاشق ۲ قسمت آخرش شدم؛ پیامش این بود گذشته و اتفاق هاش همونیه که باید می بود، جزیی ترین تغییرات توش میتونن فجایعی وحشتناک به دنبال بیارن) و من با تمام وجود این رو قبول دارم.. 

 

خودمون رو بسپاریم و در عین حال مسئول و پیش رو باشیم؛ این هنریست که باید بیاموزیم.. این مهارت، همه ی چیزیست که به آن نیاز داریم.. 

 

زندگی کافیست؛ لحظه کافیست؛ ما کافی هستیم... بیشترها چیزی را حل نخواهند کرد!! 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۳۰
سایه نوری

نظرات  (۶)

۲۰ دی ۹۹ ، ۱۶:۰۰ غزاله سروانی

بعد از خوندن پستت انگاری آمپول انگیزه و عشق تزریق کردم.

پاسخ:
چه خوب پس😊 ... 
این کامنت هم آمپول انگیزه و عشق بود 🌺🌺🌺

منم الان اومدم نشستم نصف شبی تو خونه ساکت باقیمونده ی فالوده با بستنی لواشکی که از شب یلدا مونده بود رو خوردم و کیف کردم و این پست رو خوندم 

فکر کردی فقط خودت بلدی حال کنی ؟

پاسخ:
به به؛ به به.... اصن زندگی همین لحظات تنهایی بستنی لواشکی خوردن و گوش دادن به سکوته 😊😊 نوش وجودت ... 
نه والاااا .. فقط میدونم خیلی بلدم و همه چقدر بلدن اما راحت تر حال بده!!
😅😅 کیفتم مقتدره ...  😁

۰۱ دی ۹۹ ، ۰۹:۱۸ Sepideh Adliepour

چقدر حال خوب! (:

پاسخ:
حال های خوب دنیای خاکستری ما 😊
خوب حالی جاری تو زندگیت.. 

خییییییلییییی ممنون که این حال خوب رو به ما هم تزریق می کنی :)

پاسخ:
چه خوب پس 😇😊
ممنون که میخونی 🌻🌻🌻
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۲ بلاگر کبیر ^_^

واااای سایه من الان نشستم که بخونم کمی و الان از پست تو مست شدم... حتی انرژی اش به خونه ام رسیده.

لطفا اگه قراره یه روز از ساختن ها بگی بگو.... زودتر اون روز رو برسون تنبل جانم. 

من تو خیالم اتفاقات خونه ات با یارت رو مثل این illustration های توی پینترست تداعی میکردم.و عشق کردم عشق. و از تو چه پنهون خیالم پرواز کرد پیش سیاوش... و این روزها رو برای خودمون آرزو کردم.این ساختن ها رو ... 

 

فقط یه جا درباره بی هدفی و بی خیالی نوشتی که من خیلی باهاش ارتباط نگرفتم. اگر غایت این کلمات برای درک زیستن تو لحظه ی حال هستن خوبه. ولی آخه بی هدف چجوری میشه؟ یا سخت نگرفتن...  راستش قبل اینجا روزمره ی یه دوستی رو میخوندم که زندگی اش به قهقرا رفته و تو بدترین شرایطی که بشه تصورش کرد زندگی میکنه. همش دلم میخواد سخت بگیره. سخت بگیره و خودش و همسرش رو از مصیبت نجات بده. هدفش نجات باسه. هدفش شاد زیستن باشه و کاری کنه آخه :(  با اون جمله هات ذهنم رفت پیش اون :(

پاسخ:
ای جانم.. شک ندارم روزهایی شاد در انتظارتن و خانه ای سبززز ..‌
چون آگاهی + مسئولیت پذیری+خوددوستی، کار خودشونو میکنن! 
حتما از رابطه میگم جانم.. 
بی هدفی و بیخیالی رو میفهمم جانم؛ اما خب من هم هدف دارم، تو میدونی خب.. واسه شون سختی هم میکشم اما سختی روان و شیرین و گذرا. .. و این اصلا مخالف مسئولیت پذیری و ساختن و از قهقراها خارج شدنها نیست.. اینم مینوبسمش حتما چون توی کامنت نمیشه مینا.. 
واسه ت آرزوی خونه ای آباد میکنم که ۳ تاییتون توش هرروز به روش خودتون برقصید و بتابید و بدرخشید... 
۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۶ گیسو کمند

عالی بود سایه عاااااالی👌🏻❤🌹💐🥰

 

پاسخ:
گیسووو 💫💫🍁🍁🍁 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">