سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

همین حالا که جسمم نرم و آرام گرفته ست؛ ذهنم حجم زیاد کارهام رو لیست میکنه؛ قلبم از نوشتن اینجا میکوبه و هیجان میباره؛ پاهام کمی یخه؛ نور نرم و باوقار پاییزی، پرده ی طلایی رنگم رو درخشان کرده... 

 

همین حالا که خونه از تمیزی برق میزنه؛ بوی ملحفه های شسته شده، صفای خونه شده؛ صدای سکوت و دکمه های کیبورد، درونم رو پر کرده... 

 

همین حالا که عشق بهش، وجودم رو سرشار کرده و منتظرم برسه تا تو چشمهای عمیق و آروم و صبورش زل بزنم و بمیرم و از نو زنده بشم... 

 

همین حالا.. درست همین حالا سرم رو که میارم بالا، نگاهم میفته به گل زیبای مسحور کننده م؛ با گلبرگهای قرمز و مخملی و چین خورده ش. با شاخه های بلند و آزادش. با برگهای سبز و صبورش. با رگبرگهاش که خطوط لحظه ی حال رو واسم میسازند و بهم خط زندگی رو نشون میدن. و با خاکش که منو میکشه تو خودش و دفنم میکنه جایی که باید!!

 

وقتی چند روز پیش درو باز کردم و از پشت حلقه ی اشک ناشی از خرد کردن پیاز، دیدمش که این گل طناز و شگفت رو گذاشت وسط دستهام، میدونستم میشه سوگلی خونه مون. میدونستم باید خیلی حواسم رو جمع کنم که بین این سرخ روی سرکش عصیان گر بیخیال مستقل و بقیه گلهای خونه فرق نذارم 😅😅 

 

من سرخوشی رو پیچیده ش نمیکنم؛ همینکه سرم رو میارم بالا و نگاه میکنم به نزدیکترین نقطه، یکیش رو پیدا میکنم و غرقش میشم؛ قبلش بیخیال ذهن میشم و می دونم زندگی، کیف همین لحظه ست و زود تمام میشه.. فکر بعد رو هم بعد میکنم.. 

 

من با سرخوشی هام، ثروتمندم. برکت و فراوانیشون، شکرم رو قلبی و عمیق و افزون میکنه. و رضایتم رو زیاد و زیاد و زیادتر.. قدرت سرخوشی، دیوانگی رو خلق میکنه. با دیوانگی، قوت قلب و شهود و درک بی واسطه بیشتر و بیشتر میشه.. 

 

شما نزدیکترین ترین، ساده ترین، راحت ترین و دم دستی ترین سرخوشیتون که همین حالا اگه سرتون رو بلند کنید، میبینیدش چیه؟؟ 

#سرخوشی_رو_پیچیده ش_نکنیم

#دور_خبری_نیست

#هرچه_هست_همین_حوالیست...

 

پی نوشت شبانه: رفتم که لوازم التحریر این ترمم رو بخرم. باز شب عروسی گرفته بود و ماهش طلایی و تابان و گرد و کامل شده بود. به این فکر کردم که اگه بیشتر و بزرگترها رو داشته باشیم اما نتونیم محو ماه و مه اطرافش بشیم؛ اگه نتونیم کودکانه از پله ها سرازیر بشیم، چه فایده ای داره؟!

همین حالاام که همه ی اینها رو داریم پس چرا زیبا زندگی کردن رو بلد نیستیم؟ 

بعد به صورت گرد و طلایی ماه خیره شدم تا تو این شب ماه کامل، دعا کنم. اما فقط یه دعا بر زبانم جاری شد و به ماه کوچه مون گفتم: 

کمک کن از هر بیشتر و بزرگتری، بیشتر آزاد بشم.

کمک کن بیشتر و بیشتر یاد بگیرم محو زیبایی تو و ابر و بادی که دورت میگردن، بشم.

کمک کن تو خاک آسمونت دفن بشم..

 کمک کن با چهره ی طلایی و درخشان تو از نو زنده بشم...

میخوام در تو ای (ماه کامل طلایی) ریشه کنم، شاخه بدم و از جهان برهم... چون میدونم بی فروغ روی تو، هیچ بیشتر و بزرگتری فایده نداره..

 

#قصه های_ناتمام_من_و_ماه_طلایی_کوچه مون😊😊

#میخوام_تکه ای_از_آسمون_تو_باشم..

