دیروز خونه رو برق انداختم؛ با هر گردی که تکوندم و تی که کشیدم، خودم هم سبک و سرزنده و خالی شدم.
ناهار ته چین پختم. سلولهام تمام مدت با آماده کردن و عطر و رنگش پایکوبی کردند😊😉
ساعت ۴ یه جلسه داشتم که مجازی بود. موضوعش پروژه ی سنگینی بود که مربوط به کودکان و مهارتهاشونه اما با یک رویکرد جدید. نیاز به مطالعه و تحقیق خیلی زیاد داره. دارم بهش فکر میکنم..
دوسش دارم و در عین حال ترسی هم در دلم حس میکنم نسبت به پروژه ی جدید... و میدونم گذر از این ترس واسم شگفتی و رشد و تجربه های تازه به بار میاره. همیشه نمیتونیم ترس رو شکست بدیم؛ اتفاقا بیشتر مواقع با وجود ترسها باید پیش بریم...
پامون رو که بذاریم بیرون دایره ی امنمون، در فاصله ی یک قدمی با سرزمین عجایبی روبه رو میشیم که زیر هر نقطه از خاکش گنجی دفن شده که باید کشف بشه..
ساعت ۶ هم در کافه ای با یکی از استادهای دانشگاه و جمعی از دوستان، قرار داشتیم که درباره تولید پادکستی صحبت کنیم که اونم مربوط به کودکانه 😊 یعنی این روزها به هر سمتی نگاه میندازم، پروژه های کاری و... همه ش به کودکان ختم میشه!
کافه در یکی از پرانرژی ترین نقاط شهر بود... روباز و دلباز و فرح بخش.. تصور کنید پشت صندلی چوبی قدیمی نشسته اید، صدای خوش آب گوشهاتون رو پر کرده؛ درختهای بلند و پرتجربه با پوستهای رازآلودشون دورتون رو گرفتند؛ نسیم خنک پوستتون رو نوازش میده و شما سرخوش و محو و تسلیم این لحظه ی تر و تازه و شادابید ... ساعتهای خرم و سبز و پرنشاطی بود...
بعد رفتم خونه ی مامان.. و همینکه که رسیدم عطر کتلتش مستم کرد.. با صورت درخشانش و چایی زنجفیلی و بیسکوییت های ترد کره ای معلقم کرد تو لحظه ی حالی که یاد خوش گذشته ها رو داشت... حسابی بازی های فکری انجام دادیم و ذهنمون رو له کردیم 😂
برگشتیم خونه و ادامه ی سریالمون رو دیدیم و از یک ساعت اضافه ی دیروز، نهایت استفاده رو کردیم..
با شکر و رضایت و سرخوشی خوابیدیم...
امروز آرام شروع شد با صبحانه ی کامل و نان تازه ی پخته شده در تنور... نگاهش کردم و بوش کردم و دلم پر کشید برای بودن تو کلبه ای روستایی که اطرافش رو درختان بلند و گلهای نارنجی گرفته باشه؛ به جاش رفتم خیال بافی کردم و نوشتم و روحم تازه و رنگی و درخشان شد..
ناهار که داشتم.. منابع پروژه ی جدید رو بررسی کردم؛ سفارش قبلی رو نوشتم؛ رمان خوندم.. به کارهای شخصیم رسیدم. ۲۰ واحد این ترم رو که گرفتم، کدهای ۴ واحدی که میخوام فردا بگیرم رو درآوردم. نوبت دندانپزشکی فردا رو فیکس کردم.
و برنامه ریزی کردم برای پاییز شلوغ و زنده و نارنجی امسالم که پر از تصمیمات و کارهای تازه ست..
پاییزی که باید حواسم باشه وسط پرکاری هاش، آهستگی و قرار و تمرکز و توجه از قلم نیفته..
پاییزی که باید عجله و شتاب رو ازش بگیرم و لحظه به لحظه ش رو نفس بکشم..
پاییزی که باید یادم باشه هیچ جا خبری نیست جز اینجایی که هستم..
پاییزی که نباید یادم بره طلوع و غروب و آسمون و سکوت، بر هر هیاهو و عجله ای پیروز هستن...
فکر به کار هست که استرس و خستگی و خمودگی میاره نه انجامش.. فکر کار رو نکن، خود کار رو انجام بده.. ( اینم جمله ای که بالای دفترم نوشتم تا یادم باشه فکر نکنم، فقط بزنم تو دل کار)
امروز برای اولین بار صدای آب را شنیدم،،
برای اولین بار نارنگی را بوییدم،،
برای اولین بار غروب را بلعیدم
و برای اولین بار زندگی کردم...
هربار، یک اولین بار است!
اگر نگاه اولین رو بیاموزم..
در اولین، عادت نیست؛ شتاب نیست؛ بیقراری نیست..
سرخوشی هست و هیجان و غوغا و دیوانگی
و دیوانگی، شروع اولین های جسورانه است!!