سال نو رسید! اسفند از همه ی اسفندها رهاتر بودم و بی قاعده تر! اما سال سنگینی رو شروع کردم. خشم بود و فریاد. بارها از خودم بیرون رفتم. سنگینی صد بار و صد گذشته و صد صحنه و صد خاطره رو بر دوش داشتم. چقدر زندگی ازم دور بود. دو سه روزی در مرگ دست و پا زدم. یادآوری های تلخ و شادی های دور و خشم های عجیب و....
سررشته ها از دستم افتاد. به دنبال خودم می دویم. رسیدن دور بود. واسه خودم شمارشی ترتیب دادم. شمارشی که بهم نشون بده چند بار میتونم خارج نشم؛ چند بار میتونم در خودم بمانم؛ چند بار میتونم سکوت کنم؛ چند بار میتونم ظرفیت تازه بسازم و بشینم در اون فضا... در خود ماندن یک. در خود ماندن دو. در خود ماندن سه. در خود ماندن چهار... دوسش دارم. بازداری رو دوست دارم.
بعد آرام آرام برگشتم. جا باز کردم برای خودم. جا باز کردم برای اندکی شل کردن! جا باز کردن برای دیدن. جا باز کردم برای ساده ها.
اینکه چطور میتونم لحظات شادی و شعفم رو بسازم و ثبت کنم، تو ذهنم جرقه زد. نوع دیگری از زندگی تو ذهنم جرقه زد. شخصی سازی و( چی برای من خوبه) تو ذهنم جرقه زد. چقدر شخصی سازی رو من دوست دارم. چقدر (اندیشیدنِ شخصی رو به جای برداشتن اندیشه) رو من دوست دارم.
از خودم پرسیدم چی میخوام و چی دوست دارم؟ چی برای من خوبه؟ چی من رو و از چی نجات میده؟ معنای نجات پیدا کردن برای من چیه؟ چطور میتونم هر ماه و در هر ماه هر هفته و در هر هفته هر روز رو و در هر روز هر ساعت و در هر ساعت هر یک ربع و... مراقب و نگهبان باشم؟؟؟؟ چقدر سوال پرسیدن از خود و عجله نکردن در رسیدن به جواب ها سخته. نمی تونم بگم خیلی دوسش دارم اما برای من روند صحیحی هست :))
سنگینم... چطور میتونم سبکش کنم؟ با شروع های ناقص و حتی مضحک! با شعار ( میشه در حالیکه که بهترین و اولین نیستی، تمام کنی). با کمک خواستن. با شل کردن. با نوع دیگری از زندگی رو دیدن. با نوع دیگری از زندگی رو زیستن. با آسان گرفتن. با بیخودی و الکی شدن!
ساختنِ رفتن... ساختن شعف هایِ کوچک شخصی... ساختن عشق از دوباره! ساختن خود از دوباره!
یک چیزی اومد و خیلی رهایی بخش بود: پذیرش دوست داشتنی نبودن خیلی مواقع :) پذیرش جذاب نبودن خیلی مواقع:) دیدنش و درکش چقدر ناجیِ منه!
سال (فلان رو انجام بدم یا ندم،، ببینم چی میشه). حتی گذر این جمله کوتاه از درونم، نجاتم میده. نجات برای من چه معنایی داره؟ رهایی. آزاد شدن. از توقف نفس به پیچ و تاب هوایی سبک در ریه ها و قلب رسیدن! نجات برای من یعنی اسیر نبودن! یعنی اجازه بدم (چیزها) بشن!
سال انسان بودن و آسیب پذیر بودن و ضعیف بودن و خلوتی و سادگی و آسانی... سال نوع دیگری از زندگی! سال در خود ماندن و در خود ساختن باشه... سال بریدن بندها باشه... سال مسخره شدن و مضحک بودن و زمین خوردن باشه... سال، سال نو باشه!
امیدوارم قدم هام رو اینجا ثبت کنم...
