ناتمام های من
این روزها توجه م به بدنم و مشاهده ش، از چالش هامه. تمرین میکنم و تمرین میکنم که با بدنم آشنا و آشناتر بشم. در راه این شناخت، گاه عجله دارم اما به خودم صبوری رو یادآوری میکنم...
یادآوری کردن، جزئی از روتین منه! یکم عجیبه اما توی لیست کارهای من یادآوری کردن به خود، شماره ای رو به خودش اختصاص میده. تو این وبلاگ و تو تمام نوشته هام بوده و هست. میشه خارج شد اما راه برگشت، از یادآوری به خود میگذره.
میگذره... اغلب سخت اما در مسیر... در مسیر هستم. در بطن اونچه بهم میگذره، هوشیاری هم هست؛ فقط گذر نیست! آگاهم. به زمانم و برنامه هام آگاه تر شدم. لیست کار مینویسم. زمان میگیرم و تا زنگ آلارم، دست از کارم نمیکشم.
دست از کار نکشیدن... حتی روی یک ربع ها و 10 دقیقه ها تمرکز میکنم. گاهی هم 25 دقیقه های پشت سر هم رو دوام میارم. جز یک روز که عزیزی رو برای سفری راهی کردیم، هیچ روزی نبوده که کارهای لیستم خط نخوره. همون روز هم البته تمیزکاری کردم، غذای خوب پختم. رمان خوندم.
پختن و تمیزکاری رو با کارهای کوچک و متناسب با خودم، هرروز تقریبا بدون فشار گذروندم. باز هم به معجزه ی کارهای سطحی و ساده ای که میتونن اوضاع هارو سرو سامان بدن، رسیدم. آرامش برپاست..
آرامش در بدن من کم پیداست اما این روزها. تو روزهایی که ننوشتم یکی دو بار از ته قلبم شاد و آرام شد به واسطه اتفاقاتی؛ اتفاقات عجیبِ سحرانگیز. همزمانی ها و چیده شدن هایی که همه مون تجربه ش کردیم و هربار هم مبهوت میشیم...
مبهوت. بهت زده. بهت زدگی... این روزها تو بدنمم و کمتر بهت زده م. بیشترین قسمتی از بدنم که توش سیر و سیاحت میکنم قلبم، اطراف قلبم و قفسه ی سینه مه. توش گرفتگی، سنگینی، انقباض و گیر حس میکنم. در خودش فشرده. گاه سوزشی مرموز توش میپیچه. تنگه دلم!
تنگ دلی.. دلتنگی.. راستی یادم رفت بگم که یکم عجیبه اما تو لیست کارهای من دلتنگی کردن هست! این روزها دلتنگی، حال و هوای غالب منه. سرچ میکنم دلتنگی! باهاش بازی میکنم. تعریف ها رو میخونم. و بعد بازتعریف شخصی خودم رو میسازم.
ساختن... دارم میسازم. خودم رو از روی بدنم میسازم. به روی صورت دراز میکشم روی زمین. به تلاقی زمین و قلبم متوجه میشم. کمی فشار میارم. قلبم رو حس میکنم. یک حسی میخواد فرار کنم اما مقاومت میکنم. پاهام رو نود درجه به دیوار تکیه میدم، دستهام رو رها میکنم و خیره میشم به سقف. و باز میرم تو محدوده ی قلبم. یک حسی میخواد فرار کنم اما تحمل میکنم.
تحمل کردن. ذکر تحمل کن. میدان استقامت و مبارزه ی روزانه م رو تعریف میکنم و مینویسمش. سوال هام. وقتی داشتم( ادامه دادن) رو صرف میکردم. یک سوالی اومد: اشتیاق تو به کدام سمت است؟ جواب هاش رو داشتم. بلافاصله غم اومد. به بدنم نگاه کردم...
نگاه کردن به بدن. اونقدر به بدنم نگاه کردم؛ هرروز وقتی رو برای دلتنگی و احساس گذاشتم. نوشتم. به درون رفتم که به یک استمرار رسیدم. گفتم که جز یک روز، هرروز با هر کیفیت و کمیتی که ازم براومد انجام دادم. هرروز زبان خوندم. هرروز مباحث کتاب تخصصیم رو خوندم. تا آخر خرداد برنامه اینه و هفته به هفته چالشی براساس شرایطم به موقعیت قبلی ای که ثبات گرفته، اضافه میشه.
اضافه شدن... رمان بهم اضافه شد باز! خواستم که باشه. این مدت یک رمان 400 صفحه ای رو هم تمام کردم. الان پستم رو می بندم. برنامه های امروز که تیک خوردن. رمانی که مدتهاست شروع شده و همونطور ناتمام مونده، وقتشه تمام بشه. نمی دونم چند روز طول میکشه.
تمام کردن. این روزها در حال یکی یکی بیرون کشیدن ناتمام ها و نصفه نیمه ها هستم. با برنامه ریزی و روش های شخصی دارم پیش میرم. در مسیر هستم!
در مسیر بودن رو دوست دارم.
تا شنبه باید ثبت نام کاری رو انجام بدم. شنبه عصر اون کلاسی که کنسل شد مدام، بالاخره شروع میشه. دوشنبه نوبت ناخن دارم. باید یک نوبت ابرو بگیرم. یک سری ویس رو باید گوش بدم. احتمالا هفته دیگه چالش جدیدی اضافه نمیکنم. بیشتر مینویسم و روی تثبیت لیست کارم تمرکز میکنم. چون به روتین م چیزهایی که گفتم اضافه میشه. حفظ قبلی ها مهمه...
مهم استمرار منه همراه با درجانزدن. درجا نزدن برای من یعنی به وقتش چالش های ریز هفتگی وارد کنم. زیاد ازشون تو دفترم مینویسم. میدونم باید چه کنم.
توی پستم میخواستم بازتر کنم مسائلی رو اما رمقش رو نداشتم و نوشتن و کلمه ها همراهیم نمی کردن. باید دنبالشون میکردم :) جون کندم اما نوشتم:)
جان کندن. جان کندن. جان کندن آگاهانه. درباره ش تو دفترم مینویسم!
ارزو میکنم غم هات برن دور قلبت احساس سنگینی و غم نکنی.
منم گاهی به قلبم توجه میکنم خیلی جالبه،گاهی احساس میکنم خودمو دارم از توی قلبم درمیارم،تازه متولد شده،و بهم خوش میگدره وقتی خودم با خودمم.
در واقع هر وقت حالم بده خودمو از قلبم میکشم بیرون یا خودم میرم درون قلبم.و اونجا حال بدم کم میشه