سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لحظه ی حال» ثبت شده است

از اون صبحای زیبا که اونقدر زود شروع شده که هنوز ۱۰ نشده، کلی کارهاتو کردی و میتونی لم بدی زیر نور کم رمق و چند کلمه ای بنویسی... 

 

از اون صبحای کم رنگ و خنک و دل انگیز پاییزی که میتونی توشون از نو زنده بشی و از نو ببینی و از نو بشنوی و از نو کلمه بگی و از نو سکوت رو یاد بگیری! 

 

از اون صبحای شگفت انگیزی که مسئولانه چشمات رو باز کردی؛ پس قدرت دست توئه، نه دست ویروس و اخبار و دلار و روابط و دیگری.. 

 

از اون صبحای عجیبی که هیچ بیشتری نمی خوای؛ هیچ عجله ای نداری؛ هیچی کم نیست... چون تو توی بی آرزویی لحظه غرقی، چون تو توی بی انتظاری رهایی.. چون تو بودن رو زندگی میکنی و شدن رو میذاری واسه به وقتش!!

 

از اون صبحای آزاد خلاقانه ی بکر که انتظار کاملی نداری. چون میدونی هیچی دنیا کامل نیست.. چون میدونی کمبود و نقص و نداشتن هم زیباست، اگر نگاهت نو بشه و تعریفت از نو شکل بگیره.. 

 

و اصلا ول کنم همه ی اینا رو.. رها کنم کلمات کوبش گر رو.. آرام کنم قلبم رو و ساکت کنم ذهنم رو و فقط بشتابم به سمت صبح سرخوشانه ی دیوانه وار آشوبگری که کلمه نمیخواد.. جمله نمیشه.. نمی ترسه.. منتظر هیچی و هیچکس نیست؛ فقط سرخوشانه و شجاعانه پیش میره با هر چیز: غم، شادی.. خشم، آرام.. درد، لذت.. 

 

از اون صبحای پاییزی جادوگر که نه تنها زندگی کردن و موندن رو خوب بلده، مردن و رفتن و گذر به موقع رو هم از بره؛ از اون صبحای اصیل که میدونه زندگی با تضادهاش با شکوهه.. 

 

اصلا ول کنم اینا رو.. ول کنم.. ول کنم.. ول کنم .........

 

فقط صبح سرخوشانه ی دیوانه وار، بر من بتاب و بریز و بدرخش.. بذار نو شدن و نو گفتن و نو دیدن و سرکشی رو ازت یاد بگیرم.. 

 

بذار خوب براندازت کنم تا ازت یاد بگیرم مرگ به موقع و زندگی تازه رو... بذار؛ بذار؛ بذ  ااا  ررر   !!

 

آره بذار سکوت و سرکشی رو ازت یاد بگیرم و ... کلمه رو خاموش کنم... چون سکوت، آغاز دیوانگی و سرکشیه... 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۲
سایه نوری

عصر دل انگیزیه؛ ماه نقره ای براق وسط آبی نفتی آسمون نشسته و من فقط کافیه پرده رو بزنم کنار تا ببینمش و محو شکوهش بشم...

 

صدای تمرین سه تارش میاد و منو پر از شوق میکنه؛ دور نیست اون عصر پاییزی که میشینه واسم میزنه و من باهاش می خونم 😊😊

 

عطر قهوه پیچیده تو خونه و بی تابم کرده؛ بوش میکنم.. بوش میکنم .. بوش میکنم و از کناره های قلبم جوانه های تازه سر میزنه..

عطر قهوه، لحظه ی حال رو واسم پررنگ تر میکنه .. وقتی تو لحظه ی حالم، هیچ کاری نیست که نتونم بکنم..

لحظه ی حال، قدرتش رو سخاوتمندانه ارزانی میکنه.. اما سخته دراز کردن دستهامون به سمتش؛ کاش یاد بگیریم و یادمون بمونه! 

حواس پنج گانه ی ما، قدرتمندترین ابزار برای موندن تو لحظه هستند.. کاش هنرمندانه و خلاقانه به کارشون بگیریم!

زیبا کردن اطرافمون هم ما رو به همین جایی که هستیم، وصل میکنه.. رنگ و نور و جزییات جذاب، خونه هامون رو واسه حضور تو لحظه ی مقدس حال، آماده میکنند.. 