گاهی فکر میکنم هیچ جایی نیست که بشه کامل و بی پرده و واضح و شفاف، کلمه شد. کلمه... وقتی داری به خودت حمله میکنی. وقتی از سرزنش خودت سرشاری. وقتی آسیب پذیری. وقتی ناکامی. وقتی از اینکه دیگری بهتر از توست،، یا اینطور جلوه کرده یا... احساس ناامنی کردی. وقتی پری. وقتی داغی... وقتی حق دادن به خودت سخته... وقتی همه چیز از درون توست. وقتی میخوای حل کنی اما پسش برنمیای. وقتی ناتوانی. وقتی قفلی. وقتی داغی... داغ... وقتی دلت میخواد قلبت رو از سینه خارج کنی و بگیریش زیر آب سرد یک دور فشارش بدی و دوباره بذاریش سرجاش. وقتی برای موفقیتت دست زده نشده و حتی توهم برای موفقیتشون دست نمیزنی. وقتی بودی اما نیستند. وقتی در حال نفس نفس زدن های سربالایی رفتنی. وقتی حتی کسی نیست که بفهمه... وقتی احساس افتضاحی به خودت داری... کاملا افتضاح... وقتی از خودشیفتگی هات، وقتی از خودت خود خودت بیزاری بیزار و دلزده. وقتی با تنفری از خودت و تنفری از دنیا و زندگیت... تنفرت از حسادتت تنفرت از راضی نبودنت تنفرت از خواستن آنچه دیگران دارند تنفرت از نخواستن زندگیت تنفرت از نداشتن از هیچ کس نبودن برای مهر دادن به تو از نداشتنی دنباله دار... از جزئی از چیزی بودنی که نیست از دلگرمی ای که نیست از خودی که نابود میکند و تخریب میکند و در هم می پیچد و گیج و نالان است.. از آدم بودن وقتی آدم نیستی از شکایت و گله از بدی و بد بودن از حق ندادن و دادن به خود از تعارض و افسوس و حسرت از میل به له کردن خود و او او او او از خیال از دست از گرما از داغی از تپش از من من من... من کیم و کجا پیدا میشوم از گم شدن مدام گم شدن مدام داغی بدن مدام سنگینی سر مدام مدام مدام... و از ادامه دادن... از دوام آوردن از خیال و وابستگی تا استقلال و رهایی... ادامه میدهم برای آنچه حتی نمیدانم دیگر چیست. ادامه میدهم با ناامیدی ادامه میدهم با سنگینی با خشم با انتقام با خودی که نیست اما ادامه میدهم به روش خودم با ذکر تاب آر با ساختنی از نو با راهی جدید ادامه میدهم برای عبور برای گذر ادامه میدهم برای روزی که این نوشته را بخوانم و اندکی آرام گرفته و بیخیال تر باشم...
اون وقتهایی که باید خودت رو برگردونی... اون لحظه های تنش زایی که بعد از یک ناکامی و شکست باید خودت رو برگردونی... اون لحظه هایی که در حال سرزنش خودت هستی و باید خودت رو برگردانی.
اون لحظه های غریب اون لحظه هایی که قلبت فشرده ست نفست حبسه قفسه ی سینه ت داغه. شقیقه هات میکوبه.. بدنت میره واسه خودش و روانت به پاش نمی رسه... اون لحظه هایی که ناعادلانه شکست خوردی، میدونستی و نشده، بلد بودی و نکردی، اون لحظه هایی که نکنه نخوای، نتونستی... اون لحظه های که حضورت وصل بودنت به خودت، هوشیاری و توانت رو از دست دادی....
اون لحظه هایی که خسته و بریده ای بعد از یک ناکامی اما حتی فرصت استراحت نداری و باید پیش بری... اون لحظه ها مهمترین چیز واسه م برگردوندن خودمه بعد از یک مردگی؛ بعد از یک سرخوردگی؛ بعد از یک نشدن؛ بعد از یک نتوانستن؛ بعد از یک ( دست تو نبودن) بعد از یک تلاشِ بی سرانجام....
