سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

لم دادم رو مبل نرمم و در حالیکه نور تازه، کم رمق و زرفام خزانی،  پرتوهای باریک و بلند و خوش اندامش رو انداخته رو کرمی سرامیکها و چشم منو ناز میده، قهوه ی لایه ایم رو مینوشم و مینویسم..

 

طعم عسل و شیر و قهوه پیچیده تو سرم، عطرش مشامم رو می نوازه و صدای سه تارش گوشهامو تیز و شفاف کرده و از فضا شعر میباره...  من دلم میخواد شاعر این لحظه باشم؛ سراینده ش..

نوک انگشتهامو میکشم رو تارهای همین لحظه و به ساز خودم رقصیدنش رو از وسط تمام ناکوکی های اینجا میسازم.. فقط هم با آگاهی به لحظه، آگاهی به خودم و شناخت خودم.. با هوشیاری شافی... 

 

حالم آرام و براق و شاد و مشعوفه.. همه ی این روزها در حال فعالیت و کار و گذراندن امتحانات میان ترم، حل تمرین های کلاسی، تحویل پروژه ها و تحقیقها، ارائه ی محتواها و انجام کارهای عقب افتاده و روی هم انبار شده بودم.

همه شون رو عالی گذروندم و عالیه حالم، بااینکه نمیخواستم بهترین و عالی بگذروندم، بلکه فقط گذروندن و جریان رو طلبیدم.. اما عالی شدن.. 

 

خیلی چیزها حل نشده و شاید نخواهد شد؛ خیلی چیزها کمه؛ اوضاع در بهترین حالتش نیست؛ رنج اون گوشه نشسته  و... اما... اما... اما...

زندگی رو که تعطیل نمیکنی، فعالیت که میکنی، پیش که میری انگار هیچ وصله ی ناجوری دیگه نمی مونه؛

هستنا اما بی فشارن..

هستنا اما فراموش شده ن؛

هستنا اما قشنگن؛

هستنا اما فرصت میشن...

هستنا اما بی فشار و بی فرسایش هستن.. 

 

هر یک کار عقب افتاده رو که انجام میدم و به سرانجام میرسونم، قلبم یه قدم میفته جلو..

هر یک کار تل انبار شده رو که تمام میکنم، یه بار و سنگینی و فشار از روی وجودم برداشته میشه و سبک میشم؛ به پرواز در میام و روی ابرها لم میدم.. 

 

من تفاوت بین صبر منفعل و صبر فعال رو فهمیدم؛ تفاوت بین رکود و پیش روی  ... تفاوت بین تاب آوری و تاب آوری باشکوه رو ...

 تو هرکدوم از صبر فعال و پیش روی و تاب آوری زیبا،، واسم پر از درس و گشایش و حلالی و شکوه و شفا بوده، که حتی فکرشون رو هم نمیکردم..

مهمترین درسهای اینها واسم اینه:

فکرش از خودش سخت تره؛

اونقدرهام ترس نداشت تو مسیر  که قبلش فکر میکردم؛

همه چیز از اونچه فکر میکنم، بهتر و جذابتر رقم میخوره؛

هیچ چیز تو این دنیا اونقدر که من بزرگ و خاص و مهمش میکنم، بزرگ و خاص و مهم نیست مگر اینکه من نیاز داشته باشم، باشه!!

 

 چون من تو صبر منفعل و رکود و تاب آوری خالی گیر میکردم یه زمانی و هنوزم گاهی میکنم... پس هردو راه رو بلدم و تفاوتش ملکه ی وجودم شده.. 

 

شاید حل نشه اما من پیش میرم هرچند اندک و هرچند نه چندان عالی..

 

من زندگی اصیل و واقعی رو به جون میخرم و میذارم تو هر مرحله ش یه جون ازم کم کنه اگر نیازمه و واسم واجبه تو اون زمان خاص..