 

گاهی باید وسط هیاهوها، ایست بدیم؛ بشینیم و فقط بشنویم.. آرام بگیریم و فقط ببینیم ... این میتونه تمرین ساده ای باشه واسه شروع یادگیریمون .. 

 

یک تکه کیک وانیلی رو که دیروز باهم پختیم، میذارم تو دهنم؛ سعی میکنم طعمش رو زندگی کنم؛ قطره، قطره. انگار که آخرین تکه ی کیکه!!

دیدید وقتی به آخرهای یه چیزی میرسیم، چقدر عمیق تر و آهسته تر و متمرکزتر حسش میکنیم.. کاش با همه ی تکه های حیاتمون، با همه ی تکه های روزمون مثل تکه ی آخر کیک وانیلی برخورد میکردیم! 

 

یکی از هیجان های این روزهام، سوپ های رنگارنگ و متنوع و طنازه 😊😊 پاییزم با سوپهایی که پر از لیموترشه، خوشمزه و گرم و امیدوار کننده میشه.. من عاشق خوردن سوپ تو شبهای پاییزم😊

 

و لیموترشهای جذاب با پوست سبز براقشون، عطرشون که از دستهام نمی پره و طعم بی نظیرشون؛ ملس و آبدار و وسوسه انگیززززز، همه ی حواس منو جمع خودشون میکنند... 

 

رمانها.. سریالها.. خوندن و نوشتن.. نقاشی کردن.. زبان.. کلاسهای دانشگاه.. تصمیمات تازه،، وجود گرم خودش، وجود همراه خودم، عظمتی که گرماش رو ازم دریغ نمیکنه و حسش میکنم؛ همه و همه تو هر کلافگی یا نگرانی یا... سراغم میان و مثل یه غریق نجات، نجاتم میدن.. سرمو میارن بیرون از اعماق دریای ترس و شگفتی های اطراف رو به رخم میکشند.. 

 

اواسط مهرماه، مهمان عزیز و زیبا و جذاب و شگفت انگیزی خواهم داشت؛ از حالا دل تو دلم نیست واسه ۱ هفته ای که پیشمونه؛ تجربه ی تازه ی عجیبی خواهد شد واسم که حتما میگم ازش.. شاید عکس هم گذاشتم ازش اینجا 😊😊😇😇

 

سه شنبه بعد از دندانپزشکی و... چند ساعتی رو به خاطر کار، کنار دوست عزیزی بودم؛ لحظات پربرکت و جادویی و درخشانی شدن واسم.

اصلا نمیدونم مسیر گفتگو و مصاحبتمون چطور به اون سمتها رفت اما همونی بود که میخواستم؛ همونی شد که آرام جان و صلح درون و قرار قلب و نگاه های نو واسم به ارمغان آورد.. 

 

هفته ی آینده کلاسها شروع میشه؛ کارهای جدید آغاز میشه و ... من مشتاقم و در عین حال کمی ترسان و گیج هستم 😊😇 و البته که قبل از خط شروع، اینها اجتناب ناپذیره.. شگفتی ها نه بعد از خط پایان که اتفاقا بعد از خط شروع منتظرم هستند.. 

 

از درخت وجودم مراقبت میکنم.. درخت عجیبی شده؛ هربار از نقطه ای جوانه ی تازه ای میزنه یا شاخه ای ازش جدا میشه..

 برگهایی داره که باید بریزند اما وقتش نشده؛ شاید برگریزان خزان امسال نوبتشون باشه!! اما کی میدونه؟!

ما چقددرر هیچی نمیدونیم؛ و چقدر شیرینه که میتونیم خودمون رو به نیرویی بسپاریم که همه چیزو میدونه!!

 

مراقبت میکنم از درختم تا تر و تازه و ماجراجو و خرم بمونه.. و هربار واسم میوه ی تازه ای بده ..

 و چه میوه ش سرخ و درخشان و آبدار باشه و چه بی رنگ و کال و مات، من قدردانش هستم واسه شناساندن چیزهای تازه بهم..

