وارد مرحله ی تازه ای از گمگشتگی و تاریکی شدم. چیزی که بسیار عجیبه و خیلی به ندرت در من رخ میده اینه که نتونم بنویسم!! نه اینکه میلی نباشه. نه اینکه ایده ای نباشه. نه اینکه هیجان و اشتیاقی نباشه. همه ش هست اما من نوشتنم نمیاد. ویسم نمیاد. و حتی وقتی می نویسم اونجور به شعفم نمی اندازه نتیجه نهایی.. چون من جز با آزادی تمام و.... تمام نمی تونم کاری رو انجام بدم (دیدید حسش هست اما کلمه ش نمیاد 😂😂)
و خب واکنش من در مقابل این مورد و چیزهای دیگری که هست و در بی نوری و گم شدنم تاثیر دارند،، چیه؟ هیچی!! بی هیچ عجله، زور، تقلا، فشار، هدف، زمان تعیین کردن، ناامیدی، قضاوت و تحلیل(این یکم میاد 😊) دارم نگاهشون میکنم. دارم بهشون توجه میکنم. دارم به خودم و اوضاع مهر و عشق و فرصت و حق میدم...
و راستش من عاشق و دلباخته ی گم شدن، تاریکی، اشتباه کردن، اشتباه رفتن، هیچ شدن و بازی های روزگار هستم...
چون هیچ چیز اندازه ی اینها راه تازه، گشایش، رشد، پیش روی، تجربه های ناب، رفتن به مرحله های جذاب تر، رهایش، آزادی، قدرت های شخصی و نور سربی رنگ خلسه آور... واسه م به بار نیاوردن..
حس اینکه دنیا دیگه میخوای چه کنی؟! 😂. من همونطور که قبلی ها رو همونقدر که بلد بودم و در زمان و نوع خودش کامل و کافی بود،، گذروندم.. بقیه رو هم خواهم گذروند با تسلیم پویا و با صبر فعال..
گم شدن و بی نوری لازمه ی هر راه تازه و هر گذر از ترس، هر بیرون رفتن از منطقه امنه... اصلا اینها اجتناب ناپذیرهای زندگی ایه که توش انتخاب کردی آزادانه بپری!!
فقط کافیه بدونیم هیچ جاااا هیچ خبری نیست جز اینجا. و با لحظه و حال خودمون بخندیم و بدرخشیم و برقصیم.... ☘️☘️☘️