سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی شبم رو با دعوا خوابیدم هرچند تهش به اشکهای عاشقانه و کلمه های جادویی کشید اما حل نشد!

وقتی صبحم رو بی انرژی و دیرتر از همیشه پا شدم هرچند تهش به یک میز صبحانه ی ساده و دلچسب کشید اما حل نشد!

 

اما با وجود همه چیزز، وقتی از فکر نوشتن تو وبلاگ و گذاشتن عکس اینجا، قلبم کوبید و رقصید و ۲ برابر بیشتر خون ریخت تو تن رگهام، آزاد شدم با اینکه حل نشد! 

 

با اینکه الآن کمی قلبم گرفته و منقبضه.. اندکی استرس دارم.. منتظرم و گیجم و فلان(بیشتر از این حال حس یابی ندارم 😊) اما فکر کارهایی که دوسشون دارم، هنوز میتونه پرنده م کنه. فکر تماشای ماه کامل هنوز میتونه دیوانه م کنه.. اینها قوی میکنن منو؛ قوییییی....

 

فکر خوندن و نوشتن و قوی کردن زبان و کتابهایی که میخوام بنویسم و سفرهایی که میخوام برم و دانشگاه و رشته ی عزیزم و کسب و کارم و استقلالم و....

حتی فکر همین حالا، همین لحظه ی ساکت حل نشده هم، قلبمو دی جی میکنه و سلولهامو رقصنده هایی رها و بیخیال و آزاد😊😊

 

به خودش که فکر میکنم، همین حالا دلم براش تنگ میشه؛ واسه صدای عجیب و چشمهای عجیب ترش...

همین حالا هم دونفره هامون دلم رو آب میکنه... دونفره ای که از قرنهاا پیش شروع شده و بارها ترک خورده، خرد شده حتی! بارها خراب شده، له شده حتی،، اما هنوز هر روز که روز نو میشه اونم نو و تازه میشه با اینکه حل نشده!

 

بعد به این فکر میکنم چرا باید منتظر باشیم:

رابطه ها حل بشن...

ترسها، شجاع بشن... غمها، شادی بشن... کمبودها، زیاد بشن... بعد زندگی کنیم،، بعد کاری که میخوایم رو بکنیم؟؟!!

 

اصلا این بعد،، کی از راه میرسه که هزار ساااااله نرسیده!!

 

اصلا چرا همیشه تو فکر حل شدنیم؟ چرا همیشه تو فکر بهتر شدنیم؟ چرا یک بار حل نمیشیم؟!

آخه مگه همینی که هستیم، چشه؟ مگه با همینی که هست و هستیم، نمیشه کاری کرد؟؟

من میدونم اگه با همینی که هستم و دارم، نتونم با هیچ چیز دیگه م نخواهم تونست............... 

 

چرا فکر میکنیم سرخوشی مال بعده... ؟؟؟

چرا فکر میکنیم شادی باید نفر دوم باشه؟! باید وابسته به دیگری باشه؟! شادی، قوی و مستقل و تنها و وارسته و جادوییه....

شادی بی دلیل رخ میده اگر ما با همه چیز زندگی کنیم:

با غممون، با رنجمون، با کمبودمون، با لذتمون، با اشتیاقمون، با ...........

با حل نشدنهامون... !! 

 

 

#انتظار_رو_خاموش_کن

#زندگیت_رو_روشن_کن

#حل_نکن

#حل_شو

 

#این_پست_ادامه_دارد... #چون_حل_نشده !!!

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۹
سایه نوری

امروز باید ۴ تا سفارش مینوشتم و تحویل میدادم که تمام شد و ارسال کردم. دیروز از خونه ی مامان خورش قیمه معرکه ی مامان پز آوردم. با حجم زیاد کار امروز، خیلی شاکر بودم که نباید آشپزی میکردم😊 شب هم نودل میخوریم...

 

امروز فقط روز نوشتن و کارهای شخصی بود.. 

