سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

ساعت 7 بیدار شدم. قهوه و دمنوش خوردم و رفتم کتابخونه. سه شنبه پرسش کلاسی درس مصاحبه بالینی رو دارم با حجم زیاد. جمع بندی و ویرایش پرسشنامه های پایان نامه رو به اتمام هست. امیدوارم فردا زور آخر رو بزنم و تمامش کنم و پرونده ی یکی دیگه از کارهای مهم امسال بسته بشه و نفس بکشم آزادی رو... 

 

ساعت حدود 4 رسیدم خونه. جلسه تراپی داشتم. هربار این جلسات شگفت زده م می کنند. امروز یکی از شگفت انگیزترین جلساتم بود. مداخله های به جا و هوشمندانه ی درمانگرم، هدایتم کرد به بخش هایی که ازشون فراری بودم همیشه...

 

درمان گرفتن، الزامه! 

 

​بعد از استراحت کوتاهی، رسیدگی به خونه رو شروع کردم. مایه ی کباب تابه ای رو توی ظرف رویی پهن کردم‌؛ روش گوجه، فلفل سبز شیرین و کره محلی گذاشتم؛ زعفران رو ریختم روش و سماق پاشیدم. و قبل از اینکه بذارمش توی فر، چشمهام رو مملو  از زیباییش کردم... کته رو دم کردم. گوجه کباب کردم. پیازها رو نازک برش دادم و سماق پاشیدم. مخلفات رو با لذت و دقت آماده کردم...

 

​​​​​کیف کردم. کیف! زیبایی دیدم، زیبایی.... 

 

خیالم که از غذا راحت شد، کیک لطیف و خوشمزه ای با جودوسرپرک پختم. که با ترکیب پنیرخامه ای و عسل بهشتی میشه. چایی و کیک خوردم و رویا بافتم و اشتیاق قلبم رو نفس کشیدم و شادی ترد و نوباوه م رو حس کردم. 

​​​​

 

شیرینی های بی شکر ولی خوشمزه حس خوبی بهم میدن! حس مراقبت از خود برای زندگی! 

 

 

غرق لحظه بودم. کلمه هام و ارتباط هایی که بین نقاط احوالم می یافتم رو می نوشتم. غرقشون میشدم. هرکدوم جایی از درونم رو باز میکردند و راهی می شدند به سوی شناخت دیگری از خودم؛ به سوی اشتیاق تازه. به سوی باز کردن گرفتاری و جریان یافتن انرژی.... 

 

به سوی چیزی روانه ام که نامی برایش ندارم! از میان نام های نحس برخاسته ام! 

 

سر تعظیم فرو می آورم در برابر کلمه! 

 

ایده ی برگزاری یکی دو تا کارگاه تخصصی تو سرمه. می خوام بیمار دیدن و درمانگری رو شروع کنم. محتواهای اینستاگرامم آماده ست و خیلی چیزهای دیگه... باورم نمیشه داره تمام میشه راه قبلی و قصه های جدیدی در راهه... 

 

استادم مدام میگه باید درمانگری رو شروع کنی...

و من اعتماد به خودم را نگاه می کنم! و عقب می ایستم! 

 

به دکتری فکر میکنم و نمی کنم! 

​​​​​​...... 

 

آغوشم باز شده به روی تمام چیزهای ناخوشایندی که تو پست قبل گفتم... شیفتگی دارم نسبت بهشون. تماشای آدمی که بعد از هر طرد، بعد از هر درد، بعد از هر افتادگی، بعد از هر اسارت، بعد از هر تا مغز استخوان سوختن، ازم ساخته میشه رو دوست می دارم. 

 

ذره ذره مرگ را چشیدم برای یافتن زندگی! این زندگی! 

 

تبدیل کردن رو دوست دارم! 

 

شیفته ی خلق کردنم! 

 

شیفته ی کار با دست هامم.... 

 

نور کوچکی برای ادامه دادن در تاریکی یافتم برای رسیدن به امروز!

 

 

برای روزهای پایانی تا سال نو کلی برنامه دارم. کارورزی های ترم آخر هم هست همراه با پرسش های کلاسی و پیش بردن پایان نامه و.... 

 

با توام ای شور ای دلشوره ی شیرین 

با توام ای شادی غمگین 

ای نمی دانم... هرچه هستی باش اما باش... 

