سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز خونه رو برق انداختم؛ با هر گردی که تکوندم و تی که کشیدم، خودم هم سبک و سرزنده و خالی شدم.

ناهار ته چین پختم. سلولهام تمام مدت با آماده کردن و عطر و رنگش پایکوبی کردند😊😉

ساعت ۴ یه جلسه داشتم که مجازی بود. موضوعش پروژه ی سنگینی بود که مربوط به کودکان و مهارتهاشونه اما با یک رویکرد جدید. نیاز به مطالعه و تحقیق خیلی زیاد داره. دارم بهش فکر میکنم.. 

دوسش دارم و در عین حال ترسی هم در دلم حس میکنم نسبت به پروژه ی جدید... و میدونم گذر از این ترس واسم شگفتی و رشد و تجربه های تازه به بار میاره. همیشه نمیتونیم ترس رو شکست بدیم؛ اتفاقا بیشتر مواقع با وجود ترسها باید پیش بریم...

پامون رو که بذاریم بیرون دایره ی امنمون، در فاصله ی یک قدمی با سرزمین عجایبی روبه رو میشیم که زیر هر نقطه از خاکش گنجی دفن شده که باید کشف بشه.. 

 

ساعت ۶ هم در کافه ای با یکی از استادهای دانشگاه و جمعی از دوستان، قرار داشتیم که درباره تولید پادکستی صحبت کنیم که اونم مربوط به کودکانه 😊 یعنی این روزها به هر سمتی نگاه میندازم، پروژه های کاری و... همه ش به کودکان ختم میشه! 

کافه در یکی از پرانرژی ترین نقاط شهر بود... روباز و دلباز و فرح بخش.. تصور کنید پشت صندلی چوبی قدیمی نشسته اید، صدای خوش آب گوشهاتون رو پر کرده؛ درختهای بلند و پرتجربه با پوستهای رازآلودشون دورتون رو گرفتند؛ نسیم خنک پوستتون رو نوازش میده و شما سرخوش و محو و تسلیم این لحظه ی تر و تازه و شادابید ... ساعتهای خرم و سبز و پرنشاطی بود... 

 

بعد رفتم خونه ی مامان.. و همینکه که رسیدم عطر کتلتش مستم کرد.. با صورت درخشانش و چایی زنجفیلی و بیسکوییت های ترد کره ای معلقم کرد تو لحظه ی حالی که یاد خوش گذشته ها رو داشت... حسابی بازی های فکری انجام دادیم و ذهنمون رو له کردیم 😂

 

برگشتیم خونه و ادامه ی سریالمون رو دیدیم و از یک ساعت اضافه ی دیروز، نهایت استفاده رو کردیم.. 

با شکر و رضایت و سرخوشی خوابیدیم... 

 

امروز آرام شروع شد با صبحانه ی کامل و نان تازه ی پخته شده در تنور... نگاهش کردم و بوش کردم و دلم پر کشید برای بودن تو کلبه ای روستایی که اطرافش رو درختان بلند و گلهای نارنجی گرفته باشه؛ به جاش رفتم خیال بافی کردم و نوشتم و روحم تازه و رنگی و درخشان شد.. 

 

ناهار که داشتم.. منابع پروژه ی جدید رو بررسی کردم؛ سفارش قبلی رو نوشتم؛ رمان خوندم.. به کارهای شخصیم رسیدم. ۲۰ واحد این ترم رو که گرفتم، کدهای ۴ واحدی که میخوام فردا بگیرم رو درآوردم. نوبت دندانپزشکی فردا رو فیکس کردم.

و برنامه ریزی کردم برای پاییز شلوغ و زنده و نارنجی امسالم که پر از تصمیمات و کارهای تازه ست..

 

پاییزی که باید حواسم باشه وسط پرکاری هاش، آهستگی و قرار و تمرکز و توجه از قلم نیفته..