 

واقعا این نوشتن در من چه جادویی برپا میکنه که اینجوری اسیرشم و با چشمهایی که دیگه نمی بینه هم هنوز دارم ادامه میدم و تازه اومدم وبلاگ؛ خودم متعجبم😇😇

 

حالا اول بذارید یه برش از لحظه ی حال من رو با هم ببینیم و با جزییات محبوبم کیف کنیم تا بعدش یکم با هم گپ بزنیم 😊😊

 

الآن یه چایی به رنگ زعفرون با عطر زنجفیل تو ماگ آبیم جلومه.. بخار گرمش میخوره به صورتم و حرارتش کف دستهامو نوازش میکنه..

 

یک تکه بیسکوییت سبوسدار کم شیرین رو گاز میزنم و خرچ خرچش میپیچه بین واژه های ذهنم! چایی داغ و تازه م رو می نوشم و سعی میکنم طعم زنجفیل رو از زعفرون جدا کنم؛ اما خستگی اجازه نمیده خوب تمرکز کنم و آرام بنوشم. بدنم عجله داره واسه بلعیدن 😅 پس کوتاه میام.. 

 

و دوباره خرچ خرچ.. صدای زنگ تلفن..

 

و خودش، خود مهربون دل قرص کنش، خودش با چشمهای عمیق و آروم و مهربونش.. خودش که همه چیز رو واسه من میخواد و من مدام بهش میگم واسه خودت بخواه.. رو به روم نشسته و صدای نفس هاشو میشنوم؛ نفس های آرام بخشی که کاش قدرشونو بدونم.. 

 

منتظره نوشتنم تمام بشه تا بریم واسه ادامه ی شطرنجمون که پریشب شروع شد و عالی بود، تا ببینیم تهش کی برنده ست😊😊

 

لحظه ی حال، تو حال خوب کنی، تو همه چیز داری؛ کاش نفروشیمت به گذشته و آینده.. در حال حاضر با تمام قلبم آروم و شاکر و راضیم... 

و چه زمانهایی که آرامش و رضایت و شکر رو گم کرده بودم؛ بلد نبودمشون اصلا..

چقدر آگاهی و یاد گرفتن، سرخوشی و نعمت و فراوانی به بار میاره.. خیلییی زیاادد...

 

امروز داشتم جواب کامنت اقاقیا رو میدادم که جرقه ی یه پست تو ذهنم روشن شد: 

طبیعت باش....

یه گل یا یه گنجشک یا حتی یه درخت!! 

درختی که حتی اگه پوستش رو بکنی، بی عدالتی و بی مهری رو میبینه اما کار خودش رو میکنه..

پرنده ای که حتی اگه  سنگ هم بهش بزنی، درگیر آسمون و پروازشه..

طبیعت میبینه اما ادامه میده..

هیچ درختی نمیخواد از درخت کناریش بلندتر و سبزتر و مهم تر باشه؛ خودش رو با هیچ درختی مقایسه نمیکنه.. نمیخواد از هیچ درختی برتر بشه.. نمیخواد  نمره ی بهتری بگیره!!

خودش واسه خودش بزرگه و نیازی نداره از بزرگیش دفاع کنه.. دفاع کردن زمانی اتفاق میفته که ما از داشتن چیزی که مدافعشیم، مطمئن نیستیم!!

یه درخت واسه مهم ترین بودن،، نمیجنگه... واسه حفظ اهمیت، تمام برگهاشو نمیکنه!

ما اما تک تک موهای سرمون رو میکنیم تا ثابت کنیم بزرگ و مهم و برتریم!! 😐😐😊😊

هیچ چیز یک درخت رو آشفته نمیکنه؛ اون درگیره گرفتن و پس دادن اکسیژن و دی اکسید کربنشه..

