سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

ما نجات می یابیم!!

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۱ ب.ظ

آهنگ بی کلام مسحور کننده ی پیانو و نوای بارون گوش هام رو می نوازن و من تو این لحظه مسخ هستم... اندکی که نگاهم رو بچرخونم بالا از پنجره ی اتاق تکه ای خاکستری یکدست از آسمون روبه رومه که دلم میخواد دست کنم تو حجم غلیظش و تکه ای ازش بکنم برای روزهای مبادا... 

 

آیا زندگی چیزی جز این لحظاته؟! لحظاتی که شاید خیلی شاد و پرانرژی و درخشان نیستن اما عطر زندگی توشون جاریه.. یعنی کافیه آگاه بشی به خودت و هوشیار باشی تو لحظه تا زندگی تو را با خودش ببره همونجا که دلش میخواد..‌ 

 

یاد گرفتم چاره هام رو بسازم و راهم رو باز کنم. و ابزارم تو این راه کلمه ست و لحظه. کلمه و لحظه که در هم می آمیزند و من رو نرم و روان، سبک و بی وزن همراه خودشون میبرند تا گم بشم و سرگشته و تاریک . و از هر گمگشتگی، باز پیدا بشم و درخشان و پرنور.. راستش پریشانی و بی سروسامانی و سرگردانی خیلی زیبا شده واسم. و هربار سامان و قرار بعدشون، دیوانه م میکنه.. و جنون، همه ی چیزیه که تو زندگی بهش نیاز داریم.. 

 

دارم روز به روز از بیرون جدا میشم.. دارم روز به روز از مصلحت ها و مصلحت اندیشی ها دور میشم.. نمیدونم چقدر خوبه یا بده. اما راستش خوب و بد واسه م بی مفهوم شده. فقط میخوام دیوانه وار پیش برم؛ بدون فکر و بی سبک، سنگین کردن.. میخوام تو مسیر سورتمه برم و تو هیجان و شعفش، هر نتیجه ای رو فراموش کنم.. هیجانی که توش اصلا نتیجه ای نیست؛ همه چیز کیفه و سرخوشی و جنون و پیش روی راه.. چون راهه که دست منه و نتیجه خودش ساخته میشه..

 

توی دیوانگی، ترسی وجود نداره، اصلا ترس هم که باشه، مهم نیست؛ اسارت معنا نداره؛ خوب و بدی نیست؛ دیگری نیست؛ فکر نیست؛ فقط من هستم و شجاعتم؛ منم و جسارتم؛ منم و قانون های شخصیم... و خوب که فکر میکنم انگار منم نیستم؛ شهابی عجیب و شگفت و به غایت دور و نافهمه که منی که نیست رو به دنبالش میبره!!

 

خلاصه که اصالت زندگی و خودسپاری بهش و قدردانی توش داره وسیعم میکنه؛ اونقدری که واسه روزهای کوچکیم، غم به دلم راه نمیدم..‌

 

  اون آیه ی شگفت انگیز و سحرآمیز میچرخه تو کلماتم و مستم میکنه بی شراب: ((نترس و غمگین مباش، ما نجاتت میدهیم)) ماها نجات پیدا میکنیم یه روز خوب، به وقتش.. باز اسیر میشیم و باز رهایی بعدش... و زندگی همینه: گذر از نور به سایه و سایه به نور!!

 

مرگ، زنده ام کرده؛ زنده تر از همیشه و دیوانه ام کرده؛ دیوانه تر از هرزمان.. 

در هر چیزی که به مرگ ختم میشود، جدی، معنایی ندارد.. میخواهم طنز غرانی باشم، بران.. چیزی هست که به مرگ ختم نشود؟! جدی هایم را میگذارم برای آنها!!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۷
سایه نوری

نظرات  (۳)

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۱۳ بلاگر کبیر ^_^

زندگی خودِ همون لحظه هاست :) 

چرا تو همزمان با من ماهو نگاه میکنی. بعد آخه بارونم با من گوش میدی ؟ آخه این چه جریانیه با دل من راه انداختی تو دختر ...

