تاریکه اما نور اندک من، کافیه!
نباید عقب بندازم نوشتن وبلاگ رو. مثل این روزها که تو دفترهام و نوشته های قبلی وبلاگ چرخ میزنم، به ثبت این لحظه های زندگیم نیاز دارم برای روزهای بعد. این لحظه ها، لحظه های ادامه دادن، دوام آوردن و ساختنِ عبور من هستند؛ بریدن بندهای بیشتری از وابستگی. ایجاد ظرفیت بیشتری برای تحمل ابهام و استقلال شیرینِ شیرین...
قراره بازه های 30 یا 10 روزه یا هفتگی( نمی دونم فعلا) برای خودم طراحی کنم که شخصی سازی شده ست. ترکیبی از:
نوشتن با هدف تخلیه، کشف، شفافیت و زور اضافه نزدن و سعی اضافی نکردن و.... + ژورنالینگ، نقاشی هایی و خط خطی های سایه ای+ تمرکز بر صبح+رمان+فیلم+چالش هام+ بیخیالی آگاهانه+بی واکنشی خردمندانه و........ + موارد دیگه که امیدوارم اینجا بنویسمشون و به دفترم اکتفا نکنم.
من حتی تو انتخاب مطالعه و فیلم و... هم شخصی سازی و همسویی با حال و هوام رو یادم نمی ره و به روش خودم انتخابهای جذابی سر راهم قرار میگیره و پیش میرم باهاشون..
الان هم با این خمودگی، پوچی، عبور، رفتن، تعادل، تناسب، رازآلودگی، عجله، قدردانی، خشم، غم و در خود فرورفتگی، بدن، بدن، بدن، احساس، احساس، احساس... همراه میشم. اینها کلمات نوشته هام هستن؛ تکرارهام.. و تکرارها مهم هستند خیلی مهم.
در خود فرورفتن و از خود ماندن! عجیبه... بهش می پردازم.
در کنار اون بازه ها، احتمالا بعد از پایان برنامه ی جمعه ها و شنبه هام، یک عبور و رفتن ترسناک، مه آلود و عجیب در انتظارمه که خب نباید غافل بشم از نوشتنش اینجا. اگر رقمش بزنم بی تردید عجیب ترین تجربه ی کل عمرمه..
سایه یادت بمونه... حتی شده رمزی، بی پرده نوشتن یادت نره. فقط به دفترهات اکتفا نکن.
این روزهای عجیب از دوام آوردن، ادامه دادن، اضطراب، غم، خشم و... + ماندن در واقعیت بدون رویاسازی ( رویاسازی گیر اندازنده) برای تو رستگاری رو می سازه.
قبلش عصیان و تخریبه. اجتناب ناپذیره. عصیان و تخریبی به سمت درون... بیرون، آدمها رو میشکنه و تورو از جایی غیرواقعی میشکنه. از جای درستش بشکن!
در جریان شخصی سازی هام، راه رفتن هام، شب های مالیخولیایی م،،کار با دستم، ویس هایی که ضبط میکنم،، کلماتی میان و زیرو رویی هایی میشه، بعد سبک هایی رو زندگی میکنم که نجاتم میدن و کشف و خلق خودمه... بعد میرسم به نامشون.
مثلا خیلی وقته... سالهاست تو یک وابی سابی و مینیمال شخصی سازی شده، روان میشم که ثمره ش واسه م باز شدن قفسه سینه و نفس های آزاد کننده ست. حجمی ابری قلب و سینه م رو پر میکنه و با نفسی صدادار تخلیه میشه. بدن، عجیب زیباست! باید بنویسم ازشون...
نه حالم خوبه. نه شادم. نه سبکم. اما همسو با حال و هوام هستم. دارم ادامه میدم. زوری نمیزنم اما.
نوشتن، از خونه بیرون زدن، پیاده روی، طراحی چالش های روزانه ی همسو با خودم خیلی دارن کمکم میکنن توی ادامه و توی سعی بیجا نکردن.
دیروز یک رمان خیلی کوتاه رو تمام کردم. مولتی ویتامین، دمنوش و... رو خوردم. کمی امتحان جمعه رو خوندم. غذا پختم. روغن زدم به موهام و دوش گرفتم. جمع و جور سطحی کردم. به پوستم رسیدم و درمارولر کشیدم و...
توی بیخوابی شب، غرق نشدم. فیزیکم رو تغییر دادم و کتاب جدید گرفتم دستم. این روش، خیلی واسه م جوابه. تو نوشتن هام بهش رسیدم.
مینی سریال( modern love) رو باهم می بینیم. قسمت های کوتاهی داره. خوش ساخت، ساده و حال خوب کنه.
تو نوشته هام یک فیلم ایرانی، یک دفعه سرو کله ش پیدا شد که یادمه اولین بار که دیدمش، قدرت عجیب یک زن رو بهم یادآوری کرد. اسمش یادم نیست. اما تکرار برای من جذابه.. باید ببینمش.
صبح نوشتم. همراه با قهوه و خامه، عسل... اول تخلیه شدم و بعد کلمات جدیدی دیدم برای پختن. گاهی تخلیه ای نیست اما این روزها باز دوباره تخلیه هست.
اینجا رو نباید رها کنم. مدتی که اینجا ننوشتم و کسی رو نخوندم، از حسرت هامه. یعنی سوگ ها و سختی ها و کسب و کاری که راه افتاد و... له شد، باید ثبت میشد.
هرروز صبح چطور ادامه دادن رو زندگی کردن. چطور از سرِ مردن، برخاستن! چطور با حمل کردن مرگ، زیستن...
مسیر طولانی و سخت رو رانندگی کردن. قصه های هرروز. کلاس های دانشگاه. تعارض ها.. و خیلی موارد دیگه. کاش اینجا ثبت بودن و الان بودن. نمونه ای از سایه ی له شده ای که گاه زیبا بود! امیدوارم درس این حسرت رو بگیرم چون من کله خرم :)
(سوگ و سوشی)، معنادارهای من از اون دوران...
خونه نسبتا تمیزه. ماش گذاشتم برای پلو ماش. گوشت گذاشتم برای همبرگر. برم برای روشن کردن پومودور و خواندن امتحان جمعه + کتابم در بازه های استراحت..
چقدر این جمله رو نوشتم شاید هزاران بار: جای خالی چیزی در قلبم درد میکند و تا پر شدنش با غمی خالص و اصیل، ادامه خواهم داد...
چشم هام اشکی میشن از یادآوری زندگی ای که میشد داشته باشیم و نشد! ولی من با وجود همه چیز، راهم رو همیشه پیدا کردم و بازهم میتونم...
تاریکی، همه جا را گرفته اما با نور اندکی که خلق خواهم کرد، خواهم ساخت...
سایه ی عزیزم،سلام.فهمیدن حرفهای تو برای من همیشه سخته.چندبار میخونم.گاهی بعضیاش رو میفهمم.درواقع زندگیشون کردم.باقی رو نمیفهمم چون تجربه شون نکردم.گنگ هستن.
منم میخوام نوشتن رو شروع کنم.
اما نمیدونم چرا.
من برای خودم نوشتن رو بیشتر دوست دارم.شاید دلیلش اینه که اینجا خود واقعیم نیستم.ترس از قضاوت سانسورم میکنه،جنع و جورم میکنه و خود قضاوت چه درست چه غلط حس ناکافی بودن و خوب نبودن بهم میده