این لحظه ها با تحمل کن تاب آر برگرد بمون بر نقطه ی درست... یعنی برگرد و بعد بمون واسه همراهه....
این لحظه ها باید تکه هام رو از میون دقایق و اعداد و ارقام و خواستن و ولع و حرص و طمع و... بکشم به لحظه ی درست کنونی...
و بعد ماندن بر لحظه ی درست کنونی... و بعد هربار بریدن از لحظه ی درست کنونی باز کشیدن روانبدنم به لحظه ی درست کنونی و تکرار این چرخه ی بریدن و برگشتن و ماندن... و باز بریدن و باز برگرداندن و باز ماندن...
چی بهت کمک میکنه برای برگشتن این دقایق روش شخصی تو چیه.. چطور ولع بهترین و همیشه بهترین بودن و حرص و طمع و اسارت رو تاب میاری....
با ایمان به کدام جنبه های اجباری زندگی و محدودیت ذات انسانی، میشه و میتونم برگردم از حاشیه به اصل... از هیاهو به سکوت.. از بیرون به درون..
از تنش به غم رسیدن، زیباست... از ولع به پذیرفتن رسیدن، زیباست.. سوگواری زیباست... باور ناتوانی زیباست... اما رسیدن به اینها سخته!!!
بدنم کوفته و خسته ست. ضعفی در پاهام حس میکنم. درد شیرینی بدنم رو فراگرفته. قلبم هیجان زده و مضطربه. فکرم آرامه.
سکوتی سحرانگیز خانه رو فراگرفته. آسمانی ابریست و آفتابی نیست؛ همون که رنگ و رویی که عاشقش هستم...
دراز کشیدم روی مبل. پتوی نرمی روی پاهای جمع شدم انداختم و مینویسم. نوشتن با جملاتی کوتاه رو دوست دارم. ساده و همزمان قاطعه!
ترم یک تمام شد. در فرجه های امتحان ها به سر میبرم. در حال کلنجار رفتن با تعویق هستم برای شروعِ مناسب، مثل همیشه! کارهای زیاد دیگری هم غیر از امتحان های دانشگاه دارم از آماده کردن و دسته بندی یک محتوای روانشناسی تا کارگاه های خارج دانشگاه، کارهای خانه و...
بین همه اینها، پیشنهاد غافل گیرکننده ای برای شروع درمانگری داشتم. اونم از اساتیدی باسواد، حرفه ای و کاردرست که افتخار شاگردیشون رو دارم. فکر نمیکردم اینقدر زود رخ بده. اما شد و من احتمالا جلسه ای رو هفته دیگه باید شرکت کنم. اون مسیر هم چالش ها، مطالعات و تاب آوری های خاص خودش رو داره.
اینکه اصلا اعتماد به خودم چه شکلیه در اون مسیر مرموز؟! اصلا چطور میتونم خودم رو در اون مسیر تصور کنم...
چیزی که بهش فکر میکنم اینه: من غم هایی رو چشیدم و می چشم. سوگواری و دلتنگی ناتمامی رو تجربه میکنم. اضطرابهای رو کشیدم و میکشم. سختی هایی رو اشتباه و درست پشت سر گذاشتم. شکستم و شکوندم. حالا اما اینجا هستم...
با سختی و رنج زیاد مسیری رو ساختم. روندی رو خلق کردم. توش معلقم. پناهم رو ساختم. درونم رو شکل دادم. و حالا اون بیرون هنوز میتونه به اندازه قبل غافل گیرکننده، گیج کننده، سخت، دردناک، ناکام کننده، پیچیده، مرموز، شکست دهنده، غمدار و ملتهب
باشه اما من چیزی برای پناه بردن و درونی تحمل کننده دارم. من چیزی برای ادامه دادن، ساختم. به ادامه دادن پناه میارم.
