بدنم، قفله
پنج شنبه خیلی مشغول بودم. یه مشاوره ی کاری_تحصیلی رو گذروندم. مشاور خوبی بود و من تحت فشار زیادی برای یک تصمیم گیری سخت و مهم قرار گرفتم.
بعدش کتلت ها رو سرخ کردم و غذا خوردیم. دوش طولانی ای گرفتم. کیف و وسایلم رو آماده کردم چون جمعه از صبح تا عصر کلاس داشتم.
جمعه، روز عجیبی شد. پربار اما سخت و پرفشار. بخش هایی از خودم که روبه رویی باهاشون سخته، محکم توی صورتم کوبیده شدند. احساس های تلخ و عمیق تنهایی، بی پناهی، درماندگی، بی تعلقی و خشم شدید داشتم. با خودم مرور میکردم که این بار هم حل نشد و دیگه حل نخواهد شد!
درمانده، خسته، مضطرب، گیج و سنگین. احساس شرم داشتم. احساس من چقدر بدم داشتم. دوست داشتم فرار کنم به جایی که یک نفر آشنا نباشه. احساس خشم داشتم. خشمی که وقتی نمی تونست به جای درست بزنه، به خودم حمله میکرد. ضعیف و ناتوان بودم.
بدنم می کوبید. سرم درد میکرد. استخوان های قفسه سینه به سمت گردنم، میسوخت. قلبم گرفته و بی قرار بود. با همه ی اینها یکی شده بودم. توان جدا دیدن خودم از این نشانه های درد آور بدنی، ذهنی و احساسی رو نداشتم. می دونستم باید چه کنم. علمش رو داشتم. اما توان عملی کردن اونچه بارها و بارها انجام دادم بودم رو نداشتم..
چند خطی نوشتم اما کلماتم هم ته کشیده بود. همون چند خط اما گشاینده بود.
با وجود همه ی اینها در طوفانِ واقعیت ایستاده بودم و ازش سیلی میخوردم. به طرف هیچ رویابافی، رمان، کتاب، حرف زدن، خوراکی، بیرون رفتن و... نرفتم. جز هجوم واقعیت چیزی نمی خواستم. له شده بودم اما آماده بودم برای چشیدن اضطراب و دیدن نشانه های بدنیش... آماده بودم برای دیدن احساسات مختلف. میدونستم که میتونم تحمل کنم.
واقعیت رو در آغوش گرفته بودم و گم شده نبودم. می دونستم داره چی میشه و آماده تحمل خودم در خودم بودم..
شنبه مجبور بودم برم جایی هرچند سخت بود واسه م اما خب از قبل جمعه قول داده بودم و میزبان هم تدارک دیده بود. تحت فشار بودم. بدنم منقبض بود. خودم نبودم. واقعی نبودم. فک و آرواره هام سفت و سنگین بود. گه گاهی لبخندی مصنوعی داشتم. و شبش تحت اتفاقات تصادفی اضطراب آوری قرار گرفتم.
بقیه ش رو با خودم با همسر و با وجودم درگیر بودم. دوشنبه 3،4 ساعتی کلاس داشتم. مسیر پر ترافیکی رو رانندگی کردم، کلی دنبال جای پارک گشتم و همین کارهای کوچیک، عاصی و کلافه م میکرد. سر کلاس هوشیار و تیز بودم ولی آخرهاش دیگه حفظ توان و تمرکز واسه م سخت بود. از دوشنبه، التیام رو حس میکردم... عصرش هم بابت موضوعی بسیار نگران بودم که فعلا با خوبی گذشت...
جز 10 دقیقه زبان با زور و 30 صفحه ای کتاب تخصصی هیچ کاری نتونستم بکنم. روزها چند خطی نوشتم. روزی که کلاس بودم، وقتی از سر کار برگشته بود، تمیزکاری کرده بود و سپاسگزارش بودم از ته دل. دیروز یه غذای سرعتی پختم. و هیچی دیگه...
2،3 تایی کتاب خریدم که بشینم حسابی باهاشون خودم رو زیر و رو کنم. با خودم آشناتر شدم. بدنم رو نگاه میکنم. احساسم رو بررسی میکنم. در خودم می مونم. واقعیت رو در حالی که داره قلبم رو می دره، می نوشم. اما حواسم رو پرت چیز دیگه نمی کنم.
از امروز میخوام برگردم باز به خودم. و به اونچه در حالیکه حقیقت داره از روم رد میشه، باید انجام بدم. برگردم و حتی نمی دونم چرا برگردم! برگردم و حتی نمی دونم چطور برگردم. برگردم و حتی نمی دونم.....
بدنم، اخطارهاش رو بهم نشون میده. کمر و گردنم گرفته ست. درد قفسه سینه م و سوزش استخوان هاش بهتره اما کماکان سنگینه. غم و خشم درونم غوغا میکنند. اشک ها می ریزند و من خوشحالم که کمی با گریه کردن رفیق تر شدم.
خسته م خیلی زیاد اما ادامه دهنده بودن واسه م ارزشه... باید بنویسم و راه دوباره برگشتن رو از توش دربیارم. برنامه ریزی کنم و پیش برم. در خود ماندن و با واقعیت زیستن و داشتن بدنم، همه ی چیزیه که این روزها میخوام...
یکشنبه رفتم کتابخونه؛ با یه حال داغون رفتم همونقدر کتاب و زبان که گفتم به زور خوندم اونجا بودم...
رمان هم صفحه 100 و خرده ای مونده... از پنج شنبه دیگه نخوندمش...
گیج و مبهوت نیستم. گم شده نیستم. وقتی با احساس، بدن و واقعیت بمونم، همه ی اونچه اتفاق میفته، در مسیر اتفاق میفته. در خود ماندن، برنامه ریزی جدید، برنامه خودکاوی ریختن، تمرین اعتماد به خود، کتابخونه رفتن اینها بهم کمک میکنه. میدونم چی بهم کمک میکنه.
فقط خسته و غمگینم که باید با مدارا با خود و کنکاشش پیش برم...
از هفته دیگه هر هفته شنبه و دوشنبه کلاس دارم. کتابهای تخصصی م رو باید بخونم. تمرین کنم. زبان بخونم و....
دوباره کار کردن و درآمد داشتن در جهت استقلال، از دغدغه هامه...
امروز... امروز... امروز.... امروز.... من میخوام برم جلو هرچند الان نمی دونم چرا اما بدنم قفله. این قفل رو با روغن کاری و نوشتن و صبوری باز میکنم.
عاشق این مشاهده گری دقیق و عمیقتم .لطفا بنویس مشاوره چجوری پیش رفت .
بگو برام که وقتی تو دو راهی یا چند راهی بابت تحصیل یا شغل ایستاده آدم ، بنظرت چه میشه کرد ؟