 پاییزی که باید عجله و شتاب رو ازش بگیرم و لحظه به لحظه ش رو نفس بکشم..

پاییزی که باید یادم باشه هیچ جا خبری نیست جز اینجایی که هستم..

پاییزی که نباید یادم بره طلوع و غروب و آسمون و سکوت، بر هر هیاهو و عجله ای پیروز هستن... 

 

فکر  به کار هست که استرس و خستگی و خمودگی میاره نه انجامش.. فکر کار رو نکن، خود کار رو انجام بده.. ( اینم جمله ای که بالای دفترم نوشتم تا یادم باشه فکر نکنم، فقط بزنم تو دل کار) 

 

امروز برای اولین بار صدای آب را شنیدم،، 

برای اولین بار نارنگی را بوییدم،، 

برای اولین بار غروب را بلعیدم 

و برای اولین بار زندگی کردم... 

هربار، یک اولین بار است!

اگر نگاه اولین رو بیاموزم.. 

در اولین، عادت نیست؛ شتاب نیست؛ بیقراری نیست..

سرخوشی هست و هیجان و غوغا و دیوانگی

و دیوانگی، شروع اولین های جسورانه است!!

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۱
سایه نوری

از آنهایی بود که هرچه بیشتر بخواهیشان، کمتر میخواهندت!!

یا تنها در صورتی اجازه میدهند، زیاااد بخواهیشان که دیوانه وااار بخواهندت!! 

#از_آنهایی_بود_که_..._!!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۵
سایه نوری

دیروز واسه هردومون روز پرکاری بود. هردو جلسات کاری مهمی داشتیم که هم هیجان داشت و هم اندکی استرس 😊

 

دیشب ساعت ۱۰ بالاخره فارغ از دنیا شدیم و شام خوردیم. بعدش هم نشستیم به فیلم دیدن.. خیلی دیر خوابیدیم و گفتیم صبح جمعه رو تا هرموقع بخوایم تو تخت می مونیم. اما من ۷ بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد😐😐

 

اول یه شیرنسکافه درست کردم و با شیرینی های ترد و تازه م خوردم تا صبحم کرمی و گرم و خوش عطر شروع بشه.

آب نخود و لوبیای آشم رو عوض کردم. خیالم از ناهار که راحته؛ آش رشته 😇😇 آش رشته یکی از عناصر محبوب و معرکه ی دنیای منه. باهاش سر کیف میام و از هفت دولت آزاد میشم...

 

مطمئنم میزان توانایی ما در از هفت دولت آزاد شدن، میزان سرخوشی ما رو میسازه.

و میزان سرخوشی ما جهان و اتفاقاتش رو مال ما میکنه؛ یعنی همونی که مال مال خودمونه رو سر راهمون میذاره.

اونچه مال خودمونه، روان و آروم و سازگار میریزه رو ساز زندگیمون و لحظاتمون رو آهنگین میکنه. بعد میتونیم با آهنگش، دیوانه وار برقصیم حتی اگه سختی هم برسه، حتی اگه غم هم بیاد، حتی اگه گره هم بیفته و...

یا اگه حتی فقط مشاهده گر و ناظر باشیم و رقصمون هم نیاد، زندگی از ریتمش نمی یوفته.. 

 

میخواستم تا قبل بیدار شدنش رمانم رو بخونم، تو دفترم بنویسم؛ برم بشینم توی تراس و آسمون رو تماشا کنم؛ مراقبه کنم؛ رنگ لاکم رو عوض کنم...

اما به جای همه ی اونها یه دفعه ای دیدم اینجام. اصلا حرفی نداشتم و نمی دونستم میخوام چی بگم اما خب کلمه ها همیشه من رو با خودشون میبرن به جایی که بیفکر و رها و درونیه.

نوشتن بدون اینکه زوری بزنم سرخوشی و دیوانگی و کیف رو میریزه تو تک تک رگهام. و هر بار دریچه ی جدیدی از زیستن و خلق رو پیش روم باز میکنه. 