 

درخت درگیره نوازش دادن  چشم و پاک کردن هواست واسه همونایی که پوستش رو کندن.. چون یه درخت خودش میدونه که چقدر بزرگه! اون نمیخواد بلندتر باشه فقط میخواد باشه؛ بودنی دیوانه وار.... 

 

آقااا از پاراگراف آخر گریه م گرفت! با چشمای اشکی میرم.. و امیدوارم شما با سرخوشی از این پست برید...

 

#اهمیت_بیهوده ت_رو_رها_کن

#بی_عدالتی_هست...

#با_بی_عدالتی_به_تمامی_زندگی_کن

#تاب_بیار

#زیبا_تاب_بیار

 

 

 

 

 

 

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۶
سایه نوری

خیلی واسم مهمه که از حس هایی مثل حس الآنم هم اینجا بنویسم؛ وقتی به خاطر موضوع مهمی غم، خونه ی دلمو پر میکنه.. وقتی حتی از وعده ی خوندن و نوشتن و نسکافه و آسمون و... به خودم هم نوری بیرون نمیاد؛ وقتی چلچراغهای همیشگیم هم از پس سوت و کوریم برنمیان؛ خسته میشن و خاموش...

 

من غالبا خیلی سریع میتونم خودم رو به لحظه و سرخوشی هام وصل کنم. یعنی فقط نیاز به یه خلوت با خودم دارم که برگردم. هرچند برگشتنه خیلی تر و تازه نباشه اما دیگه اثری از بیراهه نیست.. اینکه اینو بلد شدم، واسم ارزشمنده..

 

اما خب وقتی غمم به خاطر دیگریه؛ دیگری که از هر چیزی واسم مهمتره و... هرچی به خودم میگم: اینم مسیر تکامل اونه.. اونم باید این درد رو بکشه.. واسش لازمه حتما .. باز هم برمیگردم به غم و گرفتگی قلبم..

 

الان خسته و کلافه و دم به گریه م😅 و فقط دارم حالم رو نگاه میکنم و به جای اینکه تو دفترم بنویسم، اینجا مینویسم..

 

میدونم فردا یه روز تازه ست با یه حس تازه و هیچی ماندگار و ابدی نیست.. 

 

میدونم همینکه نگهداری و حفظ اهمیت هامون رو رها کنیم، اثبات و دفاع از خود و رنج بیهوده هم میره کنار..

 

اما الان بی هیچ زور و فشار بیخود میخوام حس واقعی  قلبم رو بپذیرم.. نگاهش کنم و اونچه میخواد رو بهش بدم.. مثل اون وقتایی که دلت گرفته و به بقیه میگی تنهام بذارید اما یه نفر، اخمت رو به جون میخره و کنارت می ایسته.. شاید قلب منم، منو میخواد هرچند با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه یا برعکس😊😇

 

باید سفارش هامم بنویسم و آماده کنم.. غذا هم املت میخوریم چون حوصله ی آشپزی ندارم.. 

 

اون کس که غمش رو میخوری، آیا خودت به اندازه ی درست باهاش مهربانانه، محترمانه و... رفتار و برخورد میکنی؟؟!! 

 

بعدا نوشت:  شاید بعضی از حس های تکراری و عادتیم هم، مثل همین حس تکراری غم من برای دیگری و...،، از همین اهمیت دادن به خودم میاد...

اهمیتی که تا باشه، رنجش هم هست!

 

 

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری

 

 

 

 اینکه چرا این عکس شد قاب دلخواه من، راستش واسه خودمم عجیبه. آخه اینجا اتاق گذشته هامه که حالا دیگه شده اتاق برادر کوچیکه!

 

 هرچند نه دیگه اثری از تخت پرنسسیم هست و نه از عسلی کنارش با خودکارها و دفترها و سررسیدهای روش، اما این نقطه از خونه ی پدری، هنوز واسم الهام بخش و شگفت انگیزه..