اون بیرون میتونه شادی بخش و مفرح باشه. میتونه شکستم بده و گاه حتی خردم کنه. اما من تاب تحمل هردو را دارم؛ چه غم و چه شادی( چون ما خیلی وقتها تحمل شادی خود رو هم نداریم!) و جدا از هردو رضایت، تحمل غم، رشد و خودم بودن رو میخوام.
شکستن تصویرهای پوچ ساخته شده از خودم رو میخوام. واقعی، شفاف، صریح، واضح و کوتاه بودن رو میخوام؛ کوتاه در کلام و حرکت!
بیش از هرچیز باور ناتوانی رو میخوام! باور اینکه خیلی چیزها رو (نمی دانم و نمی توانم) رو میخوام...
و باور اینکه چیزهایی رو میتوانم. و آماده یادگیری، جستجوگری، کنجکاوی، خواندن و خواندن و خواندن توشون هستم.
آماده ی شروع های جدید و شکست های جدید بودن، زیباست واسه م. واقعیت، زیباست واسه م. تحملِ ناکامی و نوع مواجهه ی با ناکامی زیباست واسه م... شخصی سازی همه چیز و یافتن مدام آنچه ( برای من کار میکند) زیباست واسه م.
کنجکاوی درباره خود، جستجوگری در خود، کشف خود، شگفت انگیزه واسه م...
برم که روغن زیتون، سیر، گوجه گیلاسی، ریحان، پنیر و ماکارونی رو مخلوط کنم. چایی ایرانی رو دم کنم. دفتر و کتابهام رو باز کنم چون الان هنوز زمان مناسبیه. اما با از دست دادنش، اضطراب بیشتر رو میکسونم به قلبم...
راه مراقب از خودم توی فرجه ها و در این زمان شلوغ زندگیم که سرعت مهمه: خوردن حتی فقط به قصد سیری. خوابیدن. و آگاهی به زمان و تعویق هامه...
شروع کن که راه خواهد رفت. تو خودت را داری... خودت... خودت و راه و ادامه... چون هیچ چیز در هیچ نقطه ای تمام نمی شود هرچند لزوما سامان یا آغاز هم نخواهد گرفت! امید و ناامیدی وهم آلود و در هم گره خورده است. از یکی به دیگری رجوع داده میشوی!
راه مراقبت از خودت این روزها چیه؟!
فکرم هزار جا بود که البته چیز عجیبی نیست که همیشه هزار جاست از هزار سال پیش که کودکی بودم فکرم هزار جا بود تا الان که زنی هزار ساله ام.
زنی که وقتی تلفن را قطع کرد، بدنش می تپید و روحش سرگردان نبود با آنکه فکرش هزار جا بود. راستی چطور میشود بدانی برای ده ساله آینده چه میخواهی و همین دانستن را با تردید طی کنی؟!
همانطور که گوشت و پیاز و ادویه را ورز میدادم؛ همانطور که زعفران را میسابیدم؛ همانطور که فلفل دلمه ای قرمز براق را تکه میکردم، به دستهایم خیره شدم که چطور میشود وقتی آنها مشغول ساده ترین ها هستند، پیچیدگی هزار سال در مغزم بکوبد؟!
صبح که بیدار شدم پرده ها را نکشیدم، شمعی روشن کردم، روبه روی آینه نشستم. همانطور که به پوستم دست میکشیدم و موهای سپیدم را شماره میکردم، (رفتن) تمام بدنم را مچاله کرد. بعد به این فکر کردم که چطور میشود با بدنی که میرود، به شام امشب فکر کرد؟! رول اسفناج و پنیر!
هیچ چیز در نقطه ای تمام نخواهد شد هرچند لزوما آغاز یا سامان هم نخواهد گرفت! ادامه دادن شاید فکر کردن به شام امشب است وقتی در حال صرف فعل رفتنی...