نوشتن، یکی از اون چیزاییه که از هفت دولت که چه عرض کنم، از هفتاد دولت آزادم میکنه.. با نوشتن، کلمه ها از من جون میگیرن و من میمیرم و دوباره سایه جدیدی متولد میشه که یه قدم از قبلی پیش افتاده.. 

 

یه مقاله درباره اینکه( چرا باهم گفتگو نمیکنیم) و یکی درباره داستان کوتاه نوشتم( این البته ادامه داره).. خیلی دلم میخواد اینجا بذارمشون و شما بخونید و درباره شون با هم حرف بزنیم..

 

با نگاه نو و تصمیمات تازه دارم میرم به استقبال فصل نو.. و هرچند فصل شکوفه ها و جوانه ها گذشته، روح من داره شکوفه و جوانه میزنه.. 

هر جوانه زدن درد داشت اما حالا که بالاخره از پوست روحم زدن بیرون، دارن از خون کهنه م مینوشند. و خون جدیدی که جای قبلی رو میگیره، سرخ و تازه و شفاف و شفابخشه مثل دونه های سرخ و آبدار و درخشان انار پاییزی...

 

همین دیگه من برم رمانم رو بخونم؛ صبحانه رو آماده کنم و روزم رو اونجور که دوست دارم رنگ بزنم. که حتی اگه رنگهاش به هم نمیان؛ حتی اگه از خط بزنم بیرون، حتی اگه کامل نباشه،، همونیه که من میخوام.

 

و چون هیچی این دنیا کامل نیست، پس بهتره آزاد و رها و قوی و بیخیال فقط پیش برم و تو رنگهام جوری حل بشم که انگار جزیی از اون هام!!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۶
سایه نوری

دوشنبه بعد از نوشتن اون پست ۲خطی، در جهت آماده شدن برای پاییز، آشپزخونه ی سرتاسر ظرف کثیف و به معنای واقعی کلمه بهم ریخته رو سروسامانی دادم و برقش انداختم... پلو عدس عطرآگین پختم 😊 دستی به سر و روی خونه کشیدم. یک سری کارهای ریزه میزه انجام دادم. و در نهایت به خودم رسیدم...

 

چون آماده شدن، سخت نیست اگر دم دستی های دور و برمون رو خوب ببینیم. قرار نیست کار پیچیده ای انجام بدیم. غالبا همین ساده ها و معمولی ها ما رو آماده ی بزرگترین ها میکنن و راه انداز اونها میشن. مثلا من رو آماده ی کارهای سه شنبه کردند و مهمتر از اون بهم سرخوشی و لذت دادند. سرخوشی و لذت اصلا چیز کمی نیست.. 

 

سه شنبه ناهار خوشمزه ای پختم. عطر غذا که پیچید تو خونه؛ نوارهای باریک و طلایی و کم رمق نور که افتادند روی سرامیکهای براق و کرمی خونه، من محو و حیران خونه شدم؛ خونه ای که با نگاه من و عطر غذا و نور ملیح، تازه و خندون شده بود.. بقیه ی روز به نوشتن و خط زدن روزها و ساعتهای انتخاب واحد دانشگاه گذشت و درگیری با کدها و... 

 

وقت آماده کردن غذا، چشمم که افتاد به نصف النهارهای ورقه های شفاف پیاز، میخکوب اون همه نظم روی این کره ی کوچک شدم! 

 

اونجا بود که جزییات باز هم نجاتم دادند. باز حلم کردند. باز تو لحظه ی حال، نگهم داشتند. باز نظم طبیعت بهم یادآوری کرد که چقدر همه چیز برنامه ریزی شده، منظم، سر ساعت، تر و تمیز و به موقع اتفاق میفته. آره ما رو روالیم حتی اگر گاهی روالمون بهم بریزه! بیقراری های من تو ورقه های پیاز دفن شدند و تمام... 

