شادی افسرده خویی
امروز ۸ تا ۱۲ کلاس داشتم.. ۵ هم کلاس بعدیم هست.. دیگه بدون تصمیم قبلی اومدم که بنویسم و کیف امروزم رو بسازم.. آشپزخونه رو جمع و جور کردم، ظرفهارو شستم.. ناهار خوردیم. واسه شام هم برنج خیس کردم و گوجه ها رو شستم که دمی گوجه بپزم.. و از همین الان از تصور اون قرمز لطیف خوشبوی هوس انگیز همراه با سالاد شیرازی خوش برو رو تو آسمونها هستم 😊😊🙃
کلاس ۱۰ تا ۱۲ خیلی شیرین بود و من همه ش تو کیف بودم. هرچی من نظر مینوشتم، یکی از دانشجوها مخالفت میکرد 😐😐
من اصلا مشکلی نداشتم و با برگ و گل و بله هرجور صلاح میدونید و بله همینطوره، ردش میکردم بره.. یعنی دلم نمی خواست سرخوشی و انرژیم صرف بحث بشه، اونم بحثی که توش یادگیری و بازتر شدن دید من نیست..
بعد نمی دونم قبولاندن نظرش به من با اون اصرار، خودش رو آزار نمی داد؟! فکر میکنم آزارش میداد اما خودش واسه خودش مهم نبود. مهم اثبات خودش بود؛ اهمیت های بیخود برای خود قائل شدن..
بعد این چه مقاومتیه که آدمها در برابر ساختن شادی و سرخوشی و آزادی در جهان هرچند با سیاهی هاش دارند،، خدا میداند و بس... و قوی موندن تو دنیا ...
به خود آگاه موندن و باز و وسیع بودن در برابر تفاوت ها خیلی ارزشمنده. راحت نیست اما کاش مدام حواسمون بهش بود. هوشیار می موندیم تو این جریانها.
من مدتیه تو رفتارهای این چنینی، اون ته توها رو میگردم و از خودم میپرسم: چرا... برای چی... اگر بشه، چه خواهد شد.. اگر نشه.. اگر بیشتر بشه چی میشه و .... و وقتی با خودت صادق و روشن و روراستی، چه چراغهایی که روشن نمیشه و چه یخ بندانهایی که چشمه نمیشه؛ از همون برفهای قدیمی کهنه که سرت زیرشون بوده...
ابزارم تو این گشت و گذارهای درون، نوشتنه و کارهای به ظاهر کم ارزش( البته به نظر من که بی ارزش نیستن).. حین ساده ترین و معمولی ترین و عادی ترین کارهام، سبزترین راهها و درخشان ترین ایده هام واسه آگاهی بیشتر، پیداشون میشه و من محو تماشای جهان..
رمانی که داشتم میخوندم هم (قلعه ی مالویل) بود که میگفتم وقتی خوندم و تمام شد ازش میگم .. خب وسط کار فعلا رها شده اما من میگم دیگه 😅😅 باز امروز یکم ازش خوندم ...
و این روزها چیزی که من رو توصیف میکنه انگار اینه: پر از شادی افسرده خویی😅😅 یعنی از اون همه انرژی مخصوص سایه کم شده اما شاده کماکان...
به انرژی کم شده م نگاه میکنم، خب من کلا آدم سالم خوری هستم؛ یعنی اینجوری بزرگ شدم.. مولتی ویتامین هامم کم و بیش میخورم اما خب فعلا اینم دیگه( و دلیلش رو هم میدونم اما خب تنبلم تو رفعش، یکیش خوابمه) . و مثل همیشه سخت نمی گیرمش، میدونم که میگذره. البته که نمی ذارم هم الکی بگذره. حالا یکی دو روز الکی گذشتنش ( اونم البته با کتاب و فیلم و نوشتن..) مهم نیست اما دیگه همه ش نه..
برم برسم به کلاسم.. و قبلش دمنوش دارچین، زنجفیل، گل سرخم رو بنوشم و دنیا واسه م از نو و تازه و رنگی شروع بشه..
واقعاً بحث کردن مخصوصاً سر موضوعاتى که از اولش هم مشخصه بی فایده ست یکی از فرسایشیترین اتفاقاته.
سایه من چند سال پیش خیلی خیلی بد خواب بودم و دیر خوابیدن چقدر روی روحیه و نشاط آدم تاثیر بد میذاره. روحیه رو قبل از جسم فرسوده میکنه. حتماً بهش برس.
حواست به من دلباخته ی کتاب باشه خب؟ حتماً بعداً درموردش بنویس :*