فاصله بین کباب تابه ای دیشب تا رول اسفناج امشب، زن هزار ساله ایست که کلمه می بافد برای عبور از این فاصله... زنی که شبهای سخت زیادی را تنهایی سپری کرده تا بیش از اینکه زندگی را یاد بگیرد، (آماده مردن بودن) را یاد گرفته باشد!
زنی که از کباب تابه ای دیشب تا رول اسفناج امشب، از رمانی که یک نفس میخواند تا اهمالی که در اجبارها می ورزد، به دوام آوردن می اندیشد برای رسیدن به رضایت...
و شاید آنچه پیچیده اش میکند در ساده ترین ها پنهان است: همیشه بعد از خوردن غذایی خوب و خوابی خوش و نوشتن، همه چیز آسان تر می نماید/میشود/به نظر میرسد. ..
بعد از این ساده ها میشود ناکامی ها را جور دیگری، مدل خودت تاب آوری و حتی چشم باز کنی که آنچه در حال رخ دادن است را دوست داری.
زن هزار ساله ای وقت وصل کردن کباب تابه ای دیشب به رول اسفناج امشب مرده است. امروز زنی یکروزه اینجاست با خستگی هزاران سال در خود که به آشپزخانه ی برق افتاده اش خیره شده کلمه های تکراری را جور جدیدی ترکیب میکند و هنوز به تکرار، سکانس های آن فیلم را می بیند...
او چیز بیشتری برای وصل شدن به این زندگی نمیخواهد هرچند با تمام فکرهای هزار ساله، آنچه در جریان است را دوست دارد...
روزهایی که میگذرند..... ( الان چند دقیقه ست روزهایی که میگذرند رو نوشتم. و زل زدم به دیوار رو به روم که شاخه های سنگین پتوس ازش بالا رفتند و کلمات بعدی می یاد و نمی یاد... این حالت نزدیک به احوال این روزها. این حالت بیش از کلمه نزدیکه به احوال این روزهام. این روزها بهت و زل زدگی ترکیب شده با هجوم و هیجان کلمه و ایده هایی که گیر افتادند. این روزها بدنم آماج مدام جنون و سوگه. این روزها یک چیز همراه با ضد اون چیز بسته بندی میشن و میشینن یک جای روانم. این روزها مثل نوشته های قبلی رفتن فعل منه اما ماندگی رو مزه مزه میکنم و عجیب خوشمزه ست. این روزها.... )
خب راه افتادم :) چه پرانتزی شد. گاهی به جای گیر کردن توی سر و کله، توصیف همون لحظه چقدر راه گشاست. توصیف همون لحظه دیگه فقط واسه م در لحظه حال بمان و اکهارت تول و فلان نیست. اصلا بیشتر جدا از اونهاست انگار. توصیف لحظه واسه م توصیف احوال قلبم هست و توصیف فضای سینه م. توصیف بدنم.
بین گزینه هایی که بود ارشد خواندن انتخاب شد. الان باز هم نمره هام 20 هست. باز هم شاگرد اول هستم. باز هم ارائه هام که متن و تولید محتواش کامل از خودمه، تحسین و تعجب ها رو برمی انگیزه. اما در کنار افتخاری که به خودم میکنم و حواسم به ناتوانی هام هم هست،،، افتادن در فضای عجیب روانکاوی، تحلیل، عمق و... واسه م شگفت انگیز و زیباست...
دنیا واسه م یه شکل دیگه شده. اضطراب هام میدونم که خشمه اما اضطراب، معنی میشه. بدنم میدونم که تنده. و خیلی چیزهای دیگه.
اتاق درمان شدن خودم کجاست؟!
اتاق درمانگر شدن خودم کجاست؟!
اتاق بدنم... اتاق من کجاست...
سال دیگه این موقع کجا هستم...
مطالب پیجم که داره آماده میشه، در کدام اتاق منتشر میشه؟!