 

امروز پر از بیخیالی و آرامش شروع شد. هرچند روزهای انتخاب واحد دانشگاه ما، کم از جنگ ندارند، اما راحت و آروم بودم. میدونستم هرجا و هر ساعتی و پیش روی هر استادی قرار بگیرم، بهترین نقطه ی جهانه برای من. خودم رو سپردم به جریان جاری و جادویی زندگی که فقط کافیه باهاش بری، نه برخلافش. بعدش اون دست به کار میشه و شگفتی ها رو رقم میزنه... 

 

به راحت ترین و ساده ترین و عجیب ترین شکل ممکن دقیقا با همون استادهایی که میخواستم، کلاس هام رو برداشتم و متعجب موندم. فقط برای تعداد خیلی زیادی از بچه ها ناراحت شدم که به دلایل مختلف نتونستند انتخاب واحد کنند. و نمیدونم با اوضاع مجازی و ... کی میخواد پاسخگوشون باشه 😔😔

 

قبل از انتخاب واحد واسه خودم یه رمان خریدم که خیلی وقته تو لیست کتابهامه. الآن از شدت خوشحالی برای شروعش، قلبم تند تند میزنه. مطمئن بودم بعد از انتخاب واحد و روزهای سخت قبلش، لم میدم تو سکوت خونه و غرق کلمه هاش میشم و لامپ جهان رو خاموش میکنم!

اطمینان و یقین و بیخیالی و شکر... این ۴ تا، عناصر عجیب زندگین که هر گره ای رو باز میکنن... 

 

و البته این ۲،۳ روز یک عالمه نوشتم از هر دری. و نوشتن هر بار منو از نقطه ای شفا میده. هر بار از نقطه ای بیمارم میکنه. و در همه ی دقایقش مست و دیوانه ی واژه هام... 

 

شما چه خبر؟ پاییزتون چه طوری و از کجا داره نرم نرمک میرسه؟ 😊😊

 

 

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲
سایه نوری

خودمو واسه یه پاییز نو و نرم و نارنجی آماده کنم..

چونکه آمادگی، همیشه باید یه جایی اون قبلها، شروع شده باشه!!!

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۶
سایه نوری

حالا که سر کلاس آنلاین زبانشه و من تو اتاق، رو تخت به هم ریخته، لم دادم، هرچند بهترین وقت نوشتن نیست اما نوشتن برای من بهترینه! 

 

اکثرا گفتم خونه مرتبه و برق میزنه؛ اکثرا گفتم بوی خوش غذا پیچیده اینجا؛ اکثرا گفتم پر از اشتیاقم و قبراق... یا حتی اگه گفتم چندان خوب نیستم، بیشتر مواقعش با همون چندان خوب نبودن، عطر زندگی رو به تمامی به مشام جانم کشیدم... 

 

حالا اما انگار هیچ کدوم از قبلی ها رو نمیتونم بگم.. فقط میدونم میگذره. میدونم لحظات تازه، حال تازه میارند. میدونم دائما یکسان نباشد حال دوران. میدونم چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند... 

 

شاید بگم خیلییی وقته که چنین حالی رو تجربه نکرده بودم. هرچند از حدود ۲ ماه پیش شروع شده اما به این شکل خموده و آشفته درآمدنش، مال امروزه. انرژیهام باهام همراه نمیشن. جسمم دور و خسته ست و روحم خواب.. 

 

اینکه دارم اینها رو اینجا مینویسم چون خیلی زیاد میشنوم:

تو چون از نظر روانی راحت و بی دردسر رسیدی، اینقدر راحتی؛ اما باید بگم که روان من هیچ وقت راحت باهام راه  نیومده. از وسواسهای فکری، اضطراب اجتماعی، ایده آل گرایی، کنترل گری، استرسها، بلد نبودن و ... بگیر تا خیلی چیزای دیگه. 