 

من دل میدم به هر مرگی که تهش زندگی،، زنده بادی غران و بران میگیره... 

 

ترکیب پیش روی+تسلیم+شکر= شکوه و کیمیا... کاش فراموشش نکنم.... 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۲:۴۱
سایه نوری

دریافتهایی که ناگهان از جایی که نمیدونی کجاست بر قلبت جاری میشن؛ روحت رو رقیق و قلبت رو باز میکنند.. دلگشا، بهترین صفتیه که برای اون دریافتی که وجودت رو  باز، گشوده و نرم میکنه،  میتونم به کار ببرم...

 

و خب گاهی این دریافتن با چیزی سخت و دردآور رخ میده.. حالا دردش یا زیاده یا کم .. یا با یک پیام.. یا حتی با یک شادی و... یا از جنس های مختلف... 

 

امروز دریافتی از نوع پیامی جذاب واسم اتفاق افتاد ؛  پیامی که یکم سوزش مختصر هم توشه.

 

و حال من شادان و رقصان دارم با این پیام اندک سوزان میگردم و می چرخم و همه ی وجودم یک دل گشاده شده...

 

حاضرم بسوزم اما دریابم ...

 

من برای وجودی که یک دل بزرگ میشه بعد دریافت، بدون هیچ جز دیگه می میرم؛ واسه چشم و گوش و معده و روده و کلیه و مغزی ...  که چیزی به نام دل شده! 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۳:۴۵
سایه نوری

این مدت هر صبحی که رسید انگار بهم میگفت: اتفاقات این روز را دریاب😅 از خرد شدن گوشیش یا خراب شدن لپ تاپم.. از دعواهای دو نفره تا تصادف 😉 و... ... ... 

اما خب الان سایه اینجاست و باید بگم که هیچ کدوم از اینها نتونستن ذهن منو خیلی درگیر کنن.. 

 

مامان اینا دو روزی پیشمون بودن. و مامانم کل یخچال و کابینت ها رو ریخت بیرون و از نو چید. هرچند من یک شلخته ی تمیزم و خودم راضیم از اوضاع اما مگه میشه مامان من تحمل کنه؟ و خب باید بگم عالی شد وضعیت آشپزخونه😅 

 

این مدت کارهام رو تحویل دادم؛ کار تازه گرفتم؛ مقاله ی نشریه رو نوشتم؛ یکی از تحقیقات دانشگاهی رو تحویل دادم. فیلم دیدم و نوشتم و نوشتم.. رمانم رو خوندم.. 

 

هرچند هربار میخواستم ول کنم اما دندانپزشکی رفتن رو ادامه دادم. خب بااینکه من عاشق ظاهر دندونهام هستم و جز اون بخش از ظاهرمه که همیشه بهشون با کیف و شکر نگاه میکنم، اما جنس خوبی ندارند خب 😅 هرچند همه همیشه منو درحال نخ دندان کشی و مسواک زدن میبینن، اما پوسیدگی از رگ گردن به من نزدیکتره 😊 با وجود رسیدگی به تغذیه و مولتی ویتامین و... 

و الان خیلی خوشحالم که یک بار از دوشم برداشته شده و مستمرانه😉 ادامه ش دادم.  رسیدگی به خود خیلییی جذابه..

آب رسان و بالم لب و محصولات رسیدگی به پوستم که تمام شده بودن و پشت گوش می انداختم رو خریدم و وقتی دستم رو روی پوستم نوازش میدم انگار بزرگترین کار دنیا رو دارم واسه خودم میکنم. حس رسیدگی به خود بی نظیره. وسط تمام مشغله ها و غمها یادتون نره ..

 

 دو روز گذشته رو چسبیدم به کارهام و تحویلشون دادم چون تا ۳۰ آبان فقط مال درس و دانشگاهه: چهارشنبه (فرداست 😂) امتحان میان ترم، یکشنبه امتحان میان ترم، شنبه کار سنگین کلاسی، تحویل یه پروژه و پرسش ازش، تحویل یک تحقیق زمان گیر تا پایان ۳۰ آبان...