دارم دوام می یارم برای اتاق یا اتاق هایی که سال دیگه این موقع دیدارهاشون رو کشیدم و درهاشون رو نصب کردم و رفتم داخل شون!
اتاق هایی که میدونم در این شهر یا این کشور نیست... ( نمی خوام که باشه)
یک مولفه به ادامه دادن هام و دوام آوردن هام اضافه شده. وقتی دنیا برت سخت میگیره سایه، تو بر خودت سخت تر نگیر. ماندگی رو ترکیب کن با تداوم. ایستادن های به جا رو قرار بده لابه لای دویدن ها..
لازمه ی اینها خودآگاهی بالا، پرورش بیشتر خود توجه کننده، درک بدن، بر راه خود ماندن و با خود ماندنه. مدل خودت رو داشتن، از حاشیه و رفتن با جریان و باد نجاتت میده. یادت باشه.
چقدر حرف داشتم اما دیگه نمیاد.....
حدی عجیب از فرسودگی و خستگی رو میگذرونم. چیزی که باعث شده بیشتر خسته ی فکر کردن به کارها باشم تا انجام کارها...
بررسیش که کردم دیدم یک عجله و شتابی از رسیدن به درآمد، من رو از انجام ریز ریز کارهای ضروری که نتایجشون بلند مدت هست، باز میداره. این نکته رو گرفتم و ول نکردم. جستجوگری و کنجکاوی رو شروع کردم. درونم رو گشتم. از ویژگی یادگیرنده بودنم کمک گرفتم و آموختن یک دوره رو شروع کردم.
اونقدر ابر بالای سرم سنگینه از کارهام که مدام سر و چشمم دردناک و کوفته ست. البته نشانه های اضطراب رو هم بر بدنم دقیق میبینم. زبان، ادامه تحصیلم، رفتن، کار، درآمد، کتاب های تخصصی، کارگاه های 2،3 روز در هفته، نرم افزار، مقاله و... و... و... آموزش ها...
حواسم هست که اضطراب، فکر نیست.. اضطراب، بدنه. پس با توجه به بدنم و با بررسی انگیزه افکارم پیش میرم با خودم.
من این روزها دارم خشم رو تجربه میکنم. خشمی کمرشکن. خشمی که به پس گرفتن خودم، پس گرفتن هویتم و پس گرفتن قدرت هام متمایله. خشمی که زیاد، داغ سوزان، گدازان، انفجاری و خاکستر کننده ست. خشمی که میخواد با پس گرفتن خودم و قدرت هام، انتقام بگیره!
آیا از پس خاکسترم، ققنوسی برخواهد خاست؟!
حال این روزهام جز سوختن نیست. میسوزم واقعا. خیلی وقته حتی تو دفترم جز تک و توک جملاتی ننوشتم. اما ایده هام تا دلت بخواد:) بیشترین حد نوشتنم امروزه و اینجا. یک دفعه این سوختن و خاکستر و ققنوس اینجا اومد و عجیب بود برام. خیلی توصیف خوبیه که این روزهام چه شکلیه؟!
یکنواختی هم مورد بعدی هست که باید تحملش کنم و تابش بیارم. البته دارم تنوع های ریز ریز به زندگیم وارد میکنم درجهت زیستن با همینی که الان هست و دارم...
اونقدر فرسوده و تحت فشارم که به روش ترم آخرم برگشتم. خیلی این روش رو دوست دارم: یک بار کاری که همیشه میکردی نکن+همین الان انجامش بده الکی الکی، پوچ و خالی طور+هر ساعت4 تا 15 دقیقه ست، برای 15 دقیقه بعدی چه کاری باید بکنی یا پومودور.....
عالیه. دوسش دارم. به رفتارهام آگاهی، قدرت و جهت میده. سوارم میکنه بر معلقی اطرافم. بهم یادآوری میکنه هرچند اطرافم تاریکه اما نور اندکم برای ادامه دادن کافیه...
