کلمه، جادوست..
دراز کشیدم روی مبل. دست ها و پاهام راحته.. جایی از بدنم منقبض و گرفته نیست. دمای بدنم معتدله. نه غمگین هستم نه شاد. اما اشتیاق و هیجانی کم جان در قلبم حس میکنم. اثری از گرفتگی قفسه سینه نیست و در این منطقه، حالم به نسبت بهتره :) حال بدنم، در کل مطبوعه...
با وجود بهم ریختگی هورمون ها و خستگی عادی جسمی، از نظر روانی حال خوبی داشتم و امروز هم کارهام تیک خوردن..
از خودم حسابی مراقبت کردم این روزها. به بدنم توجه ویژه کردم. مدام بدنم و اونچه توش در جریانه رو با دقت و توجه مشاهده کردم.
حال و هوام رو بررسی کردم. یکی دو تا دفتر و خودکار تمام کردم. کارهام رو به تعویق ننداختم. به وقتش بطالت کردم و به سقف زل زدم.
عجله نکردم و به هر تغییر فیزیولوژیک، نوسان هیجانی، افت جسمی و بلوای ذهنی فرصت دادم. و همه شون رو تبدیل به کلمه کردم...
تا بالاخره قوت به بدنم برگشته. تیز و هوشیارم باز. در تمرین غوطه ور هستم. همه چیز رو در درونم اونقدر نگه میدارم که پخته بشه. دم بکشه. جا بیفته. حجم بگیره و اون موقعست که فشار میاره به دیواره های قلبم و بازش میکنه. میبینم که در حال ظرفیت سازی درونی هستم. می بینم که در سفر درونی تازه ای هستم. می بینم که نه کیفیت واسه م مهمه نه کمیت اما کاملا در مسیر هستم.
می بینم که وفاداری به خود، حفظ خود، درک خود حتی زمانِ نفرت از خود، چطور داره فضای بیشتری درونم باز میکنه و ثمره ش انگیزه ست. من منسجم تر میشم و رفتارهام قوت و جهت روشن تری پیدا میکنند.
می بینم که برگه های دفتر برنامه ریزی م پر میشه از اقدام و استمرار به روش های شخصی...
می بینم که در حال تمرین تعادل، انسجام و در خود ماندن هستم...
می بینم که زندگی درونیم داره از نو ساخته میشه....
امروز وسط کارم دلتنگ شدم. ازش نوشتم. دلتنگیم از جنس دلتنگی پست های قبل نبود. دلتنگی برای گذشته های دور و آدم های رفته نبود. دلتنگیم، نزدیک بود.. آغشته به رؤیا بود. شیرین بود. و من در خودم نگاهش کردم و به کلمه تبدلیش کردم تا روشن شد و بر من تابید. با نور اندکی از امید بر من تابید. واقع بینی، سخت اما اعتیاد آوره :)
رمان ناتمام پست قبل هم، جمعه تمام شد . بعدش رفتم سراغ مرشد و مارگاریتا اما فضاش برای حال و هوا، مسیر و سوال های این روزهای من نبود. پس رفت کنار... الان رمان دیگه ای دستمه. ببینم به کجا میرسه...
نه شادم نه غمگین. اما مشتاقم. در مسیر هستم. قلبم بازی های خودش رو داره. اضطراب همراهمه. اما منسجم تر و روان تر در مسیر هستم...
خونه نسبتا تمیز مونده. غذاهای سالم پخته شدن. شبها وقت خواب طعم رضایت از خود رو می چشم. در این مرحله از زندگیم، رضایت از خود بیش از هر چیز دیگه ای واسه م اولویت هست...
میرم دیگه سر استراحت شبانه م با غوطه وری در رمانم. جایزه کسیه که امروز مشقِ واقعیت بینی و واقعیت زیستی ش رو کرده.
دلم براش تنگ شده و 12 شب میاد خونه :)
این روزها واقعیت اطرافم تاریکه اما یک ادامه دهنده هستم با کمک نور کوچکی که خودم با دستانم، با بدنم و با درونم خلقش میکنم... و جالبه که این نور اندک کافیه!
سایه ی عزیزم برکت به اون نور کم که چراغ راهت شده .
آفرین به استمرارت:)