با تمام تلاشی که کردم و میکنم هنوز هستند چیزهایی که حالم رو بهم میریزند.و این شدید منو آزار میده.در پی یافتن درد و درمان گاهی مستأصل میشم..و گاهی دلیل پیدا میشه و درونم مثل عضوپیوندی پسش میزنه،انگار میخواد بگه از من نیست...
من خیلی چیزهارو میدونم دیگه،یعنی اونا تو سطحم نشستن اما تو عمقو عملم نه هنوز...
اما من خواستار بهبودم...در پی شفام...میخوام حل بشم...
صاف بشم...قرار بگیرم...
مدتی که خب به نظرم طولانی هم هست،دیدارها و آدمها میتونن منو بلرزونن و اینکه میتونن رو دوس ندارم..من نمیخوام اونا تکونم ندن،،میخوام نتونن در من چیزی رو جابه جا کنن...
احساس میکنم منظورهایی وجود داره،،شاید نیستا یا اصلا باشه،،اما من از درون تو این مورد خرابم...
همینکه فاصله میگیرم عالی میشم،رها میشم اما این برای من کافی نیست...حس بیماری رو دارم که با مسکن آروم میشه اما ریشه ی دردش رو خشک نمیکنه...
صادقانه بگم یک خلأ درونی که راهش تلاشهای قشنگ منه و ساختن شخصیت زندگیم...بستن چارچوب محکمش...
الآن که کلمه ها جارین و حایلی بین من و تو نیست آلارمی در وجودم نواخته میشه که آره سایه تو از بابتهایی که حق خودت و تواناییهات نمیدونی احساس خلأ میکنی و اینا دونه دونه باید کشف و پر بشن،،چاه های وجودت...و تو هنوز گاهی در پی اثباتی...بحث های کوچیک زیرپوستی انجام میدی...گاهی کم میبینی خودت رو...و این گاهی ها در تو باید صفرمطلق بشه...
من در پی اونم که هیچ رفتاری با خودم و عزیزانم به چشمم نیاد...من در مورد خودم سخت گیرم و این سخت گیری هم غم میده هم شادی..
حساسیتها،،زودرنجی ها..اصلا نفس آشفتنو رنجش گاهی بدجور پشت میله های قفسم زندانی میشه...
من نه برای بزرگنمایی و جلوه گری که فقطو فقط برای زدن بر بدنه ی احساس خودم و تو مینویسم...
من با قلبم مینویسم نه محدوده ی محدود ذهنم...من با غمم مینویسم و شادیم...با تنفرم و عشقم...
من با تمااام احساسم مینویسم نه خودم...
اینجا جهان نوشتن منه و میخوام بی پرده باشه...
نوشتن هم برای من جهانیه و میخوام توش بگردم خودم را و
جای خالی هامو با کلمات مناسب پر کنم...
و اصلا هم جمله ی کلیشه ای من رو قضاوت نکن رو نمینویسم و در این لحظه ی خاص کاملا پذیرا...
ادامه دارد...
(کسانی هستند که در از دست دادنها کنارت بوده اند و اما همانها بیش از هرکسی از دست دادنت را به یادت می آورند! )
سایه