سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

اینقدر نکنه نشه ها و نکنه نتونم ها و سخته و....در یک کلام ترس،،عقبم انداختو درجا زدم،،تا بالاخره وسط از فردا و شنبه ی آینده و هفته ی بعد شروع میکنم هاا،،شنبه 4 خرداد، ساعت 12 ظهر، نه یکی که دو تا سفارش قبول کردم و باید تا ساعت 11 صبح یکشنبه تحویل میدادم.. حسی غریبی داشتم که تشکیل میشد از شوق، هیجان،استرس.. با غلبه ی استرس البته 😊 و رؤیای زیبایی در سر داشتم از ظهر  یکشنبه ی دل انگیزی  که سفارشهام درست،درمون از آب در اومدنو قبول شدنو من شادترینمو آماده برای پیشروی و انجام سفارشات جدیدو بیشتر...
 چون اصلن نمیدونستم قراره سفارش بردارم،،از قبلش با همسر  آماده ی بیرون رفتن برای خرید بودیم..بعد از چند روزی که باز پشت فرمون نرفتم،،رانندگی کردم. همسر کلی ازم تعریف کردو به به چه چه گفت،،و از اونجایی که بسیار سختگیره روی رانندگی و دیر تعریفی در این زمینه میشنوم 😊 در پوست خودم نمیگنجیدم 😊 
خرید کردیمو برگشتیم..ناهار خوردیم..و من همونطور که استرس داشتم،،شروع هم نمیکردم..عصر همسر رفت سرکار..و قشنگ انگار به من دقیقه نودی امید نداشت که به موقع کارمو شروع کنم 😊 ولی بهم امید دادو لبخندو نگاه مطمئنش دلگرمو آرومم کرد..اینکه منو جوری میبینه که عالی از پس کارهام برمیام، واسم ارزشمنده...
خودمم فکر میکردم اگه فقط قدم اول رو بردارم،،میتونم نتیجه ی فوق العاده ای رقم بزنم..من دیگه از ساعت 7 عصر  بعد از نوشیدن چایی زعفرانی با رنگینک انرژی بخش خوش عطرو طعم، شروع کردم..و دقیقن تا ساعت 4:30 صبح بی وقفه کار کردمو کار کردم..ساعت 5 صبح با حسی سرشار از آرامش،رضایت درونی از خود،شکرو شادی،قدرت و استرسی که خیلی ضعیف شده بود،،خوابیدم..و ساعت 8:30 صبح همزمان با برگشتن همسر بیدار شدم..بااینکه کم خوابیده بودم اما اونقدر خواب عمیقو با کیفیتی بود که سرحال بودم و اون ته مانده ی استرس هم کاملن چشمای پف کرده مو باز نگه میداشت😊 کارهام  رو تکمیل کردم،،همسر هم کمکم کرد و فرستادمشون... یک مورد ایراد جزئی بهش گرفتن،،که البته شب قبلش من از همکارشون پرسیدم و بد راهنماییم کردن.. اصلاح کردم و باز فرستادم،قبول شدو من بهترینو قشنگترین حال رو داشتم.. ازم تعریف کردن 😊 و کاری که کمتر از 24 ساعت قبل درباره ش ترس داشتمو حتی یه وقتایی به خودم میگفتم یعنی میشه،میتونم و... اونقدر واسم شیرینو خوشمزه شد که حس کردم بازم میخوام مزه شو بچشم..و انگار خیلی زود معتادش شدم..فاصله ی زمانی کم بین دو روز و فاصله ی کیفیتی زیاد بینشون..و منی که کاری رو انجام داده بودم ،که تا دیروز حتی گاهی محالش میدونستم، و غولی رو شکسته بودم که خودم با ترسم ساخته بودمو با فکرم بالو پرو زورو قدرتش داده بودم...
و  باز هم به این فکر میکنم که ما پر از توانایی و شکوه و قدرتیم..و همه شون رو پشت خط شروع مسابقه ها جا میذاریم..و من باز هم به آزمونهایی می اندیشم که شرکت نکرده،مردود شده ایم..راههایی که نرفته افتاده ایم..قصه هایی که یکی بود،یکی نبوشو نخونده،،پایان داده ایم..و به خطهایی که ننوشته، نقطه، سر خط بعدی شدن و من برگشتمو اون همه خط ناتموم رو نگاه میکنمو دلم میخواد ته همشون یه نقطه ی بزرگ قرمز بذارم..رنگ مداد قرمزای اول دبستانم... و از حالا تک تک خطهای روزهامو تا ته با واژه ها ی شجاعت و اقدام پر کنم....نمیگم زندگی،،میگم روز...حتی تو هرروزم، ساعت...میخوام به زمان هام آگاه تر بشم..و متمرکزتر،آرامتر و شادتر عمل کنم..
دیگه نمیخوام غنچه ی استعدادهامو، باز نشده، زیر پا له کنم...
من درباره ی خودم باور دارم که اگر خود سایه باشمو کارم رو شروع کنم،،نتایج شگفت انگیزی میتونم خلق کنم،،اما این باوره، بیشتر باور میمونه و تبدیل به عمل نمیشه..و من به این ضعف درونیم آگاه شدم و حالا که بی جنگو انکار نگاهش میکنمو باهاش دوست شدم،،بهتر کنترلش رو بدست آوردم و با نوشتن برنامه های قابل اجرا و شاد، دارم اختیارشو تو دست هام میگیرم و اونم داره روز به روز ضعیف تر میشه چون دیگه حریفی جلوش نیست که بخواد هر روز واسه جنگیدن باهاش تمرین کنه و خودشو قوی تر کنه..من حریفش بودم و میدان مبارزه رو ترک کردم..من از وقتی آگاه شدنو پذیرشو یاد گرفتمو آتش بس دادم،، راه حلها بر من وارد میشنو شکوفاتر،رهاتر،سبکتر،آرامتر و شادتر شدم...و ما انگار فقط در خود صلحه که به صلح میرسیم! و جنگ برای رسیدن به صلح،، فقط جنگهای بعدی رو در پی خواهد داشت...
