خمودگی و خستگی و بی حوصلگی بر من هجوم آورده. به پذیرش مسئولیت تمام و کمال موردهای حال حاضرم فکر میکنم و مینویسمشون. به دنیا و حس و حالش فکر میکنم و مینویسمشون.
گیجم.. پرتم.. دورم.. سرگردانم.. آشوبم و بی نظم..
دفترم جلوم بازه... چقددرر نوشتم.. کلمه ها و جمله ها بیشتر گیج و پرتم میکنن..
میخونمشون:
زندگی، گاهی فقط شیوه ی برخورد با مرگ های هرروزمان است...
بازم میخونمشون:
و شاید بیرون کشیدن زندگی از مرگ و رنج و عذاب.
بازم میخونمشون:
مهم اینه با روح جهان هستی ارتباط بگیری..
بعد اونم به شیوه های زیادی باهات ارتباط میگیره و راههای زیادی واست رو میکنه.. حالا دیگه چه مسجد چه کلیسا.. چه میخانه چه خانه.. چه خدا چه بت چه ثور چه مسیح چه محمد..
چه اهمیتی داره؛ وقتی باور، همه چیزه...
بعد حس الآنم فقط اینه که خیلی جدیشون نگیرم.. بگذرم .. یه قرص سردرد میخورم و میذارم احساسات مچاله م کنن و تقلایی نمیکنم.
میدونم ۱ ساعت دیگه میتونه یه حس دیگه ای باشه.. فردا یه روز دیگه ست و من بی ادا و نمایش، اصلی ترین و واقعی ترین ورژن این لحظه ام هستم.. پس چون جز اصالت و شفافیت و خودت بودن، هیچی مهم نیست.. میذارم اصلی و براق و شیشه ای باشم. پشت خودم رو نگاه میکنم و میذارم همونی که میخواد باشه..