نور می تابونم روی قلبم نه... روی تمام وجودم. چون چیزی که سالهاست حسش میکنم؛ شاید از زمانی که خودمو شناختم، حسش کردم. و حتی شاید از وقتی نبودم، می شناختمش، روی تمام وجودم سایه انداخته. و نه فقط روی قلبم.
اما من با نورِ قلبم، با آگاهیِ عجیبی که از اون ته مه ها میاد، با دانشی که انگار از کهکشانهای دور میرسه، به این حسِ غوغایی، نور میدم و با وسواسی زیبا و اصیل نگاهش میکنم.
خوب که می بینمش:
فقط روی قلبم نیست و روی تمام وجودمه؛ این اولیشه آره و همین دانشِ تازه داره آرومم میکنه اما نمیدونم چرا..
غم نیست چون مثل غمی اصیل و درک شده نیست. گره خورده با چیزهای دیگه ست؛ مثل دودی غلیظه. بی نامه. من عاشق بی نامی هستم. اما داره یه چیزی تلنگر میزنه، آره این نام رو دوست دارم که میاد. عذابِ معلق! چون بین آسمانِ دیوانگی و آسمانِ سکون، معلقم میکنه!!
و من نمی خوام باهاش بجنگم و نمی خوام که نباشه و نمی خوام که حواسم رو با چیز دیگه پرت کنم که نبینمش. یعنی بیهودگیِ جنگ های قبلی که تو حافظه ی قلبم ثبته، فراموش شدنی نیست. پس بلد شدم آگاهانه و خلاقانه و دیوانه وار ازش استفاده کنم و باهاش خالق بشم. میخوام این درد رو تا تهش بکشم و بنوشم و برقصمش..
و روزی میرسه که میام میگم اشتیاق و عذابِ همزمانِ وجودم که عین اون 2 تا آبِ روی جغرافیای جهان، هیچ وقت باهم قاطی نمی شن، باهام همراهن اما من واقعی و اصیل بودن رو انتخاب کردم.
و یک تضادِ بزرگ رو تبدیل به خلقی کردم که مثلِ سایه ست. خلق با هنرُ نقاشی. خطُ نوشتنُ شعرُ کلمه. روانُ خودکاویُ ابزار خودِ حقیقی.. کار با دستُ آزادانگی! ادبیاتُ داستانُ رمان.. چیزهایی که باهاشون متولد شدم و بزرگ شدم و شعورشون در من حله.. و بلدمشون و میشناسمشون و توشون بااینکه تنها بودم،، تا ابد ایده و خلق و خلاقیت دارم..
و عذابُ اشتیاقِ وجودم مثل سبزیِ درختها نیست که ترکیب زرد و آبی باشه.. مثل نقره ایِ ماه و سیاهیِ شبه که کنار هم هستن. و تا ابد هستن و ترکیبی نیست. جدا جدا من رو میکشند و از نو زندگی میدن!
جنون و حرکت و منحصربه فردیِ من از اینجای وجودم، از این تضاد من میاد.. و من با مهربانی، نقصم رو می بویم و می بوسم و ارائه میدم.
و من خودِ رنج کشیده م رو میبوسم و به وقتش بهش سخت گیری های مهربانانه و مادرانه های به موقع میدم و باورش میکنم. داره هرروز یک قدم از منطقه امنش میاد بیرون و این روزها عجیب، اصیل، مینیمال و واقعیه.. اصالت من، یک همزمانی عذاب و اشتیاقه!
اما صادقانه بگم که میترسم! خیلی میترسم. این روزها اشکم دم مشکمه. چون سایه کلا دیر و کم گریه میکنه. اینم یه بخش جدیده که من بهش لبخند میزنم.
میترسم و شجاعت رو انتخاب میکنم. میلرزم و جسارت رو انتخاب میکنم. می شینم و حرکت رو انتخاب میکنم. میترسم و حرکتِ جسورانه رو انتخاب میکنم. میترسم و زدن تو دل ترسها رو انتخاب میکنم. یعنی ماه هاست اینارو انتخاب کردم و شروع کردم.
از دلِ رنجِ بهمن 99 زدن بیرون و من رو میبرن به جایی که نمی دونم. و البته که سالهاست معلقم و این معلقیِ مالیخولیایی رو عاشقم؛ عاشق..
و حالا با یک عالمه قصه و شعر و شور و دیوانگی و تنهاییِ اصیل و بی پناهیِ ناب و حرف و قولُ و غزل و قدرت که تو وجودم دارم، باز سکوته داره میاد. سکوتی که این روزها از قبلم بیشتر شده.
دلم نمی خواد با کسی جز سایه حرف بزنم. و حتی به کسی جز سایه کمک کنم. حال الانم اینه. فقط سایه رو ببینم و مسیر درونیش رو. و کوله م رو بندازم رو دوشم و برم....
ذکر این روزها: خودمو باور کنم و تو مسیر درونیم بمونم و با ترس هام، دیوانه وار پیش برم..