 

تو چون هیچ مورد شخصی و مشکلی نداری، اینقدر شادی؛ اما باید بگم که من برای ذره ذره ی این شادی، غم دادم و رنج.. و چه در مسیر تحصیلم، چه رابطه م، چه خانوادگی و هر چیز فکرش رو کنید، مورد داشتم و پیش اومدم.. 

 

تو چون یه عشق عجیب داری، اینجوری متفاوت نگاه میکنی؛ اما باید بگم که در راه رابطه م از جسم و روح و روان و وقت و انرژی و خیلی چیزها دادم تا سلول سلول بودنم! خودم رو کوبوندم و از نو ساختم و هنوز هم ادامه داره...

 

چیزی که بزرگترین نقطه ی آسیب این سالهای اخیر منه، چیزیست به نام خانواده... پس نگید چون حامی داری و فلان اینجور بی غم دوران، میتازونی..

آره.. من خیلی مواقع حس میکنم چه تنهای قوی ای هستم.. و افتخار میکنم به خودم اونجور مواقع.. چون تنهایی عمیقی ساختم. چون تنهایی باشکوهی دارم.. چون تنهایی قوی ای شکل دادم.. 

 

و اینکه من هم روزهای مثل امروز دارم. اما انتخابم این بوده که با چنین روزهایی هم، مثل پرنده ها پرواز کنم. هرچند گاهی حتی  نمیتونم تکون بخورم. 

 

من تجربه های ویرانی و آبادانی؛ تجربه های خرابی و ساختن؛ تجربه های آسیب زدن و آسیب خوردن، زیاد دارم. و سعی کردم همه شون رو با نگاه نو، با نگاه ظریف، با نگاه متفاوت و با نگاه مخصوص سایه ببینم.

 

ما به هر چیزی میتونیم نگاه چهارچوب شکن کنیم و از هر چیزی میتونیم قانون شخصی بسازیم. این قانونها، نور قلب هامون میشن.. تجربه ها، ستاره های آسمونمون میشن.

بعد میتونیم نور بپاشیم و ستاره بارون کنیم دنیا رو.. چون نورها و ستاره های توی صندوق، از تاریکی ها کم نمیکنن.. اصلا زکات نور، افکندنشه 😊 اصلا زکات ستاره، باروندنشه.. 

 

به نظر من میزان سخاوت ما، میزان ثروت و سعادتمندی ما رو میسازه و بس... 

 

گذر از این مرحله ی زندگیم، من رو پر از حس و تجربه میکنه؛ هیچ شکی توش ندارم. با حرفهای تازه و حس جدید و جهان نوساخته م، پایه های وبلاگ عزیزم رو خواهم لرزوند 😊😇

 

من همیشه ی زندگیم، انرژی ریختم.. یکم نور و ستاره هاتون رو بریزید به این نقطه از جهانم لطفا 😊

#مرحله ی_تازه ی_شفافیت_با_خود_و_جهان

 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۲۲
سایه نوری

امشب چیزی جز پریشانیم نیست..

نگاهم درخت میسازد از  این پرده، این دفتر، این خودکار...

و شاخه ها، تنه ی پریشانیم را می خراشند.. 

از خونش، درخت پریشانی دیگری میروید... 

کاش نگاهی هم تو را پرنده میکرد؛ اینجا تا صدایت بخواهد شاخه و درخت هست! 

بر شاخه های پریشانیم بنشینی و بخوانی

تا از یادم نرود صدایت، خنده هایت...

پریشانیم، صدای تو را کم دارد تا جهانی را بیاشوبد!

درخت به درخت لانه ات میشوم،، 

تو فقط پرنده شو؛ بی وقفه بخوان... 

 

#خلق_شبانه

#خلق_بداهه

#خلق_بی_ویرایش

#خلق_وحشی

 

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۱۳
سایه نوری

راستش این روزها هیچی سر جاش نیست.. از روزی که آخرین امتحانم رو دادم، اوضاع درهم و برهم شده تا الآن... حدود ۲ ماهی میشه... 