 

میخوابم که فردا خیلی کار دارم...... 

​​​​​​

 

 

 

​​​​

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۴۶
سایه نوری

صبح ها ساعت 5:30 تا 6 بدون تلاش و بدون زنگ ساعت بیدار میشم و از غلیان زندگی در خودم متحیرم... 

و از میان مرگها برخاستم تا به این زندگی رسیدم. و حال گاه با این مرگ یکی می شوم برای طعم وانیلی زندگی بعدش! 

 

روغن بی نظیری که با تحقیق زیاد خریدم رو به موهام زدم و دراز کشیدم تا وقتی برق اومد دوش بگیرم!

این زنانگی را می پرستم. زن بودن را مشتاقم. من، زن بودن را در بر گرفته ام یا زن بودن، مرا... نمی دانم. 

 

امنیت در لابه لای ورقه های قلبم، مثل مرهم مثل شفا مثل پانسمان جا خوش کرده و قدرت چیزها از من برداشته شده... 

و از ناامنی های دلخراش برخاسته ام. از پس زده شدن‌ها و دور انداخته شدن‌ها برخاسته ام. از خواسته نشدن ها، از خیانت در امانت ها، برخاسته ام. از جور، از جفا برخاسته ام! با پذیرش طرد و دوست داشتنی نبودن برخاسته ام. 

 

ناهار ماکارانی پر گوجه می پزم. آشپزی می کنم در آشپزخونه ای برق افتاده از عمق. قسمت زیادی از خونه تکونی امسالم تمام شده در حالیکه بیش از یک ماه تا سال نو مونده... 

از شلوغی ها، از سفره هفت سین نیمه کاره میان کارهای مانده برخاسته ام. از صدای توپ  تحویل سال با تصویر جاروبرقی میان حال برخاسته ام. از معنایی که این تصویرها و اشیا برایم دارند، برخاسته ام. از آشوب از خشم از دلهره از سردرگمی از خفقان از کش آمدن از کلافگی از گیرافتادگی از اصطکاک از سختی و زبری و زخم و فریاد برخاسته ام! 

 

(الان برق اومد. صداها در سکوت خونه پیچید. قلبم از نوشتن این پست حالی به حالی شده.) 

 

رمانم جلوی چشممه. شعرها تو سرم دور میزنه. آسایش دارم. آرامش دارم برای غرق کلمه شدن. امنم برای رویابافی. آماده م برای بطالت های طول روز. سرمستم. خوشم. برقرارم... 

از میان مشغله ها، اجبار های دوست نداشتنی، کارهای نفرت انگیز، کتاب های دوست نداشتنی و کلمات نخواستنی برخاسته ام... 

 

چیزی نرم و آروم و پیش برنده و لغزنده و روان زیر پاهامه انگار. گویی که لطیف و راحت ادامه دارم‌؛ که انگار بر چرخی پیش می رم... 

با انتقام، پیش رفته ام. برای انتقام پیش رفته ام. برای دیده شدن ادامه داده ام. برای خشم، از برای خشم ادامه داده ام. برای اثبات به دیگری ها ادامه داده ام. برای نفرت ادامه داده ام. برای قدرت ادامه داده ام. برای بازپس گیری قدرت و برای اشغال فضای سایه ادامه داده ام. برای آینده ادامه داده ام. با تهوع در لحظه حال ادامه داده ام. با نفرت از نزدیکان ادامه داده ام. با نفرت از خودم ادامه داده ام! 

بدون هدفهای متعالی ادامه داده ام! با هدفهای پست ادامه داده ام... 

 

از خشم از انتقام از سیاهی از نفرت به تمامی برنخاسته ام. هرچند چیزی در من در حال آرام گرفتن است. چیزهایی در من در حال تعادل است. پذیرش دوست داشتنی نبودن، در من در حال رشد است. پذیرش همه ابعاد خود و آدمی در من در حال گسترش است. 

 

با صبوری، با تحمل ناکامی با صبر صبر صبر، با خودم، برای خودم، با انجام کارهای سخت اینجا هستم. 

حال امکاناتِ طرد، حالا امکانات خواستنی نبودن، حالا امکانات درد، حالا امکانات حسرت، حالا امکانات پشیمانی، حالا امکانات نداشتن.... را می بینم!