واسه اینکه هربار بهم نشون میده اونقدرهام که فکر میکردم ترسی نداشت؛ چه بشه.. چه نشه!! چه سرخ و آبدار چه کال و بدرنگ، مهم اینه من دیگه آدم قبلی نمیشم... 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
سایه نوری

دوشنبه بعد از نوشتن اون پست ۲خطی، در جهت آماده شدن برای پاییز، آشپزخونه ی سرتاسر ظرف کثیف و به معنای واقعی کلمه بهم ریخته رو سروسامانی دادم و برقش انداختم... پلو عدس عطرآگین پختم 😊 دستی به سر و روی خونه کشیدم. یک سری کارهای ریزه میزه انجام دادم. و در نهایت به خودم رسیدم...

 

چون آماده شدن، سخت نیست اگر دم دستی های دور و برمون رو خوب ببینیم. قرار نیست کار پیچیده ای انجام بدیم. غالبا همین ساده ها و معمولی ها ما رو آماده ی بزرگترین ها میکنن و راه انداز اونها میشن. مثلا من رو آماده ی کارهای سه شنبه کردند و مهمتر از اون بهم سرخوشی و لذت دادند. سرخوشی و لذت اصلا چیز کمی نیست.. 

 

سه شنبه ناهار خوشمزه ای پختم. عطر غذا که پیچید تو خونه؛ نوارهای باریک و طلایی و کم رمق نور که افتادند روی سرامیکهای براق و کرمی خونه، من محو و حیران خونه شدم؛ خونه ای که با نگاه من و عطر غذا و نور ملیح، تازه و خندون شده بود.. بقیه ی روز به نوشتن و خط زدن روزها و ساعتهای انتخاب واحد دانشگاه گذشت و درگیری با کدها و... 

 

وقت آماده کردن غذا، چشمم که افتاد به نصف النهارهای ورقه های شفاف پیاز، میخکوب اون همه نظم روی این کره ی کوچک شدم! 

 

اونجا بود که جزییات باز هم نجاتم دادند. باز حلم کردند. باز تو لحظه ی حال، نگهم داشتند. باز نظم طبیعت بهم یادآوری کرد که چقدر همه چیز برنامه ریزی شده، منظم، سر ساعت، تر و تمیز و به موقع اتفاق میفته. آره ما رو روالیم حتی اگر گاهی روالمون بهم بریزه! بیقراری های من تو ورقه های پیاز دفن شدند و تمام... 

 

امروز پر از بیخیالی و آرامش شروع شد. هرچند روزهای انتخاب واحد دانشگاه ما، کم از جنگ ندارند، اما راحت و آروم بودم. میدونستم هرجا و هر ساعتی و پیش روی هر استادی قرار بگیرم، بهترین نقطه ی جهانه برای من. خودم رو سپردم به جریان جاری و جادویی زندگی که فقط کافیه باهاش بری، نه برخلافش. بعدش اون دست به کار میشه و شگفتی ها رو رقم میزنه... 

 

به راحت ترین و ساده ترین و عجیب ترین شکل ممکن دقیقا با همون استادهایی که میخواستم، کلاس هام رو برداشتم و متعجب موندم. فقط برای تعداد خیلی زیادی از بچه ها ناراحت شدم که به دلایل مختلف نتونستند انتخاب واحد کنند. و نمیدونم با اوضاع مجازی و ... کی میخواد پاسخگوشون باشه 😔😔

 

قبل از انتخاب واحد واسه خودم یه رمان خریدم که خیلی وقته تو لیست کتابهامه. الآن از شدت خوشحالی برای شروعش، قلبم تند تند میزنه. مطمئن بودم بعد از انتخاب واحد و روزهای سخت قبلش، لم میدم تو سکوت خونه و غرق کلمه هاش میشم و لامپ جهان رو خاموش میکنم!

اطمینان و یقین و بیخیالی و شکر... این ۴ تا، عناصر عجیب زندگین که هر گره ای رو باز میکنن... 

 

و البته این ۲،۳ روز یک عالمه نوشتم از هر دری. و نوشتن هر بار منو از نقطه ای شفا میده. هر بار از نقطه ای بیمارم میکنه. و در همه ی دقایقش مست و دیوانه ی واژه هام... 

 

شما چه خبر؟ پاییزتون چه طوری و از کجا داره نرم نرمک میرسه؟ 😊😊

 

 

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲
سایه نوری

راستش این روزها هیچی سر جاش نیست.. از روزی که آخرین امتحانم رو دادم، اوضاع درهم و برهم شده تا الآن... حدود ۲ ماهی میشه... 