 

در حال حاضر هنوز انتخاب واحد نکردم و کماکان منتظر اطلاعیه های دانشگاه هستم.. و این باعث میشه نتونم واسه کارهام برنامه بریزم؛ هرچند من آدم برنامه ریزی نیستم و نخواهم شد.. منظورم دونستن روزهای خالیمه..

 

کارهای نیمه مانده و عقب افتاده م مدام بهم دهن کجی میکنن و منم به اونها چشم غره میرم !!.. بعد خب ساعت خواب و بیداریمون هم شدید بهم ریخته؛ روزهام نصفه، نیمه و کج و کوله شدند.. انگار قبل اینکه روزم بیاد، میره ! 🤭🤭

 

تازه من حالات مالیخولیایی هم دارم که گاهی بیشتر رخ می نمایند 😊😁 و الآن یکی از اون گاهی هاست 😅

 

وضعیت شغلیم به شدت بهم ریخته و من یه جورایی بین زمین و هوا هستم..  و اتفاقات عجیب پیش بینی نشده پشت سرهم رخ میدن... و منی که همیشه میخوام با امواج دریای زندگیم پیش برم، این بار دارم غرق میشم 😇😇

 

رابطه م باهاش حال خوش همیشگی رو نداره و هردو خسته و تحریک پذیریم.. 

رابطه ای که خارج از هر شکل و رسمی،، رفیقانه ست و حالا هردومون قاطی کردیم 🤫🤭

 

گفتم که با وجودیکه درآمد نسبتا خوبی داشت، از کارش اومد بیرون، چون باید میرفت سراغ کاری که عاشقشه و بالاخره یه روزی این اتفاق باید میفتاد..

 

خب در حال انجام کارهاشه و من خیلی واسش خوشحالم اما  اینجور تصمیمات، یه حجمی از ترس، ابهام، سردرگمی و گم گشتگی در شروع دارند.. واسه خودش البته؛ منکه اصلا ترسی ندارم و یادم به بیرون اومدن شجاعانه ش از شغلش که میفته، پر از شوق میشم... 

اما کارهای اونم کمی بهم ریخته و البته منتظر یک سری چیزهام هست و خیلیییی تحت فشاره.. 

 

در راستای مهاجرتی که قبلا گفته بودم، شروع به آموختن یک زبان غیرانگلیسی کرده و کلاس آنلاین داره.. حرف زدنهاش ۲ روز کلاس آنلاین، خیلی شیرین و عجیب و گاه خنده داره😅 من میشینم و بهش میخندم..

 

وقتی وسط کلاسش بهم چشمک میزنه و ادا در میاره، یادم به پسرک سالهای دور میفته که قلبم رو با خودش کند و چه ماجراها که رقم نزد ... 

 

واسه تولدش کلاس سه تار ثبت نامش کردم.. میخواستم چیزی رو بهش هدیه کنم که هدف ازش بی هدفیه!! نه انگیزه و هدف مالی داشته باشه؛ نه عجله ای برای موفقیت توش باشه؛ نه هیچ چیز دیگه... فقط برای کیف و لذت و سرخوشی و دیوانگی  انجامش بده... 

 

اینکه این روزها سه تار دستشه و صدای بی آهنگش گه گاه میپیچه تو خونه مون، کیفورم میکنه😊😊

 

یه سری موردهایی که با خانواده ی خودم هست هم گاهی تشدید میشه و منو گم و پریشون میکنه...

خانواده، همون واژه ی عجیبی که دوراهی عشق و بی تفاوتی رو مدتهاست پیش روم میذاره.. همون کلمه ای که این روزها تابوشکنانه بهش فکر میکنم و شاید هم مجبورم که فکر کنم.. به هرحال ضعف این سالهای اخیر منه یا شاید هم بوده.. 