حالا من سایه ی طردم. سایه ی دردم. سایه ی قمارم. سایه ی چیزی برای از دست دادن، نداشتن، هستم. حالا من خواهان و شیفته ی طردم... خواهان و شیفته ی ناامنی ام. تشنه ی چیزی هستم که بعد از اینها از من ساخته خواهد شد.

حال من خودِ طردم. خودِ دردم... من راه ها را باز می کنم و حتی گم می کنم.. و حتی از پا می افتم. من از پا افتاده ام. من شیرینی از پاافتادگی ام. من لذتِ با خاک یکی شدنم. من سایه ام! 

حالا مزه ی شیرین نخواستنِ چیزهایی که زمانی سودایشان را در سر می پروراندم، می چشم. 

حالا به آزادی نگاه می کنم در اسارت. حالا تناقض و تضادم. حال بیدارم. زنده ام... 

 

سرمستم. غرقم. نمی خواهم. نمی توانم. ادامه دهنده ام. خودمم...

ضعیفم... قوی ام... حالا من هستم... حال من با تمام ابعاد آدمی و زن بودن هستم... 

 

حالا زندگی ام. از میان مرگ برخاسته ام. حالا ادامه دهنده در میان رنجم. حالا افتاده میان رنجم. حالا.......... 

 

طرد برای شما چه شکلیه؟ 

تا مغز استخوان سوختن برای شما چه شکلیه؟ 

لذت‌های عجیب برای شما چه شکلیه؟ 

تا مغز استخوان چشیدن ناامنی برای شما چه شکلیه؟ 

امکاناتِ اینها برای شما چه شکلیه؟ 

رابطه تون با کلمه چه شکلیه؟ 

کلماتتون و بدنتون در حضور چه کسانی شکلِ دیگریه؟ 

 

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر... 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۳
سایه نوری

دوباره آشپزی می کنم. دوباره خونه م تمیزه. دوباره از میان مرگ برخاستم. مرگ برای من یک تکرار بوده در سال‌های اخیر. تکرارها مهمترین بخش هایی هستند که باید بهشون نور تابوند برای عمیق تر دیدن... 

تکرارها... اونچه در روابط ما، زندگی مالی ما، اهمال های ما، بی نظمی های ما و...  مدام و مدام تکرار می شن. اون سبک هایی که اعلام می کنیم نمی خواهیمشون؛ از دفعه بعدی انجامشون نمی دیم‌؛ با صدای بلند به خودمون می گیم: از ترم بعد، هفته بعد، سال بعد، روز بعد، ماه بعد بمیرم هم عوض میشم یا عوض می کنم فلان هارو اما باز هم بهشون برمی گردیم و به زندگی هامون فرامی خوانیمشون... 

 

اینها با دانستن بیشتر، کتاب بیشتر، خواندن بیشتر، تلاش بیشتر و هیچ بیشتری لزوما ( دارم میگم لزوما و نه قطعا) تغییر نمی کنند. اینها نیاز به نور تاباندن، صبر، تاب آوری سوال پرسیدن درباره شون، تاب آوری ناکامی درشون، تاب آوری جواب نداشتن براشون، نگاه ویژه بهشون، باز کردن جایی برای بررسی شون، گرفتن کمک های تخصصی واسه شون، پردازش خشم های زیرشون، بررسی ناهشیار درباره شون دارند... 

 

خیلی شیفتگی دارم نسبت به این مبحث... 

اما بگذریم... 

 

به زندگی و جزئیات و ساده ها برگشتم. سنگینی ها رو تاب آوردم و صدای شکستن استخوان‌هام رو شنیدم تا به این لحظات برسم. فروپاشی و شرم و خشم و غم و آه و فغان و احساس عذاب و اسارت رو چشیدم و واکاویدم...

  گذشته رو گشتم.

