سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لحظه حال» ثبت شده است

هرازچندی آرزوهام رو میذارم پیش روم و میرم به عمقشون؛ شروع میکنم به موشکافی اونها. تو چشم آرزوهام، خودم رو شفاف تر از همیشه میبینم؛ خودم رو کشف میکنم: 

کدوم آرزوم به خاطر تایید گرفتنه؟!

کدوم به خاطر دیگرانه... 

کدوم به خاطر خوب و قشنگ و شگفت دیده شدنمه...

کدوم به خاطر افزایش اهمیتم هست...

کدوم به خاطر حفظ اهمیتم هست...

کدوم واسه منیته؛ پر رنگ کردن من... 

و... و... و... 

روراست میشینم روبه روی آرزوها؛ زل میزنم بهشون. سوالهای درست میپرسم و جوابهای رک و صریح و صادقانه میدم.. 

بعد میفهمم کدوم آرزو، کیف و سرخوشی و رشد و لذت و رهایی بهم میده. و کدوم فقط به خاطر توهمه!

کدوم واسه پر کردن چاله چوله های روحمه. کدوم واسه رفع کمبودهامه. کدوم واسه عقده هامه... 

 

بعد میگم یادت باشه، رسیدن به این آرزوها، درمان نیست. سرپوش سطحیه؛ سرپوشی که دیر یا زود کنده میشه و از زیرش خون و عفونت، ضجه میزنه بیرون!!

 

پس میرم سراغ بودنم؛ سراغ همونی که هست.. ذکر روزم میشه: من لحظه ی حالم، بی هیچ خواسته و شدنی. نیت میکنم و:

آسمون رو تماشا میکنم.

غرق میشم تو رنگهای خونه م.

 با شخصیت های رمانی که میخونم حرف میزنم..

به ادامه ی سریالم فکر میکنم.. 

دست میکشم رو گلهام..

چایی دم میکنم..

کیک میپزم..

جزوه م رو مرور میکنم..

و

و

و

ساده و رها و آزاد و بیخیال و قوی و دیوانه میشم.. 

بعد میبینم چیزی که مال منه، از آسمون داره میباره؛ بدون اینکه بخوام. بدون اینکه منتظر باشم. بدون اینکه به خاطرش امروز و این لحظه م رو کشته باشم!

 

تازه انگار دیدم بزرگ و بلند و وسیع میشه. تازه انگار دارم زندگی رو یاد میگیرم. تازه انگار دارم میفهمم چطوری بخوام!!

 

بعد واسه اینکه جرات کردم روبه روی خودم و خواسته هام بشینم، مست و دیوانه میشم..

 

بعد از اینکه خودمو میبینم که دارم اینها رو اینجا مینویسم، احساس شجاعت و جسارت و سرخوشی میکنم.

و با هیجانی وصف ناشدنی در وبلاگم رو میبندم... 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۹
سایه نوری

همین حالا که جسمم نرم و آرام گرفته ست؛ ذهنم حجم زیاد کارهام رو لیست میکنه؛ قلبم از نوشتن اینجا میکوبه و هیجان میباره؛ پاهام کمی یخه؛ نور نرم و باوقار پاییزی، پرده ی طلایی رنگم رو درخشان کرده... 

 

همین حالا که خونه از تمیزی برق میزنه؛ بوی ملحفه های شسته شده، صفای خونه شده؛ صدای سکوت و دکمه های کیبورد، درونم رو پر کرده... 

 

همین حالا که عشق بهش، وجودم رو سرشار کرده و منتظرم برسه تا تو چشمهای عمیق و آروم و صبورش زل بزنم و بمیرم و از نو زنده بشم... 

 

همین حالا.. درست همین حالا سرم رو که میارم بالا، نگاهم میفته به گل زیبای مسحور کننده م؛ با گلبرگهای قرمز و مخملی و چین خورده ش. با شاخه های بلند و آزادش. با برگهای سبز و صبورش. با رگبرگهاش که خطوط لحظه ی حال رو واسم میسازند و بهم خط زندگی رو نشون میدن. و با خاکش که منو میکشه تو خودش و دفنم میکنه جایی که باید!!

 

وقتی چند روز پیش درو باز کردم و از پشت حلقه ی اشک ناشی از خرد کردن پیاز، دیدمش که این گل طناز و شگفت رو گذاشت وسط دستهام، میدونستم میشه سوگلی خونه مون. میدونستم باید خیلی حواسم رو جمع کنم که بین این سرخ روی سرکش عصیان گر بیخیال مستقل و بقیه گلهای خونه فرق نذارم 😅😅 

 

من سرخوشی رو پیچیده ش نمیکنم؛ همینکه سرم رو میارم بالا و نگاه میکنم به نزدیکترین نقطه، یکیش رو پیدا میکنم و غرقش میشم؛ قبلش بیخیال ذهن میشم و می دونم زندگی، کیف همین لحظه ست و زود تمام میشه.. فکر بعد رو هم بعد میکنم.. 

 

من با سرخوشی هام، ثروتمندم. برکت و فراوانیشون، شکرم رو قلبی و عمیق و افزون میکنه. و رضایتم رو زیاد و زیاد و زیادتر.. قدرت سرخوشی، دیوانگی رو خلق میکنه. با دیوانگی، قوت قلب و شهود و درک بی واسطه بیشتر و بیشتر میشه.. 

 

شما نزدیکترین ترین، ساده ترین، راحت ترین و دم دستی ترین سرخوشیتون که همین حالا اگه سرتون رو بلند کنید، میبینیدش چیه؟؟ 

#سرخوشی_رو_پیچیده ش_نکنیم

#دور_خبری_نیست

#هرچه_هست_همین_حوالیست...

 

پی نوشت شبانه: رفتم که لوازم التحریر این ترمم رو بخرم. باز شب عروسی گرفته بود و ماهش طلایی و تابان و گرد و کامل شده بود. به این فکر کردم که اگه بیشتر و بزرگترها رو داشته باشیم اما نتونیم محو ماه و مه اطرافش بشیم؛ اگه نتونیم کودکانه از پله ها سرازیر بشیم، چه فایده ای داره؟!

همین حالاام که همه ی اینها رو داریم پس چرا زیبا زندگی کردن رو بلد نیستیم؟ 

بعد به صورت گرد و طلایی ماه خیره شدم تا تو این شب ماه کامل، دعا کنم. اما فقط یه دعا بر زبانم جاری شد و به ماه کوچه مون گفتم: 

کمک کن از هر بیشتر و بزرگتری، بیشتر آزاد بشم.

کمک کن بیشتر و بیشتر یاد بگیرم محو زیبایی تو و ابر و بادی که دورت میگردن، بشم.

کمک کن تو خاک آسمونت دفن بشم..

 کمک کن با چهره ی طلایی و درخشان تو از نو زنده بشم...

میخوام در تو ای (ماه کامل طلایی) ریشه کنم، شاخه بدم و از جهان برهم... چون میدونم بی فروغ روی تو، هیچ بیشتر و بزرگتری فایده نداره..

 

#قصه های_ناتمام_من_و_ماه_طلایی_کوچه مون😊😊

#میخوام_تکه ای_از_آسمون_تو_باشم..

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
سایه نوری