امروزم ترکیبی از این واژه ها بود و هست : عروسک+تصویر+قصه+کلمه+رستگاری+کار با دست+رفتن+امید و ناامیدی+اقدام+نقص+خلق+دنیای درون، روانی....
به یک صلح عجیب و آرام بخش رسیدم با خودم. یعنی با بخشی از خودم. هر احساس، هر تجربه روانی هرچقدر سیاه یا حتی ممنوع و... میبینم. میدونم در انتخابش نقش ندارم. به خودم برای خشم و... حق میدم. و اجازه میدم باشه!
خیلی خیلی طول کشیده تا بهش رسیدم و شگفت انگیزه... به بدنم، به تکامل، به ارزش بقایی رفتارها و افکار و محرک ها که ثبت هست تو حافظه ی گوشتِ بدن و ژن هام توجه میکنم. زور نمیزنم. دنبال جواب سریع نیستم. نقادم بیشتر و به جاش پذیرا... کلیشه ها رو میشکنم و به مدل خودم میرسم...
دیگه اینکه این مدت:
کلاس هام رو رفتم و آموختم و آموختم(استادم گفت مسلطی و دیگه باید درمانگری رو شروع کنی که من میترسم)
هرروز غذاهای سالم پختم ( حتی 1 بار هم غذا از بیرون نخریدم و به جاش آموزش خریدم و.... ). خونه نسبتا و سطحی مرتب موند. به آشپزخونه هرروز رسیدم. خریدهای پروتئینی م رو انجام دادم و بسته بندی و... کردم که سخته واسه م همیشه :)
یک مهمونی خوب رفتم و دورهمی دخترونه... که خیلی خوش گذشت.
درمان هایی انجام دادم روی افرادی اما نه رسمی.
برنامه یک سفر کوتاه رو ریختیم که به شکلی عجیب بهم خورد.
یک مینی سریال رو تمام کردم...
رفتم به دیدار دو تا دوست قدیمی و کیف کردم...
درباره موضوعی با کسی شجاعانه و رک اما آرام صحبت کردم که عالی بود...
دعوا کردم، از خودم خارج شدم و فریاد کشیدم و سرزنش کردم و تحقیر کردم. بارها در خودم ماندم و صبوری کردم. توی عشقم یوتوب حسابی کیف کردم.
همون مقدار کم و تفریحی شکر هم دیگه وارد خونه مون و بدن هامون نکردم و خوشحالم..
روتین زبان و مطالعه ی کتاب های تخصصی م رو از دست دادم.
زمان از دست دادم و خودم رو از دست دادم و رنج کشیدم.
اما خب باز آماده م برای برگشتن...
جستجوگری کردم در دنیای درونم و باگ های برنامه ریزی م رو درآوردم.
7 مرداد بود که بعد بررسی های خودم به یک بازه ی دو ساله رسیدم و پذیرفتم باید بگذرم از چیزهایی و صبوری کنم و عجله نکنم... که حقیقتا برای هدفم یک سال رویایی بود و واقع بینانه اصلا نبود. به بدنم و واقعیت برگشتم. از رویا و ذهنم عبور کردم و لحظات شکوهمندی بود شب 7 مرداد 02 واسه م...
در شروع کار فقط باید انجام داد و مسیر نورونی ساخت. برنامه ریزی باید فقط در حد چه کاری برای این هفته، این روز، این ساعت، این 15 دقیقه باشه. بدون فکر به کمیت و کیفیت باید مسیر نورونی بسازم. و این روش برای من خیلی زیاد کار میکنه. چون اگر نقطه الانم صفره، یک هم عالیه. یک دفعه 100 نخواهد شد!
تخم مرغ، وانیل، جودوسر پرک، پودر کاکائو، ارده، عسل، اندکی شیرو مخلوط کردم و گذاشتم توی فر. بعد روش رو سوراخ کردم و شیرنسکافه ریختم روش... بوش پیچیده توی خونه :)
خیلی بیش از مشتاق، انجام دهنده م.. اشتیاق گاهی رویا بافی بیش نیست اما انجام دهندگی، خود خود واقعیته واسه م. این رو هم تو باگ هام و بررسی های درونیم بهش رسیدم و برای من عالی بود.