 

امروز با وجود نگرانی ها و تشویش ها،، ناهار خوشمزه ای آماده کردم؛ پر از سبزیجات، رنگی و چشم نواز و سالم.. 

 

البته که غر هم زدم؛ شکایت هم کردم و غیر از پختن اون ناهار، از چیز دیگه ای تو امروز رضایت ندارم😊

 

اما مهم نیست.. خودمو میبینم و در آغوشش میکشم و میدونم چیزهای شگفت انگیزی تو راهه؛

به خودم حق میدم.. به خودم فرصت میدم و اینها همه ش دو طرفه ست.. به دیگری هم حق و فرصت میدم..

وقتی همه چیز دو طرفه و منصفانه باشه، درک درست شکل میگیره و اینجوری گذر کردن و همراهی راحت تر میشه.. همه چیز از اونجایی خراب میشه که بگیم من برتر و مهم ترم و حق ها فقط مال منه...(ساده ست و خودمون رو ازش مبرا میدونیم اما خب انجامش میدیم)  

 

با وجود همه ی اینها، من سعی میکنم به تمامی زندگی کنم.. حتی با همین لحظه های سخت و کلافه و بی حوصله.. حتی با همون بهم ریختگیه... نمیگم همیشه موفقم توش اما انتخابم اینه؛ همه چیز اینجوری واسم کم فشارتر پیش میره.. 

چند تا جلسه ی کاری هم در پیشه؛ که هم واسم عجیب هستن و هم توشون مرددم ...

کلا یه چیزهایی در حال رخ دادنه و من دل تو دلم نیست به نقطه ای که میخوام برسن و بهتون بگمشون.. اون نقطه لزوما نقطه ی خوب نیستا،، نه.. بلکه  نقطه ایه که شکفتن و رشد توش باشه.. نقطه ای که بگم آهان همینه؛ این نشان ایمان و نگاه نو و تحولات و یقین این روزهامه... 

 

حالا تو سکوت خونه لم دادم و دارم مینویسم.. بازم مثل همیشه نوشتن سلولهام رو به رقص و پایکوبی وا داشته و گرم و زنده م کرده.. قلبم داره میرقصه و کلمه میباره..

 

راستش همین الآن ایده ی یه داستان کوتاه هم به سرم زد.. اولین کار بعد انتشار پستم، نوشتنشه.. و ایده ی یه نقاشی هم رسید که تا شب میکشمش... 

 

حالا میدونم با وجود هرچه هست و نیست،، الآن چیکار میکنم.. آشپزخانه بهم ریخته و شلوغ رو رها میکنم.. 

 

داستانم رو شروع میکنم.. میرم دوش میگیرم؛ تاپ، شلوارک راحت و گشاد و نخیم رو میپوشم؛ چایی زنجفیلی دم میکنم و با شیرینی های نرم و تازه ی نارگیلیم  و مطالعه، ضیافتی بر پا میکنم واسه ی خودم..

بعدش هم مینی سریالم رو پلی میکنم و لحظه رو در می یابم و جشنم رو پر رونق تر میکنم 😊😊

 

فکر بعد رو هم بعد میکنم... همین حالا کلی چیز هست که از فکر انجامشون، جهان وسط دستهام قرار میگیره و سرم به آسمون میرسه....

 

و باز هم میرسم به خلق...

و باز هم میگم اینه جادوی پیدا کردن کارهایی که عاشقش هستیم... 

 

چقدر شگفت انگیزه خودت بودن... وانمود نکردن.. دیدن حال هر لحظه و پذیرشش.. چقدر خوبه نوشتن بی فکر و بی تصمیم.. و چقدر از همه بهتره انتشار بی ویرایش و

بی هدف و رها... 

 

باید چیزایی که قدرت رو به قلبمون برمیگردونه، پیدا کنیم؛ قبلش باید خودمون رو در آغوش بکشیم و بشناسیمش.. 