 

نجات پیدا میکنیم یه روز... چه قشنگ ❤

پاسخ:
جریان عجیب زندگی مینا ... 
💙💙💙💙
۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۸ گیسو کمند

💐🌹💐🌹💐🌹😘😘😘

پاسخ:
😘😘😘
۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۲۴ گیسو کمند

حکایت این پست و احساس من حکایت نسیم و گونه( شعر سفر به خیر محمد رضا شفیعی کدکنی). چقدر خوبه که میتونی نسیم باشی بی هیچ دغدغه ای. اما سایه ،  تمام گون ها هم دوست دارن نسیم باشن ولی خیلیهاشون به جبر شرایط نمیتونن. 

جدا شدن از بیرون و دور شدن از مصلحتها و مصلحت اندیشیها آرزوی همه ست اما برای همه مقدور نیست. یه وقت میبینی باید بمونی چون اگر جدا بشی اگر دور بشی نه تنها هیجانی نداره که ویرانی هم به بار میاره. همیشه هم راه دست من نیست چون تنها نیستم و همراه دارم. گاهی باید موند گاهی رکود و سکون تنها راه حله گاهی حتی باید سوخت تا نتیجه ای حاصل بشه. تنها رفتن و تنها تازیدن زیباست اما همیشه مقدور نیست.

تو و دوستی خدا را ، چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...

پاسخ:
میفهمم چی میگی گیسو جان.. اما راستش اصلا منظورم نسیم بودن بدون داشتن دغدغه ها نیست.. من کل زندگیم دغدغه و مشکل زیاد داشتم و هنوز هم.. راستش منظورم نسیم شدن با وجود دغدغه هاست... 
میدونم گیسو جان میدونم واسه خیلیها مقدور نیست، نشده، خواستن دنیا نذاشته یا خیلیی چیزها(جبر شرایط و...)  .. من قضاوتی نمیکنم و بایدی نمیگم.. اینا رو با مخاطب قرار دادن خودم میگم. من از روزهای سیاه زیادی گذشتم و ساختم و هنوز  هم سیاهی ها هستن.. اما فشارشون کم شده .. جدیشون نمیگیرم تا بتونم هرچند وقتهایی از دستم در میرن و سیاه و تاریک و مکدرم میکنن باز..‌ اما قدمهای اول از خودمونه.. روزنه هامون رو از درون تاریکی ها باید بیرون بکشیم.. به نظدم اختیارمون رو تو جبر اطراف باید مثل چوب جادو به حرکت دربیاریم.. 
و خب اگه دیده باشی من خیلییی وقتها تو پستهام گفتم که یه چیزایی حل نمیشه و  نخواهم شد، فقط باید رها بشن.. یه وقتایی حالت بده و چرا باید بخوای همیشه خوب و شاد باشی.. حال بدت رو در آغوش بگیر.. من خیلی جاها فهمیدم کاری نکردن و نشستن و سکونه که راه حله و ازش زیاد تو پستها گفتم و از تلاش فرسایشی بیهوده و عجله حذر میکنم... قبول دارم که سکون و نگاه و مشاهده ی محض خیلی جاها چاره ست؛ من زیاد ازش استفاده میکنم.. و همیشهه هم گفتم.. 
اما راستش انتخابم اینه که آزادیم رو تا جاییکه آسیب رسان نیستم، با نگاه مهر به همراهان و ... دست کسی و اتفاقی و سیاهی دنیا ندم و اسیرش نشم و در مقابل آزادی دیگری رو هم نگیرم... منم که قدرتم رو میدم به چیزی یا کسی تا آزارم بده.. هرچند گاهی رنج است و بس و این زندگی اصیله با تمام ابعادش که من عاشقشم.. هرچند گفتم من عاشق سرگردانی هامو گم شدنهام هستم. و بلندترین پروازهام، از دل خونین ترین له شدنهام، شکل گرفتن.. 
مرسی که با دید بازت، من رو مقابل خودم می شونی و روشن ترم میکنی😘😘😘 و به نظرم کویر وحشت و ترس تا زنده ایم ادامه داره.. و گاهی وقتی با تمام وجود داریم می لرزیم از ترس، باید برقصیم یا حتی چراغها رو خاموش کنیم و فقط بگرییم.. و این زندگی پویاست که فرمول هاش هربار یه شکله گاهی پویا و گاهی ساکن.. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">