حس واقعی الآنم
خیلی واسم مهمه که از حس هایی مثل حس الآنم هم اینجا بنویسم؛ وقتی به خاطر موضوع مهمی غم، خونه ی دلمو پر میکنه.. وقتی حتی از وعده ی خوندن و نوشتن و نسکافه و آسمون و... به خودم هم نوری بیرون نمیاد؛ وقتی چلچراغهای همیشگیم هم از پس سوت و کوریم برنمیان؛ خسته میشن و خاموش...
من غالبا خیلی سریع میتونم خودم رو به لحظه و سرخوشی هام وصل کنم. یعنی فقط نیاز به یه خلوت با خودم دارم که برگردم. هرچند برگشتنه خیلی تر و تازه نباشه اما دیگه اثری از بیراهه نیست.. اینکه اینو بلد شدم، واسم ارزشمنده..
اما خب وقتی غمم به خاطر دیگریه؛ دیگری که از هر چیزی واسم مهمتره و... هرچی به خودم میگم: اینم مسیر تکامل اونه.. اونم باید این درد رو بکشه.. واسش لازمه حتما .. باز هم برمیگردم به غم و گرفتگی قلبم..
الان خسته و کلافه و دم به گریه م😅 و فقط دارم حالم رو نگاه میکنم و به جای اینکه تو دفترم بنویسم، اینجا مینویسم..
میدونم فردا یه روز تازه ست با یه حس تازه و هیچی ماندگار و ابدی نیست..
میدونم همینکه نگهداری و حفظ اهمیت هامون رو رها کنیم، اثبات و دفاع از خود و رنج بیهوده هم میره کنار..
اما الان بی هیچ زور و فشار بیخود میخوام حس واقعی قلبم رو بپذیرم.. نگاهش کنم و اونچه میخواد رو بهش بدم.. مثل اون وقتایی که دلت گرفته و به بقیه میگی تنهام بذارید اما یه نفر، اخمت رو به جون میخره و کنارت می ایسته.. شاید قلب منم، منو میخواد هرچند با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه یا برعکس😊😇
باید سفارش هامم بنویسم و آماده کنم.. غذا هم املت میخوریم چون حوصله ی آشپزی ندارم..
اون کس که غمش رو میخوری، آیا خودت به اندازه ی درست باهاش مهربانانه، محترمانه و... رفتار و برخورد میکنی؟؟!!
بعدا نوشت: شاید بعضی از حس های تکراری و عادتیم هم، مثل همین حس تکراری غم من برای دیگری و...،، از همین اهمیت دادن به خودم میاد...
اهمیتی که تا باشه، رنجش هم هست!
سلام سایه جان
مثل میشه عالی نوشتی
برش لحظه ات هم عالی بود
فقط برش رو از چند ساعت قبل هم شروع کنی خوبتره
راست میگی خیلی خوبه که آدم دنبال برتر بودن نباشه و دنبال مقایسه