قلبم پر از شکره و اونقدر حجم این شکر زیاده که نمیدونم چطور از خودم و قلبم جاریش کنم به سمت نور آسمانها...
شنبه غرغروی درونم واسه موضوعی که پیش اومده بود، درونن گله میکرد و من ازش خواستم تسلیم بشه و رهاو بیخیال..و خودشو به اون موضوع بسپاره تا حکمتو انرژیش رو از کائنات بگیره و به ساعت نرسید که همون موضوع باعث شد من چهارم خرداد متفاوتی رو خلق کنم که واسه ی سایه شگفت انگیز بود...قشنگ نیست? اینکه تو ایمان داشته باشی که همه چیز درسته و سرجای خودشه..بعد، همون همه چیز،  دست به دست هم بدن تا بهت ثابت کنن همون چیزی که میخوای نباشه،،اتفاقن باید باشه و بودنش،،شگفتی های ساعتها و روزها و زندگیت رو میسازه..این یعنی حجم بسیار بسیار زیادی از رنجهایی که میکشیم رو خودمون زنجیروار تولید میکنیم و واقعن این ماییم که با فکرای اشتباهمون رنجهارو تغذیه میکنیمو قدرت میدیم...و خدا همه چیز رو میدونه و احاطه ش کامله و ما فقط مقدار کمی میدونیم....
امروز سفارش جدیدم رو برداشتم،،کمی سنگین تر از قبلی هست و تا 10 روز آینده باید تحویلش بدم..امشب یک بخشش رو به اتمام رسوندم و فرستادم ...و حین انجامش استراحت کردم،خوراکی خوردم و آرومترو متمرکزتر از شنبه کار کردم،،و نکات ریزی که شنبه بهشون رسیده بودم رو عملی کردمو برخلاف شنبه که هیچی نخورمو وضعیت اسفناکی😊 داشتم،،لذت بردمو حتی خیلی سریعتر کارم رو به اتمام رسوندم..ولی بی خوابی امشب،،حتمن فردارو خواهد لرزوند😊 دیشب یه دستی به سرو روی خونه کشیدم،،امروز هم لابه لای کارهام کمی مرتبش کردم.. و خونه تا حدودی هواش سبکو تمیزه و من میتونم فردا فقط به کارم برسم و کنارش خوندن زبانم رو هم که شدید روی هم جمع شده، شروع کنم تا بعد که اساسی تر تمیزش کنم....

زندگی همین لحظه،، همین امروز،،  و همین جاییست که اکنون هستیم و بهتر است منتظر فردایی نباشیم که کس دیگری شویمو جای دیگری زندگی را بیابیم،، چون این دور باطلیست که تنها به روز آخری میرساندمان که هنوز حتی یک روز  هم زندگی نکرده ایم و در انتظارش مرده ایم...
                                                                   سایه
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
سایه نوری

این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها...اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسم..اینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینه..نوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنه..و اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نه....هیجان زده م میکنه..

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هات..بحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو ...

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندی..تو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی...

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،...دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویم..چیز زیادی نمی مونه که آزارمون بده..و روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه...

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنه..انگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه...عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیم..تا سر جای درستمون قرار بگیریم...

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شده..بعد میبینم زندگی هم واسم آسونتره..بعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن..

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزد..خب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه..

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنوم..و شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه..

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد...حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم...




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدم..نمی توانستم نگاه از تو برگیرم..در تو غرق بودمو نجاتم بودی..در تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشت..تو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها...و در هر حال این منم...من واقعی... 

                                         سایه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۸
سایه نوری