 

در حال حاضر هنوز انتخاب واحد نکردم و کماکان منتظر اطلاعیه های دانشگاه هستم.. و این باعث میشه نتونم واسه کارهام برنامه بریزم؛ هرچند من آدم برنامه ریزی نیستم و نخواهم شد.. منظورم دونستن روزهای خالیمه..

 

کارهای نیمه مانده و عقب افتاده م مدام بهم دهن کجی میکنن و منم به اونها چشم غره میرم !!.. بعد خب ساعت خواب و بیداریمون هم شدید بهم ریخته؛ روزهام نصفه، نیمه و کج و کوله شدند.. انگار قبل اینکه روزم بیاد، میره ! 🤭🤭

 

تازه من حالات مالیخولیایی هم دارم که گاهی بیشتر رخ می نمایند 😊😁 و الآن یکی از اون گاهی هاست 😅

 

وضعیت شغلیم به شدت بهم ریخته و من یه جورایی بین زمین و هوا هستم..  و اتفاقات عجیب پیش بینی نشده پشت سرهم رخ میدن... و منی که همیشه میخوام با امواج دریای زندگیم پیش برم، این بار دارم غرق میشم 😇😇

 

رابطه م باهاش حال خوش همیشگی رو نداره و هردو خسته و تحریک پذیریم.. 

رابطه ای که خارج از هر شکل و رسمی،، رفیقانه ست و حالا هردومون قاطی کردیم 🤫🤭

 

گفتم که با وجودیکه درآمد نسبتا خوبی داشت، از کارش اومد بیرون، چون باید میرفت سراغ کاری که عاشقشه و بالاخره یه روزی این اتفاق باید میفتاد..

 

خب در حال انجام کارهاشه و من خیلی واسش خوشحالم اما  اینجور تصمیمات، یه حجمی از ترس، ابهام، سردرگمی و گم گشتگی در شروع دارند.. واسه خودش البته؛ منکه اصلا ترسی ندارم و یادم به بیرون اومدن شجاعانه ش از شغلش که میفته، پر از شوق میشم... 

اما کارهای اونم کمی بهم ریخته و البته منتظر یک سری چیزهام هست و خیلیییی تحت فشاره.. 

 

در راستای مهاجرتی که قبلا گفته بودم، شروع به آموختن یک زبان غیرانگلیسی کرده و کلاس آنلاین داره.. حرف زدنهاش ۲ روز کلاس آنلاین، خیلی شیرین و عجیب و گاه خنده داره😅 من میشینم و بهش میخندم..

 

وقتی وسط کلاسش بهم چشمک میزنه و ادا در میاره، یادم به پسرک سالهای دور میفته که قلبم رو با خودش کند و چه ماجراها که رقم نزد ... 

 

واسه تولدش کلاس سه تار ثبت نامش کردم.. میخواستم چیزی رو بهش هدیه کنم که هدف ازش بی هدفیه!! نه انگیزه و هدف مالی داشته باشه؛ نه عجله ای برای موفقیت توش باشه؛ نه هیچ چیز دیگه... فقط برای کیف و لذت و سرخوشی و دیوانگی  انجامش بده... 

 

اینکه این روزها سه تار دستشه و صدای بی آهنگش گه گاه میپیچه تو خونه مون، کیفورم میکنه😊😊

 

یه سری موردهایی که با خانواده ی خودم هست هم گاهی تشدید میشه و منو گم و پریشون میکنه...

خانواده، همون واژه ی عجیبی که دوراهی عشق و بی تفاوتی رو مدتهاست پیش روم میذاره.. همون کلمه ای که این روزها تابوشکنانه بهش فکر میکنم و شاید هم مجبورم که فکر کنم.. به هرحال ضعف این سالهای اخیر منه یا شاید هم بوده.. 

 

امروز با وجود نگرانی ها و تشویش ها،، ناهار خوشمزه ای آماده کردم؛ پر از سبزیجات، رنگی و چشم نواز و سالم.. 

 

البته که غر هم زدم؛ شکایت هم کردم و غیر از پختن اون ناهار، از چیز دیگه ای تو امروز رضایت ندارم😊

 

اما مهم نیست.. خودمو میبینم و در آغوشش میکشم و میدونم چیزهای شگفت انگیزی تو راهه؛

به خودم حق میدم.. به خودم فرصت میدم و اینها همه ش دو طرفه ست.. به دیگری هم حق و فرصت میدم..