 

هیچی دائمی نیست.. احوال الآنم فردا یه شکل دیگه ست

و باز دوباره دارم پرنده ای میشم که همه ی آسمون داراییشه با اینکه یه وجب واسه سرخوشیش کافیه !!

#جادوی_خلق

#پرنده_باش

#نگاه_نو_به_حال_بی_حال_همین_لحظه

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۱
سایه نوری

حالا که فهمیدم نباید مدام تو فکر حل ترسهام باشم.. نباید مدام پی درست کردن روابطم باشم... نباید همیشه دنبال زیاد کردن کمبودهام باشم،، زندگی زنده تر و شاداب تر شده؛ بار و سنگینی همه چیز کمتر شده؛ قدرت از هر چیزی اطرافم گرفته شده و به قلب من برگشته...

 

دیگه حالا تجربه های زیبای لحظه م رو هرچند کوچیک بیشتر میبینم و قدردانشون هستم.. شکر، مدام درونم جوانه میزنه و عادی شدن از بین میره..

عادی شدنی که دشمن دیوانگیه... پس بهتره هرجور شده نابود بشه چون دیوانگی همه چیزه... !!

 

و حتی تجربه های ناخوشایندم رو هم با نگاه تازه ای میذارم جلوم و فقط تو چشمهاشون زل میزنم... باهاشون گلاویز نمیشم.. عجله ای برای رد شدنشون ندارم... بلکه فقط باهاشون زندگی میکنم؛ به تمامی و با تمام وجودم زندگی میکنم..

با ترسم، پیش میرم. با کمبودهام، وفور و فراوانی رو میبینم. با اضطرابهام، آواز میخونم...

و یک دفعه میبینم منم که واقعیم و حقیقی و اصیل.. اونها وابسته به من هستن؛ تا قدرتشون ندم، زمینم نمی زنند!!

حالا دیگه حل نمیکنم،، حل میشم تو هدیه ی لحظه و هیجان میسازم... حتی حل میشم تو تلخی و داغی لحظه؛ مثل شکر چای شیرین!!

 

اوج زندگی برای من لحظه های خلقه... خلق میکنم و دیوانه میشم.. دیوانه تر میشم و خلق میکنم.. ابزار خلقم، کلمه ست و قلبم و تجربه هام و شادی هام و رنجهام...

درد و عذاب و غم و رنجم اما از همه شون جادویی تر بودن، از همه شون بیشتر پرنده و دریا و درخت و آسمون از من ساختن!!

 

خلق که میکنم؛ وقتی مینویسم، نقاشی میکنم، ایده هام رو واقعیت میبخشم و ... سرخوش میشم، رها میشم، قوی میشم و آزاد میشم؛ آزاد از هر بند و اسارت و قانون نابه جا و چهارچوب به درد نخور... اونجاست که یک پرنده م تو دل آسمون که طلوع، آغاز بکر قصه ش هست و غروب، پایان طوفانیش!!

 

دارم عاشق قانون های زندگیم میشم.... 

#این_پست_ادامه_دارد...

 

شور میبارم تا شعر شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

کلمه میبافم تا قصه شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

جادو میسازم تا نور شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم....

و در دوردستها، شعر نیست. قصه نیست. نور نیست،،

من نیست!!

تنها جنون است که مانده؛ غرق میکند و غرق نمیشود!

 

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_شجاعانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_زندگی_کنید

#خلق_کنید_و_دیوانه_شوید

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۵
سایه نوری

_میدونستی ماه فقط تو کوچه ی ما طلاییه؛ بقیه جاهای شهر نقره ایه؟؟!!

_نه عزیزدلم، الآن چون شروع طلوعشه طلاییه... 

_پس ماه فقط از کوچه ی ما طلوع میکنه؛ بقیه جاهای شهر، ادامه شه!!!

 

برگشتیم تو کوچه مون اما ماه هنوز داشت طلایی میتابید و طلا میبارید!!!

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_جسورانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_چهارچوبها_را_خرد_کنید!!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۲
سایه نوری