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
سایه نوری

از اون صبحای زیبا که اونقدر زود شروع شده که هنوز ۱۰ نشده، کلی کارهاتو کردی و میتونی لم بدی زیر نور کم رمق و چند کلمه ای بنویسی... 

 

از اون صبحای کم رنگ و خنک و دل انگیز پاییزی که میتونی توشون از نو زنده بشی و از نو ببینی و از نو بشنوی و از نو کلمه بگی و از نو سکوت رو یاد بگیری! 

 

از اون صبحای شگفت انگیزی که مسئولانه چشمات رو باز کردی؛ پس قدرت دست توئه، نه دست ویروس و اخبار و دلار و روابط و دیگری.. 

 

از اون صبحای عجیبی که هیچ بیشتری نمی خوای؛ هیچ عجله ای نداری؛ هیچی کم نیست... چون تو توی بی آرزویی لحظه غرقی، چون تو توی بی انتظاری رهایی.. چون تو بودن رو زندگی میکنی و شدن رو میذاری واسه به وقتش!!

 

از اون صبحای آزاد خلاقانه ی بکر که انتظار کاملی نداری. چون میدونی هیچی دنیا کامل نیست.. چون میدونی کمبود و نقص و نداشتن هم زیباست، اگر نگاهت نو بشه و تعریفت از نو شکل بگیره.. 

 

و اصلا ول کنم همه ی اینا رو.. رها کنم کلمات کوبش گر رو.. آرام کنم قلبم رو و ساکت کنم ذهنم رو و فقط بشتابم به سمت صبح سرخوشانه ی دیوانه وار آشوبگری که کلمه نمیخواد.. جمله نمیشه.. نمی ترسه.. منتظر هیچی و هیچکس نیست؛ فقط سرخوشانه و شجاعانه پیش میره با هر چیز: غم، شادی.. خشم، آرام.. درد، لذت.. 

 

از اون صبحای پاییزی جادوگر که نه تنها زندگی کردن و موندن رو خوب بلده، مردن و رفتن و گذر به موقع رو هم از بره؛ از اون صبحای اصیل که میدونه زندگی با تضادهاش با شکوهه.. 

 

اصلا ول کنم اینا رو.. ول کنم.. ول کنم.. ول کنم .........

 

فقط صبح سرخوشانه ی دیوانه وار، بر من بتاب و بریز و بدرخش.. بذار نو شدن و نو گفتن و نو دیدن و سرکشی رو ازت یاد بگیرم.. 

 

بذار خوب براندازت کنم تا ازت یاد بگیرم مرگ به موقع و زندگی تازه رو... بذار؛ بذار؛ بذ  ااا  ررر   !!

 

آره بذار سکوت و سرکشی رو ازت یاد بگیرم و ... کلمه رو خاموش کنم... چون سکوت، آغاز دیوانگی و سرکشیه... 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۲
سایه نوری

عصر دل انگیزیه؛ ماه نقره ای براق وسط آبی نفتی آسمون نشسته و من فقط کافیه پرده رو بزنم کنار تا ببینمش و محو شکوهش بشم...

 

صدای تمرین سه تارش میاد و منو پر از شوق میکنه؛ دور نیست اون عصر پاییزی که میشینه واسم میزنه و من باهاش می خونم 😊😊

 

عطر قهوه پیچیده تو خونه و بی تابم کرده؛ بوش میکنم.. بوش میکنم .. بوش میکنم و از کناره های قلبم جوانه های تازه سر میزنه..

عطر قهوه، لحظه ی حال رو واسم پررنگ تر میکنه .. وقتی تو لحظه ی حالم، هیچ کاری نیست که نتونم بکنم..

لحظه ی حال، قدرتش رو سخاوتمندانه ارزانی میکنه.. اما سخته دراز کردن دستهامون به سمتش؛ کاش یاد بگیریم و یادمون بمونه! 

حواس پنج گانه ی ما، قدرتمندترین ابزار برای موندن تو لحظه هستند.. کاش هنرمندانه و خلاقانه به کارشون بگیریم!

زیبا کردن اطرافمون هم ما رو به همین جایی که هستیم، وصل میکنه.. رنگ و نور و جزییات جذاب، خونه هامون رو واسه حضور تو لحظه ی مقدس حال، آماده میکنند.. 