در حال جون کندم. از لحظه ی حال بیزار بودم. نمی خواستمش اما فقط به هرشکلی که ازم بر میومد و با قدم های کوچک و کج دار و مریز و ادامه دهنده و پیش رونده و با فحش به خودم و زندگی و گاه با خوشی های کوتاه گذروندمش. تحملش کردم حال رو. لحظه حال فقط با آموزه های اکهارت توله.. فقط با حواس پنجگاه.. فقط با خواستن به چنگ نمی یاد. . برای من این دوران  با خشم با کوبش با فشار با نخواستنش با مرگی مدام با خستگی با جسم و روانی فروپاشیده ادامه داشت. و من فقط نسبتا با نور اندکی میان تاریکی ها یک ادامه دهنده بودم. یک جنگنده بودم. من در لحظه حال یک بیزار از لحظه ی حالِ مبارز و مقاومت کننده بودم.

من در لحظه حال بی لذت با احساساتی سنگین و درهم پیچیده پیش می رفتم. با احساس ناتوانی پیش می رفتم. با نفرت پیش می رفتم. بی لذت پیش می رفتم. با مرگ پیش می رفتم. با آسیب خوردن و آسیب زدن پیش می رفتم. با خشم و پرخاش پیش می رفتم... با احساس بدبختی و بدبختانه پیش می رفتم. با انتقام ادامه می دادم بدون هدف های خیلی متعالی ادامه می دادم! برای دیده شدن و انتقام گرفتم ادامه می دادم... شاید هم عقب می رفتم.. 

 

با امیدی خیلی اندک.. خیلی اندک.. خیلی اندک..

با امیدی اندک به آینده ای که می خواستمش؛ با تمام اشتیاق و میل و حرص و طمع و ولع و هیجان و عشق و قلبم می خواستمش، مقاومت کننده و ادامه دهنده بودم.

در یک میدان مبارزه ی شخصی، کاملا شخصی.. با نگاهی نقاد به هر جمله و هر کلمه ای از بیرون، پیش می رفتم.

با ماندن بر مسیر درون، به سختی ماندن بر مسیر درون ادامه می دادم.. 

 

حالا خوشحالم. حال غرقم در دوستی های قدیمی. حالا رها هستم در واقعیت و رویا... حالا باز به امنیت درون و بیرون برگشتم. باز مهربانم. باز خشمگینم. باز به زندگی آمده ام. به زندگی چشم دوخته م.. باز آشپزی و تمیزکاری و دست کشیدن به پوست و موهام رو می بلعم و خلق می کنم.. باز زنانگی رو لمس می کنم.. باز به خلق و کلمه و رمان و فیلم و شعر و شعر و شعر و نوشتن و هنر...  برگشتم. 

باز به خودم آمدم و به خودم برگشتم... 

 

با نگاهی تیز و نقاد تا جایی که از دستم برمیاد برای کشف رمزها و رازهای خودم، برای ماندن در مسیر شخصی خودم، برای بدن خودم برای روان خودم برای زندگیِ خودم با تمام خوب ها و بدهاش مبارزه می کنم و سر دیگر هر طیفی، مخالفشه!!! 

 

و هرآنچه در پیش آید با تحمل من در ناکامی و ظرفیت من در جا دادنش در خودم، می گذرد یا نمی گذرد و من نگذشتنش را در خود جای خواهم داد و با صبر نگاهش خواهم کردم... 

 

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست 

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز 

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم..... 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۴۰
سایه نوری

چه موهبتیه زن بودن. زنانگی را دیدن و در بر گرفتن چه انرژی ای خلق می کنه. 

خونه رو برق بندازی؛  کته گوجه رو دم بذاری؛ سالاد شیرازی... مدتهاست این صفحه باز و بسته میشه. پاک میشه. ذخیره پیش نویس میشه و فراموش میشه...

مثل الان که من تا سالاد شیرازی رو نوشتم و رها کردم و دیگه اصلا یادم نیست کی بوده پس دم رو غنیمت می شمارم و میگم خونه رو برق انداختم به اندازه کافی... دوش حسابی گرفتم... خبری از کته گوجه و سالاد شیرازی نیست :/ اما تخم مرغ بومی و کره محلی رو ارج می نهم :) 

روزها و ماه ها و 2،3 سال عجیبی رو گذروندم. انزوا درم ریشه دواند. بارها له شدم. بارها از خودم برخاستم. روزهایی رو با فحش به خودم و دنیا و روزگار شروع کردم. اما در تاریکی ها نور کوچکی برای ادامه دادن ساختم. انرژی زنانه عجیبی در من بود که گذشته را می کاوید. حال رو نمی خواست. و برای آن آینده ای که می توانست داشته باشد، می پیمود... 