 

این شد قاب دلخواه من برای (چالش وبلاگ بلاگردون) که نمیدونم اصلا چه جوری ازش سر در آوردم! چون تو پست های قبلی گفتم که خونه ی خودم نیستم...

 

اما از اونجایی که وقتی میفتی دنبال لحظه و جریان و سرخوشی های آنی، لحظه و جریان هم میفته دنبالت، این قاب منه، شبیه ترین قاب به حس و حالِ این لحظه م:

هول هولی و دقیقه نودی(چون روز آخر چالشهwink) اما آروم.. مشغول تضادها و نگاه های نو.. درگیر همین چیزهایی که هست و ساختن باهاشون...

 

آره این قاب شبیه ترین چیز به این لحظه مه وقتی نوشتن از گذشته ها و قصه م، همه ش تو سرم میچرخه...

 

هرکس اینجا رو دید و دوست داشت قابش رو باهامون شریک بشه تا کیف کنیم با همangel

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۵
سایه نوری

قرار بود از قدرت بگم... قدرتی که همیشه نتیجه میده...

وقتی دیدت نو بشه،، وقتی قدرت رو از هر چیزی که فکر میکنی از تو قوی تره و زمینت میزنه، با نگاه نو میگیری و برمیگردونیش به خودت؛

بله دقیقا اونجاست که:

سبکی و رهایی و راه تازه و مسیر نو و آدمهای جدید و اتفاقات تازه و فراوانی و لذت و سرخوشی و ثروت و رابطه ی تازه ی عالی و هیجان و معناهای نو،،

از راه میرسن و شگفت زده ت میکنن...

اونم از جایی که فکرش رو هم نمیکردی...

#قدرتت_رو_بساز

# قدرت_رو_ازش_بگیر

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۱۰
سایه نوری

این روزها به هر چیزی معنی تازه ای میدم.. یعنی هر چیزی تعریف تازه ای برام پیدا کرده. دید نویی اومده که زندگیم مثل صبح اول فروردین نو و تر و تازه و شکوفه ای و دردانه شده!

نمی دونم این نو و راحت و بی شیله، پیله و آسون دیدن هر چیز چه جوری اومد و افتاد وسط دستهام اما سپاسگزارشم و قدردانش.. 

دیسک کمر مامان به طرز عجیبی دردناک شده و من اومدم پیشش..

دلم برای خونه مون و خودش و دونفره های مهرانگیزمون و نگاه های عاشقانه و بغل های سفت و امنش یه نقطه شده...

با هر تیکه ی خونه پدری، با اتاق گذشته هام، با قاب های پر خاطره ی دیوارها،،  تلخ و شیرینهای عجیبم، جلوم زنده و جاندار شدن و مدام بهم یادآوری میکنن: هیچی دائمی و همیشگی نیست.. گذرایی تو گوشم زنگ میخوره و هوشیارم میکنه. 

این گذرایی، معلقم میکنه تو فضا و لحظه و میل به خلقم صد چندان میشه؛ خلق هم که برای من یعنی کلمه و جمله و شعر و قصه... 

بهم میگه: خونه بدون تو سرد و سوت و کور و سیاهه.. تو چطوری از تنهاییت همیشه غرق لذتی؟؟!!..

بهم میگه:  من که وقتی  میتونم تنهایی فیلم ببینم، کتاب بخونم، کارامو انجام بدم که تو یه جایی از خونه نفس بکشی... اما تو همیشه میتونی با خودت کیف کنی. و من فکر میکنم که آره، من تنهایی،، سرخوش و کیفورم و آزاد اما با تو آزادتر و دل قرص ترم 😊😊

و من به این رابطه و رابطه ها فکر میکنم... به قبل از عقد بلند عجیب جنجالی نادرمون که میتونم ازش قصه ها بگم.. به عقدمون؛ عقد یه دفعه ای تعجب آورمون..

به شب تلخ شیرین دردناک خسته ی هم خونه شدنمون. گفتگوها و رمز و راز رابطه مون رو دیوارهای این خونه و اتاق قدیمیم، از بر هستن.. 