وقتی همه چیز دو طرفه و منصفانه باشه، درک درست شکل میگیره و اینجوری گذر کردن و همراهی راحت تر میشه.. همه چیز از اونجایی خراب میشه که بگیم من برتر و مهم ترم و حق ها فقط مال منه...(ساده ست و خودمون رو ازش مبرا میدونیم اما خب انجامش میدیم)  

 

با وجود همه ی اینها، من سعی میکنم به تمامی زندگی کنم.. حتی با همین لحظه های سخت و کلافه و بی حوصله.. حتی با همون بهم ریختگیه... نمیگم همیشه موفقم توش اما انتخابم اینه؛ همه چیز اینجوری واسم کم فشارتر پیش میره.. 

چند تا جلسه ی کاری هم در پیشه؛ که هم واسم عجیب هستن و هم توشون مرددم ...

کلا یه چیزهایی در حال رخ دادنه و من دل تو دلم نیست به نقطه ای که میخوام برسن و بهتون بگمشون.. اون نقطه لزوما نقطه ی خوب نیستا،، نه.. بلکه  نقطه ایه که شکفتن و رشد توش باشه.. نقطه ای که بگم آهان همینه؛ این نشان ایمان و نگاه نو و تحولات و یقین این روزهامه... 

 

حالا تو سکوت خونه لم دادم و دارم مینویسم.. بازم مثل همیشه نوشتن سلولهام رو به رقص و پایکوبی وا داشته و گرم و زنده م کرده.. قلبم داره میرقصه و کلمه میباره..

 

راستش همین الآن ایده ی یه داستان کوتاه هم به سرم زد.. اولین کار بعد انتشار پستم، نوشتنشه.. و ایده ی یه نقاشی هم رسید که تا شب میکشمش... 

 

حالا میدونم با وجود هرچه هست و نیست،، الآن چیکار میکنم.. آشپزخانه بهم ریخته و شلوغ رو رها میکنم.. 

 

داستانم رو شروع میکنم.. میرم دوش میگیرم؛ تاپ، شلوارک راحت و گشاد و نخیم رو میپوشم؛ چایی زنجفیلی دم میکنم و با شیرینی های نرم و تازه ی نارگیلیم  و مطالعه، ضیافتی بر پا میکنم واسه ی خودم..

بعدش هم مینی سریالم رو پلی میکنم و لحظه رو در می یابم و جشنم رو پر رونق تر میکنم 😊😊

 

فکر بعد رو هم بعد میکنم... همین حالا کلی چیز هست که از فکر انجامشون، جهان وسط دستهام قرار میگیره و سرم به آسمون میرسه....

 

و باز هم میرسم به خلق...

و باز هم میگم اینه جادوی پیدا کردن کارهایی که عاشقش هستیم... 

 

چقدر شگفت انگیزه خودت بودن... وانمود نکردن.. دیدن حال هر لحظه و پذیرشش.. چقدر خوبه نوشتن بی فکر و بی تصمیم.. و چقدر از همه بهتره انتشار بی ویرایش و

بی هدف و رها... 

 

باید چیزایی که قدرت رو به قلبمون برمیگردونه، پیدا کنیم؛ قبلش باید خودمون رو در آغوش بکشیم و بشناسیمش.. 

 

هیچی دائمی نیست.. احوال الآنم فردا یه شکل دیگه ست

و باز دوباره دارم پرنده ای میشم که همه ی آسمون داراییشه با اینکه یه وجب واسه سرخوشیش کافیه !!

#جادوی_خلق

#پرنده_باش

#نگاه_نو_به_حال_بی_حال_همین_لحظه

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۱
سایه نوری

_میدونستی ماه فقط تو کوچه ی ما طلاییه؛ بقیه جاهای شهر نقره ایه؟؟!!

_نه عزیزدلم، الآن چون شروع طلوعشه طلاییه... 

_پس ماه فقط از کوچه ی ما طلوع میکنه؛ بقیه جاهای شهر، ادامه شه!!!

 

برگشتیم تو کوچه مون اما ماه هنوز داشت طلایی میتابید و طلا میبارید!!!

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_جسورانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_چهارچوبها_را_خرد_کنید!!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۲
سایه نوری