الان جایی میان واقعیت و خیال روی مبل سبزرنگ خونه ی پناه دهنده م لم دادم. رو به یک پرده طلایی و آسمانی سفید و براق... 

و فکر می‌کنم در 10 سال اخیر چه چیزها که از سر گذروندم. چه آسیب ها که نزدم و چه آسیب ها که نخوردم. سوال همیشگی م این بود: آیا باز هم شادی قلبم رو باز خواهم یافت؟؟ گاه با کورسوی امید پیش می رفتم. هیچ وقت کامل امیدم ناامید نشد اما به واقع کم بود. کورسو بود. باریکه بود. نازک و ترد و نحیف و شکننده بود... 

 

حالا در جایی میان واقعیت و خیال.. جایی میان واقعیت و توهم.. جایی میان اشتیاق و واهمه.. جایی میان گذشته و اکنون.. جایی میان خاطرات و خاطرات و خاطرات و آخ از خاطرات در میانه ی مهمترین روزهای زندگیم، شادترین لحظاتم، بالا و پایین برنده ترین احوالم، هیجانی ترین اوضاعم، وسط آسمانی سفید و براق نشستم و رویای آینده قلبم رو از جا میکنه و دوباره سرجاش می ذاره. 

روزی هزار بار قلبم از جاش کنده میشه و دوباره به جاش برمیگرده.. 

 

چندبار در روز از جایی که مال منه.. برای منه.. شکل منه.. کنده میشم؟ مهم نیست چون هربار برمیگردم.. هربار خودم رو به خودم یادآوری می کنم. هربار جای پاهام سفت تر از قبل می شه.. 

 

شادترین هستم. شادی ای که گم کرده بودم. سالها گم کرده بودم... باز به دنیای خودم که دنیای شعر و رمان و رویابافی و فیلم و تکرار و گذر و رفتن و ماندن و مالیخولیا و دیوانگی و جنون و شوق و هنر و کار با دست و آشپزی و خلق و سربه هوایی و کلمه و کلمه و کلمه و کلمه و نوشتنه......  برگشتم... 

به خاطره برگشتم... به خیابان‌های شهر برگشتم... به گذشته برگشتم.. به دوستی های سابق دار و داستان دار برگشتم. به کلمه و قصه برگشتم. به قلبم برگشتم.

از انزوا و غم و تروما و آسیب و طردشدگی و تحقیر شدن و کنار گذاشته شدن و دور انداخته شدن،، دور انداخته شدن در سخت ترین لحظات،،، برگشتم... از انزوا و درد برگشتم. به راه برگشتم.. 

انتقام گرفتن های خودم، از خشم های خودم، از سیاهی های خودم از دیوها و هیولاهای خودم، از پرخاشگری های خودم، از پلیدی های خودم،، برگشتم. به راه برگشتم.. 

باز از راه خارج خواهم شد یا نه نمی دونم... اما برمیگردم.. 

نیازی به تروما هام نداشتن، نیازی به همیشه غمگین بودن نداشتن.. دورن نگری.. به درون ربط دادن هر بیرون.. مسئولیت پذیری، قربانی نبودن، پذیرش دوست داشتنی نبودن، اهمیت های توهمی برای خود قائل نشدن... پست جمله جادوگرم... من ارزشمنده اما مهم... مهم نه ذره ای در کهکشانم اما ارزش های خودم رو دارم.... ارجح نه... جای خودم رو دارم.. 

و چه شکوه و سبکی و سادگی و پیچیدگی و امکان خلق و دیوانگی ای میده این حالات و فهم این حالات... 

داره پایان نامه م رو می نویسم. باید داده هام رو جمع کنم.. کلی برنامه ریختم... زن بودن رو هرروز در آغوش می کشم با ریزترین ها.. روغن تراپی موهام.. آب دادن به پوستم:) توجه به بدنم. نگاه به بدنم.. و به کلی چیز قراره برگردم که امیدوارم اینجا ازشون بگم.. چون باید یادگاری بمونن چون عاشق خاطره م.... 

 

بی ویرایش... سریع... نگاشتن در دیوانگی... نگاشتن در نقص... گذر و عبور و... گذرتون به اینجا افتاد واسه م بنویسید که دوست دارم 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۰۴
سایه نوری