اشتیاق، دیدنی ست؛ اگر آن را نمی بینید، یعنی نیست. لطفا در هیچ رابطه ای از هیچ جنسی، خودتان را گول نزنید. یادمه اینو تو یه محتوا نوشتم و خیلی مقبول شده بود این جمله و جنجال به پا کرده بود 😊😊😉😉

حالا لم دادم رو مبل بادمجونی نرم و راحت خونه ی مامان اینا و دارم با کلمه ها عشقبازی میکنم..

وقتی تو روز غم میاد، فهمیده نشدن میاد، قضاوت میشم، دلم تنگ میشه، آزرده میشم یا هر چیزز دیگه، کلمه و یاد نوشتن تبدیلم میکنه به یه گل آفتاب گردون که آفتاب رو میبینه و بس یا پرنده ای که آسمون رو میخواد و بس یا درختی که تسلیم و پذیراست و بس.. 

من با نوشتن یکی از اجزای طبیعتم یا نه خود طبیعت؛ همونقدر پذیرا و باشکوه و بیخیال و در جریان و قوی..

یا زمینم؛ همونقدر زاینده و عظیم .. 

اینه جادوی پیدا کردن کاری که عاشقش هستیم و خلق توش؛ همه چیز رو واسمون کوچک و طنز و شوخی و بی اهمیت میکنه جز خودش که آرام جانه.. خروش روحه.. غوغای درونه.. جنون شبهاست.. و دیوانگی لحظه ی غروبه...

درباره اون نگاه نو، خیلییی حرف دارم که به وقتش میزنم..

الآن میخوام برم گلهای مامان رو نگاه کنم و لحظه رو ببلعم و کیف کنم.

بعدش به اون دلربایی که تو خونه تنهاست و کلافه زنگ میزنم و یادش میارم سالهای گذشته رو که آرزوی با هم بودن رو داشتیم و من تو این خونه بودم و اون تو خونه ی دیگه! 

 

از دورها، خیلی دورها صدایی می آید

صدایی که میخواهد فراموش شود و توانش نیست،

من فقط گوش میدهم، میخواهم یادم بماند،

فراموشی را دیگر نمی خواهم...

من کوهی شده ام افسونگر،، 

پژواک آن صدا را شعری میکند

بر لبان عاشقی 

تا با شور شعر دل از معشوقش ببرد!!

                                               سایه...

#خلق_شادی_بخش

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۸
سایه نوری

بعضیا جادو کردنو خوب بلدند...

با شادی هاشون جادو میکنند؛ اکلیلشون میکنند رو سر دنیا...

با غم هاشون جادو میکنند؛ آوازشون میکنند هم نوا با گنجشکا...

با هیجانشون جادو میکنند؛ رقصش میکنند دست تو دست دنیا...

با خشمشون جادو میکنند؛ آرشه ی ویولنشون رو می تازونند رو ساز دنیا... 

با آرامششون جادو میکنند؛ میریزنش تو دل دنیا... 

با تنهاییشون جادو میکنند؛ خلق میکنند و میزننش به دیوار دنیا... 

بعضیا جادو کردنو خوب بلدند؛ خلق میکنند و خلق با هرچیزی که تو دستاشونه و دورشون میچرخه... 

 

خلق_همراه_با_هستی

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۸
سایه نوری

یکی از عجیب ترین و شگفت انگیزترین چیزایی که این روزها باهاش به هستی و سرخوشی و سرزندگی و حیات، وصل میشم، اینه که با وجود دلتنگی، زندگی میکنم...

 

یکی از جادویی ترین چیزایی که این روزها باهاش سرشار از صلحم و دور از جنگ با خود و جهان و جریان،، اینه که با وجود غم، زندگی میکنم...

