از کباب تابه ای دیشب تا رول اسفناج امشب
فکرم هزار جا بود که البته چیز عجیبی نیست که همیشه هزار جاست از هزار سال پیش که کودکی بودم فکرم هزار جا بود تا الان که زنی هزار ساله ام.
زنی که وقتی تلفن را قطع کرد، بدنش می تپید و روحش سرگردان نبود با آنکه فکرش هزار جا بود. راستی چطور میشود بدانی برای ده ساله آینده چه میخواهی و همین دانستن را با تردید طی کنی؟!
همانطور که گوشت و پیاز و ادویه را ورز میدادم؛ همانطور که زعفران را میسابیدم؛ همانطور که فلفل دلمه ای قرمز براق را تکه میکردم، به دستهایم خیره شدم که چطور میشود وقتی آنها مشغول ساده ترین ها هستند، پیچیدگی هزار سال در مغزم بکوبد؟!
صبح که بیدار شدم پرده ها را نکشیدم، شمعی روشن کردم، روبه روی آینه نشستم. همانطور که به پوستم دست میکشیدم و موهای سپیدم را شماره میکردم، (رفتن) تمام بدنم را مچاله کرد. بعد به این فکر کردم که چطور میشود با بدنی که میرود، به شام امشب فکر کرد؟! رول اسفناج و پنیر!
هیچ چیز در نقطه ای تمام نخواهد شد هرچند لزوما آغاز یا سامان هم نخواهد گرفت! ادامه دادن شاید فکر کردن به شام امشب است وقتی در حال صرف فعل رفتنی...
فاصله بین کباب تابه ای دیشب تا رول اسفناج امشب، زن هزار ساله ایست که کلمه می بافد برای عبور از این فاصله... زنی که شبهای سخت زیادی را تنهایی سپری کرده تا بیش از اینکه زندگی را یاد بگیرد، (آماده مردن بودن) را یاد گرفته باشد!
زنی که از کباب تابه ای دیشب تا رول اسفناج امشب، از رمانی که یک نفس میخواند تا اهمالی که در اجبارها می ورزد، به دوام آوردن می اندیشد برای رسیدن به رضایت...
و شاید آنچه پیچیده اش میکند در ساده ترین ها پنهان است: همیشه بعد از خوردن غذایی خوب و خوابی خوش و نوشتن، همه چیز آسان تر می نماید/میشود/به نظر میرسد. ..
بعد از این ساده ها میشود ناکامی ها را جور دیگری، مدل خودت تاب آوری و حتی چشم باز کنی که آنچه در حال رخ دادن است را دوست داری.
زن هزار ساله ای وقت وصل کردن کباب تابه ای دیشب به رول اسفناج امشب مرده است. امروز زنی یکروزه اینجاست با خستگی هزاران سال در خود که به آشپزخانه ی برق افتاده اش خیره شده کلمه های تکراری را جور جدیدی ترکیب میکند و هنوز به تکرار، سکانس های آن فیلم را می بیند...
او چیز بیشتری برای وصل شدن به این زندگی نمیخواهد هرچند با تمام فکرهای هزار ساله، آنچه در جریان است را دوست دارد...
هوس کباب تابهایی کردم:))