سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

آن زن من بودم که میرفت!

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ

روز اول: تمام تلاشش رو کرد که شاد بشم. حتی از روزهای قبلش شروع کرد. هرچند همیشه این تلاششه: خنده ی من. اما اون روز ویژه تر. صبحش با تنشی شخصی شروع شد که خیلی خوب جمعش کردم.

رفتیم بیرون. برای اولین بار موچی خوردم. خیلی دوسش داشتیم. بعد رفتیم قشنگترین کتابفروشی شهر. لابه لای کتاب‌ها پرسه زدیم. با پسر و دختری شیرین معاشرت کردیم. 2 تا کتاب خریدم. یکیش از چارلز بوکوفسکی... از صبحش و روز قبلش وسط زندگیم بود و در نهایت وقتی کتابش به سمتم گرفته شد بی درنگ خریدمش. یادم رفته بود که از صبح وسط زندگیم بوده! روی سنگ قبرش نوشته: سعی نکن! 

روی کتاب‌هایم دست میکشیدم. هوای خوش را می بلعیم که جلوی رستورانی خاص ایستاد. از روزها قبل میگفت میخوام ببرمت یک رستوران ویژه. فیلم های سرآشپزش رو نشونم میدادم:)  فضای شیک و لاکچری ای داشت به جای دنج و دلنشین. اما دوسش داشتم. سوپ بی نظیری خوردم و غذای اصلی خاصی... 

شب عالی ای بود. راحت و آرام خوابیدم. میخواست شادم کند و توانست! 

 

روز دوم: صبح با پیام دیوونته م، بیدار شدم. همین یک کلمه. فکر کردم دیوونه کسی بودن، برای هرکس یه شکلیه و برای اون....

مرخصی گرفته بود اما باید چند ساعتی برای کاری میرفت. من نوبت ناخن  داشتم. بیشتر، این کارها رو خودم انجام میدم اما وقتی ناخن هام مرتب شد و آبی خوشرنگی گرفت، از نتیجه راضی بودم چون دستها خیلی مهم هستن! حسابی زیر آفتاب کم رمق نگاهشون کردم. 

بادمجون سرخ کردم. پیازچه ها رو شستم. لوبیا سبزها رو خرد کردم. کوکوی نخودفرنگی پختم. 

رفتیم بیرون موچی خوردیم! :) راه رفتیم. چند تا کار مهم انجام دادیم. دال عدس خریدم. آدمها سعی کردند خوشحالم کنند. دلمه و شله زرد و... و... و... واسه م فرستادند. شب، راحت و آروم خوابیدم. 

 

روز سوم: ناهار را خورد و رفت. کل خونه رو تمیز کردم. آش رشته، خورش دال عدس و کوکو پختم. عصرش هم کیک سالم و لذیذی از سیب کاراملی، آرد جودوسر و شیره رو گذاشتم توی فر و رفتم حمام. موهام رو روغن زده بودم و... 

 

روز چهارم: 6 و نیم بیدار شدم. کیک و قهوه خوردم. آماده شدم و رفتم... 6 ساعت سنگین رو گذروندم. برگشتم خونه. ناهار خوردیم. عصرش رفتیم بیرون، موچی خوردیم :) 

 

جمعه ی سوم هم گذشت. این جمعه، چهارمین جمعه ست. امتحان دارم. 3 تا جمعه ی عجیب بود که احتمالا تاثیر خاصی هم روی من هم روی زندگیم و اهدافم خواهد گذاشت. از شنبه هم مورد تازه ای واسه م شروع میشه که پیش داوری واسه ش نمی کنم اما خوشحالم از وجود آدمهایی که سر راهم قرار می‌گیرند. 

 

دیروز نوبت اصلاح ابرو داشتم. اغلب خودم انجامش میدم. اما جایی رفتم که مدتها زیر نظرش داشتم و از نتیجه راضیم.  موچی خوردیم:) در حال سرچ کردن م که موچی خونگی درست کنم :) مامان بهم قیمه، سبزی قرمه سبزی و... داد. شب افتضاحی رو گذروندم. صبح، سنگین و باد کرده و کرخت شروع شد. دیروز ماکارونی و... پخته بودم. ناهار داریم. 

 

نمی دونم سال دیگه این روزها توی این شهر هستم یا نه. احتمالا نه! چون رفتن، فعل چند ساله ی منه. این روزها چیزهایی مهیاست، فقط کافیه من دست به کار بشم! کار اساسی و اصولی و هدفمند! 

 

مانیفست: زن، خانه کرده بود در اقامتگاهی دور در جنوب... تنها و آسیب پذیر و غریب! با دستانش می‌ساخت و با کلمه هایش میفروخت. شرمین بودن را تمرین می‌کرد! نوع های دیگری از زندگی را تمرین می‌کرد. گلیم خودش از آب کشیدن را، تمرین می‌کرد... همه چیز محو و مه آلود بود. برای زنده ماندن، می نوشت و روزی زندگی ای خلق می‌کرد! آن زن من بودم! 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۲۵
سایه نوری

نظرات  (۱)

موچی ... چقدر اسمش با مزه است . رفتم گوگلش کردم قیافه اش هم خیلی گوگولی بود :) 

پستت خیلی دل انگیز بود سایه جان ، اون زن که تویی خیلی دل انگیزه :)

پاسخ:
گوگولی برازنده شه :)
مینا، در حال حاضر به دل انگیزی خودم که فکر میکنم، مبهمه واسه م :) اما پستم، مرسی که میخونی و خوشحالم.. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">