 

یکی از رهایی بخش ترین چیزایی که این روزها باهاش آزادم و آزاد و آزاد  اینه که با وجود همه چیز و هر چیز زندگی میکنم.. اینجوری اسیر هیچی نمیشم... 

 

یکی از قدرتمندترین چیزایی که این روزها باهاش قویم و قوی تر اینه که با وجود هر ضعفی و اتفاقی، زندگی میکنم.. اینجوری قدرت دست منه و در مورد این قدرته خسیسم،، به هیچ اتفاق و چیزی(ویروس، اخبار، پول، خونه، ماشین، مهاجرت و ...) نمیدمشم.. فرمان زندگی دست منه، نه اونها... اینجوری بی اینکه بخوام راه و چاره ست که به روم باز میشه... 

 

درک اصالت زندگی و شناخت تضادهاش،، جذابه.. بی نظیره.. هیجان انگیزه.. زندگی رو به یک سفر ناتمام یا تفریح تمام تبدیل میکنه.. فقط کافیه فکر کنیم که چرا فکر میکنیم:

باید بیشتری تو کار باشه تا بهتری برسه؟

چرا میخوایم چیزی غیر از اونچه هست، بشه؟

چرا باید زندگی کردن رو به بعد موکول کنیم؟ 

ریشه ها رو پیدا کنیم.... ریشه،، عمق،، ته... منشا...

 

مگه نمیشه با وجود همه ی اونچه هست و نیست زندگی کرد؟

اینکه چطور یاد گرفتم با وجود نبودن خیلی چیزها یا بودنشون، زندگی کنم،، یادم نیست اما معجزه یه دفعه میاد اگه برق از سرمون بپره!

و چه جوری برق از سرمون میپره؟؟؟؟

1 با آگاهی به خود

 2 پذیرش مسئولیت همه چیز

3 بیرون اومدن از پوست کهنه ی قربانی بودن؛ قربانی بودن رو دوست داریم چون دلیل و بهانه ای برای نشستن و کاری نکردن دستمون میده. ما به این نشستن محتاجیم چون بهش معتاد شدیم...

 من اینجوری تو نقش قربانی بودم؛ وفادار به تمام اکت ها و دیالوگهاش!! 

 4 دیگه نگشتن دنبال ناجی... 

 5  ول کردن ایده آل گرایی...

6 خودت بودن و چوب جادوی نقص و عیبها رو تو دست گرفتن.. من ناقصم.. عیب دارم.. کم دارم.. چرا باید زیادش کنم و به نمایشش بذارم.. چرا باید عوضش کنم و عوضی و فیک و مصنوعی و غیرطبیعی بشم؟؟ اما با همه ی اینها میدونم که زیبا هستم! برای خودم... 

7 اصلا ول کردن دنیا و توقع !!! 

و 8 از همه شفابخش تر خلق و خلق و خلق... خلق زیاد و سریع و ناقص و دیوانه وار.... 

 

اینا هرکدومشون یه دنیاست،، که میخوام با گردشگری تو این دنیاها،، با وجود همه چیز زندگی کنم!! و سفرنامه هاشو با شما شریک بشم!!  😊😊

 

#خلق_دیوانه وار_آزاد_صادقانه

 

 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۶
سایه نوری

بوی عجیبی میداد؛ بویی بین بوی پوست پرتقال و چوب تر و زنجفیل تازه و سیب گلاااب و یاس کبود... 

یا دقیق تر بخوام بگم: عطر جهان؛ جهانی ته کشیده...

نه، نه  بوی جنگل سوخته میداد؛ جنگلی که دیگه نیست اما بوش هست، تند و سبز و تازه... 

حالا که فکر میکنم بوی جنگل سوخته میاد؛ جنگلی که قرنهاست سوخته اما بوش هنوز تو این خونه میاد!!

حالا دارم گیج تر میشم.. چطوری میشه یه جنگلی بسوزه اما بوش سبز بمونه؟! 

#خلق_آزاد

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۱
سایه نوری