سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

من همین لحظه،همین حالا!

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۲۳ ب.ظ

همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم...

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنه..زمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشه..و اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنم..و منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسه..یعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییم..خب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم...

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد...و گذشت...

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه...

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبود..و مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و ..... و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردن..و من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندم..ولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوج..و از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفنی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن..

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنم..برای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و ....و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند.... 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان..

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو.... بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشون..چون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانه..که با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارم..و هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم...و دلیل دیگه م خوندن مقالات و ... زبان اصلیه در جهت هدفهام...و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش..

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم الزامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم 😊😊

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادم..که خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شد..بعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم...پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم..روند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستم..اینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسم..سفارشها ترکیب نوشتن و هنر و.... هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزم..کارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم.. که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم...بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنم..و از زیر  کار در میرم 😊 به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم...و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام 😊😊 خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودم..چنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودم..گویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میترکوندم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدم..ینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزد..خنده و گریه باهم..

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها سکون گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید...و سبک شد...

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونم..کتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن...درباره شون خواهم نوشت..

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی ...تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام....

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسم..یک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم... در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدد..اینقددر چسبیددد..

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خوندم..از برایان تریسی شاید .. یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیرید..یه همچین چیزی..

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافت..میشه بر آوارها،قصر ساخت..میشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستاد..میشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخش..من گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم ..فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون...شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد....

و خدا.... و ایمان....و ندادنهاش...چرا اینقددر قشنگه...چرا اینقدر کارش درسته...چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره...چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست..

کمی روزهام شلوغه..سررشته هام کمی از دستم افتاده..کمی گیجم..

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه...من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم...بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب...اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام...

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکو....فلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن...

پر از ایده و هدفم...

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم...!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو...!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستی..حتی در آنها که نیستی...همیشه کسانی هستند، که نیستند...تو نیستی و بهارها همچنان می آیند...عجب پدیده ی شگفتی...عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۲۶
سایه نوری

نظرات  (۲)

من که به شدت مشتاقم تا از کتاب ها بنویسی

من منتظرم تا تو بعد از این وقتی چیزی که منتظرش بودی نشد کم نیاری و اشک نریزی به جاش لبحند بزنی و بگی یعنی قراره چه اتفاق عالی تری برام بیفته که این نشد؟

به موقع نمیده

به موقع بهترش رو میده

اینو حسابی باور کن ایمان بیار اونقدر که ندادنش اشک نشه تو چشمات لبخند بشه رو لبهات 


کارهایی که تو انجام دادی که خیلی هاش رو ما نمی دونیم چیه چون نگفتی و فقط سربسته اشاره کردی و رد شدی مطمئنا خیلی بزرگن.

از نظر من به شخصه هیچ رد شدنی ساده و کوچیک نیست . عالی و بزرگه

اگر خواستی روزی کتاب ب=نویسی حتما بدون سانسور بنویس

تو این پست نکات پنهان زیاد داشت که من خواننده رو سردرگم میکرد و رشتهء افکارم رو از هم پاره میکرد و نمیذاشت تمام و کمال بفهمم چی میخوای بگی


چه تحول عظیمی در زندگی تحصیلی تو قرار بود رخ بده؟

چه اتفاقاتی افتاد که شرایط رو پیچیده کرد؟

کدوم شبکه های مجازی؟

چه ایده هایی در چه زمینه ای؟

چه کارهای کوچیکی قبل از عید انجام دادی؟

منظورت از این جمله چی بود ؟گویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میترکوندم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدم.... صب= صبح.

من اینها رو ننوشتم که بهشون جواب بدیها . لطفا جواب نده به سوالات فقط نوشتم تا نمونه آورده باشم از سردرگمی هایی که دچارش شدم حین خوندن پست.

پاسخ:
ممنونم که مشتاقی..خودم از فکر انجامشون لبریزه خوشی میشم..
خب نسیم، به هرحال غمو نگرانی و...رو نمیشه ندید،،میان دیگه گاهی،،اما خب میدونم ایمانم هنوز حالا حالاها کار داره و خودمم منتظرم تسلیم ترو پذیراتر بشم..
میدونستم پستم سردرگم کننده ست..چون خودمم کمی شلوغو سردرگم هستم..اما زود پستهای با شخصیت ترو شجاعانه تری خواهم نوشت😊
۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۴۲ بلاگر کبیر ^_^
جانم سایه....
چه شیرزنی هستی تو
تو مدت کوتاه جقدر کتابهای خوب خوندی...  واقعا تحسینت میکنم .خودت رو و این تلاشت رو... امیدوارم منم خیلی زود بتونم به کتاب خوندن رو بیارم دوباره
پاسخ:
مینای خوش قلببب...
شیر زن...من...نمیدونم مینا،،روزهای این زمستون هرروزش واسم درس داشتو انگار یه چیزی منو میکشوند و با خودش میبرد...اما خب خیلی راحتم این کارها رو نکردم،روزی چند بار شاید ناامید میشدم،نکنه نشه ها،تردیدها،میخواد چی بشه ها،،میومدن اما ادامه میدادم...
من عاشق کتابم،،از جمله ابزاریه که تو این شرایطی که دنیا محدودم کرده و میخوام راهمو بسازم،،وجودش دلمو قرص میکنه و امید بخشه واسم...
ممنونم ازت و مرسیی که میخونیم...انشالا باهم کلی کتاب میخونیم،،من ایده هایی دارم واسه استفاده از کتاب...امیدوارم انجامشون بدمو بنویسمشونو باهم کتاب رو جور دیگه ای بیاریم تو روزهامون...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">