نمیدونم چه در من رخ میده 😊 که وسط یه کاری هستماا،ناگهان هجوم نوشتنو منی که بدو بدو دفترمو برداشتمو نگا نگا میکنم کجا لم بدمو بریزم بیرون رگبار واژه هارو...روی تختم،،نهه..پشت میز اتاق کار،،نهه...
روی مبل پذیرایی روبه روی ابری،آفتابی پاییز میشینم،نور بی تکلیف تند،تند میادو میره...غذای پخت مامان رو خوردمو دمنوش در حال دم کشیدن درست روبه رومه...هلو دارچین،،به و چای ایرانی،،گل محمدی و گل سرخ،،و تخم گشنیز...
رنگ لیموییش با صورتی،قرمزهای گلها...
چشمم به رنگ ونور،،گوشم به اعجاز سکوت،،سرم پر سودا،،دستم به قلم..
مهر خوشبختی بر این لحظه ام خورد و ماندگاری این لحظه تا ابد...
سه شنبه :
بیدارشدمو صبحانه مو کامل خوردم...دستی به سرو روی خونه کشیدم ...
منتظر بودم مامان برسه خونه ش و دستور خورشت بامیه رو بده که برای بار اول بپزم این سبزهای خوش طعمو...
گوشه ی اتاق تمیزم کتاب می خوندم که اسمش با م مال من بودن افتاد رو گوشیم،
صدای قشنگش که پیچییید، به یادم آورد که شاید عاشقیم از گوشهام شروع شده...
زنگ آیفون...شاید کسی اشتباهی زده...تصویر مامان...تعجب من...
2تا قابلمه بزرگ داد دستمو بوسیدمو گفت بامیه ها...یک شب دیگه...
و رفت...دلمه و قرمه سبزی برکت روزم شد..
خوبه در دلهامون و چشموگوش جانمون رو باز کنیم و پذیرا باشیم برای قشنگی،نیکی،محبت...و منتظر غافل گیری های دبش...با این اتفاق کوچیک
قبراق تر شدمو شاکرتر..شاکر دوست داشته شدنها،،به یادم بودنهای صاف،و
محبت های کوچک بقیه....خوبه تو چیزای کوچیک تمرین جذبو شروع کنیم تا دلمون صافو صیقلی بشه برای گرفتن بزرگتراش...
دو لپی چندتا دلمه بلعیدمو حیران عطرو مزه ش 😃 شام که داشتم..خزیدم زیر پتو و کتاب...
ساعت 7:30 بود..سربی آسمون،سخاوت قطره های بارون،خنکاای هواا،مستی بوی خاک شسته شده..سرم به سوی آسمون و لبم به دعا باز..روح در روحم زاییده میشد،
وسعت که میگرفتم پرپر میزدم آسمونو ببلعم،بغلش کنمو اونقدر فشارش بدم تا بفهمه چقدر سپاسگزارشم برای ساختن حالم،عوض کردن هوایم و مست کردن روحم...رعدت رو قربون،،برقت رو عشق..تو که اینقدر زیبایی،،خالقت چقدر زیباست...شکرش کردم که چشمو گوشمون رو به برکت بارونش صفا میده...
توی تراس ایستادم که موقع برگشتنش از سرکار اونو بارونو همزمان ببینم...
سرخوش بودمو دلم میخواست زیر بارون بگردم دور محور خودمو تکه ای از شادیمو بذارم کف دست هر رهگذر..و چون نمیشد صندلی آوردم تراس و بر
صفحه های دفتر جادوییم خودمو خالی کردم...
شب قبل خواب ظرفهارو شستمو روی کابینتو گازو دستمال کشیدم تا صبح اولین صحنه ای که میبینم برقو پاکی باشه...
برق که افتاد،ایستادمو نگاهش کردم،،
چشمای خوشبختم از این همه قشنگی درخشیدو منتظر موند صبح با تکرار این
صحنه روزشو شروع کنه...
(تو چه داری در خود...
که وقتی می آیی،،
میخواهم..
فنجان پشت فنجان بنوشمو
شعر پشت شعر بخوانم...
و به اندازه ی بارانهایت عاشقی ببارم...
شاید تو آفریده شده ای،،
که عاشق تر شویمو شاعرتر...
پاییز شب بلند گیسو نارنجی...جادویت را بی چانه خریدارم،،چند??...)
سایه