با هر تجربه درونی م هوشیارانه پیش میرم اما پیش میرم!
برم کارهام رو لیست کنم و حتی شد برای هرکدام روزانه 15 دقیقه وقت بذارم، بذارم و پیش برم. به اندازه یک روز و یک ساعت و ربع ساعت پیش برم. بعد از خودم بپرسم بازم میای؟!
امیدوارم پست بعدی گزارشی باشه از آموزش دیدن دوره جدیدی که تازه خریدم و تمرین و تمرین و تمرین + قدم های کوچک کارهای دیگه...
میخوام انیمه ببینم بعد از نوشتن لیست کارم.
تا 12 شب تنهام و خوشحالم :)
این هفته گذشت. الان کمی بریم توی بدن هامون... بدنم آرامه. قلبم قوت داره. جایی از قفسه سینه م گرفتگی و سنگینی و سوزش ندارم. معده م آرامه... اندکی گرفتگی تو روده هامه. ران و ساق پاهام راحته و توشون انقباض، سوزن سوزن و... نیست. سنگینی مختصری در بدنمه ناشی از روزهای قبل بهم ریختگی هورمون ها که کاملا طبیعیه.
دیروز به خودم و پوستم رسیدم. هلوها زردآلوها رو از وسط نصف کردم و گذاشتم توی آفتاب و یخچال نفس کشید. از خورش کدویی که روز قبل پخته بودم مونده بود. برنج دم کردم و خوردیم. شام رو گذاشتم. غذای امروز ظهر رو آماده کردم. دوش گرفتم. همسر اومد معاشرت کردیم و خوابیدیم.
امروز کلاس سنگینی داشتم. رفتم و عالی گذشت. برگشتم غذا خوردم. کوتاه، عمیق و شیرین خوابیدم. کیک پنیر سریع و سالمم رو بدون آرد و شکر پختم و با شیرقهوه ی بی موقعی خوردم:) حواسم به دمنوشم بود. ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو جمع کردم.
هفته ی پرکار و پراسترسم تمام شد. خوشحالم که فردا هنوز توی ماه تیر هستیم :) امشب میخوام برنامه ریزی مردادماه رو انجام بدم. خونه به تمیزکاری نیاز داره. غذای فردا آش گوجه ست و...
نگاهم به یک نقطه ست. یک هدف. دوست دارم بازش کنم اما میخوام پیش بره و بعد بیشتر ازش بگم. در مسیر این هدف در حال یادگیری هستم و کمی گیج. چون خیلی چیزها رو نمی دونم هنوز. اما خودم اصلا گیج نیستم و در جریان هستم...
در راه هدفم بیش از ذوق و شوق، انگیزه دارم. یعنی این هدف به رفتارهام قدرت و جهت داده. و راستش دنبال رویابافی و در رویا فرورفتن و شوق های سوزان هم نیستم. بیشتر نیاز به برنامه ریزی، لیست کار روزانه، اولویت بندی، آگاهی به زمان، هوشیاری، انتخاب های درست، کنجکاوی و جستجوگری، دقت، توجه، تمرکز... قدم های کوچک، استمرار، هویت سازی، کار روی خود، روتین سازی، اعتماد به خود، جسارت، در واقعیت و بدن ماندن، احساس را دیدن دارم..
و در مسیر تک تک چیزهایی که نیاز دارم، گیج نیستم. می دونم باید چه کنم. تحقیق هایی کردم. آموزش هایی انتخاب کردم. قدم هایی برداشتم. در مسیر هستم.
خوش آمد میگم به مردادماه با اینکه از حجم کاری که دارم وحشت میکنم اما آماده م برای حتی یک ماه نخوابیدن:)
از این هدف، خواهم گفت....