 

گاهی باید وسط هیاهوها، ایست بدیم؛ بشینیم و فقط بشنویم.. آرام بگیریم و فقط ببینیم ... این میتونه تمرین ساده ای باشه واسه شروع یادگیریمون .. 

 

یک تکه کیک وانیلی رو که دیروز باهم پختیم، میذارم تو دهنم؛ سعی میکنم طعمش رو زندگی کنم؛ قطره، قطره. انگار که آخرین تکه ی کیکه!!

دیدید وقتی به آخرهای یه چیزی میرسیم، چقدر عمیق تر و آهسته تر و متمرکزتر حسش میکنیم.. کاش با همه ی تکه های حیاتمون، با همه ی تکه های روزمون مثل تکه ی آخر کیک وانیلی برخورد میکردیم! 

 

یکی از هیجان های این روزهام، سوپ های رنگارنگ و متنوع و طنازه 😊😊 پاییزم با سوپهایی که پر از لیموترشه، خوشمزه و گرم و امیدوار کننده میشه.. من عاشق خوردن سوپ تو شبهای پاییزم😊

 

و لیموترشهای جذاب با پوست سبز براقشون، عطرشون که از دستهام نمی پره و طعم بی نظیرشون؛ ملس و آبدار و وسوسه انگیززززز، همه ی حواس منو جمع خودشون میکنند... 

 

رمانها.. سریالها.. خوندن و نوشتن.. نقاشی کردن.. زبان.. کلاسهای دانشگاه.. تصمیمات تازه،، وجود گرم خودش، وجود همراه خودم، عظمتی که گرماش رو ازم دریغ نمیکنه و حسش میکنم؛ همه و همه تو هر کلافگی یا نگرانی یا... سراغم میان و مثل یه غریق نجات، نجاتم میدن.. سرمو میارن بیرون از اعماق دریای ترس و شگفتی های اطراف رو به رخم میکشند.. 

 

اواسط مهرماه، مهمان عزیز و زیبا و جذاب و شگفت انگیزی خواهم داشت؛ از حالا دل تو دلم نیست واسه ۱ هفته ای که پیشمونه؛ تجربه ی تازه ی عجیبی خواهد شد واسم که حتما میگم ازش.. شاید عکس هم گذاشتم ازش اینجا 😊😊😇😇

 

سه شنبه بعد از دندانپزشکی و... چند ساعتی رو به خاطر کار، کنار دوست عزیزی بودم؛ لحظات پربرکت و جادویی و درخشانی شدن واسم.

اصلا نمیدونم مسیر گفتگو و مصاحبتمون چطور به اون سمتها رفت اما همونی بود که میخواستم؛ همونی شد که آرام جان و صلح درون و قرار قلب و نگاه های نو واسم به ارمغان آورد.. 

 

هفته ی آینده کلاسها شروع میشه؛ کارهای جدید آغاز میشه و ... من مشتاقم و در عین حال کمی ترسان و گیج هستم 😊😇 و البته که قبل از خط شروع، اینها اجتناب ناپذیره.. شگفتی ها نه بعد از خط پایان که اتفاقا بعد از خط شروع منتظرم هستند.. 

 

از درخت وجودم مراقبت میکنم.. درخت عجیبی شده؛ هربار از نقطه ای جوانه ی تازه ای میزنه یا شاخه ای ازش جدا میشه..

 برگهایی داره که باید بریزند اما وقتش نشده؛ شاید برگریزان خزان امسال نوبتشون باشه!! اما کی میدونه؟!

ما چقددرر هیچی نمیدونیم؛ و چقدر شیرینه که میتونیم خودمون رو به نیرویی بسپاریم که همه چیزو میدونه!!

 

مراقبت میکنم از درختم تا تر و تازه و ماجراجو و خرم بمونه.. و هربار واسم میوه ی تازه ای بده ..

 و چه میوه ش سرخ و درخشان و آبدار باشه و چه بی رنگ و کال و مات، من قدردانش هستم واسه شناساندن چیزهای تازه بهم..

واسه اینکه هربار بهم نشون میده اونقدرهام که فکر میکردم ترسی نداشت؛ چه بشه.. چه نشه!! چه سرخ و آبدار چه کال و بدرنگ، مهم اینه من دیگه آدم قبلی نمیشم... 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
سایه نوری