خب ۱ آذر رهایی را آرزومندم 😇😇 هرچند این ۲ هفته رو من کیف خواهم کرد چون تمرکز روی کارهام و تمام کردنشون از بزرگترین شادی های دنیاست واسه من. چون نیمه کاره رهاکن هستم من 😅

 

این مدت این مینی سریالها رو دیدم و به شدت چسبید بهم.. به خصوص اگر خانواده و کودکی هاتون همیشه نقطه ضعفتون بودن، بهتون پیشنهادشون میدم این ۳ تارو:

The queens gambit عالی بود ما که عاشقش شدیم.

sharp objects کمی تلخی و... داره اما منکه عاشقش شدم. و دختر قصه باز هم عاشقم کرد. همونطور که تو فیلم (جولی و جولیا ) کرده بود

patrick melrose کمتر از اون دو تا دوسش داشتم اما پیامهای خوبی داشت.. و حتما پیشنهادش میکنم.

 

مدتی بود که یک سریال طولانی رو هم شروع کرده بودیم که تمام شد اما تو معرفیش شک دارم.. حالا تا بعد 🙃

 

دیگه اینکه این روزها نگاههای نو، اصالت زندگی و واقع بینی ها هربار منو نجات میدن؛ اینکه سیاهی ها، رنجها، بی عدالتی ها هستند، ناخوشی ها هست و دنیا رو هرچی واقعی تر ببینی بیشتر شگفت زده ت میکنه.

شاید نباید حل کرد، باید حل شد.. باید از کنار زندگی گذشت و زندگی کرد.. 

باید ترسید و شجاعت کرد.. 

باید از دل واقعیت ها، رویا ساخت.. 

باید سیاهی شب رو شناخت و به نقره ای ماه نگاه دوخت..

باید پذیرفت و از دل پذیرفتن ها، آجرهای جهان تازه را بیرون کشید و دیوار دیوار ساختش..

باید دست از سر خود و دنیا برداشت و صلح رو جاری کرد..

باید خود رو شناخت و خود را توجه کرد و خود را عشق داد تا پذیرفتن واسش راحت تر بشه..

باید در هر تلخی جاری شد و از توش شیرینی ساخت..

باید خلاق بود و از نیمه ی خالی لیوان آب نوشید.. چون دیدن نیمه ی پر لیوان کافی نیست.. 

باید با وجود همه چیز و هرچیز، بدون تقلا برای گشایش، بدون زور زدن برای تحلیل و حل، پیش رفت. باید تاب آوری های زیبا ساخت..

چون گذشتن که میگذره اما باید خلاقانه و با روش خود، با نگاه آگاه و تیز و با ذهن روشن، پرمعنا و ارزشمند گذروندش.. چون معناست که ما رو نجات میده. ( یافتن معناهای هر چیز؛ که کاملا میتونه شخصی و فرمالیته باشه. و عجیب و بی معنا برای دیگری) چهارچوبها رو بشکنید و معناهای عصیانی و شخصی و (خود، خواه) و (کار راه بنداز) واسه خودتون بسازید.. 

باید در ندانستن ها غرق شد و مدام دنبال کشف نبود..

اینجوری بیشتر کشف و گشایش و حال خوش جاری میشه.. 

باید لذت را از شادی تفاوت داد و هرکدامشون رو به روش خود دید و با راه خود رسید و یافت و ساخت.. 

خلاصه که هرچیزی رو نباید حل کرد و نباید خواست که نباشه؛ بلکه باید با وجودشون و با حضورشون ساخت. دنیای خود را ساخت.

و از دل هر (نه چندان خوب) ، (شگفتی) را بیرون کشید...

...این شگفتی با ذهن صلح جوی خلاق،  درون روشن و آگاه به خود و لحظه، جوری ساخته میشه که به نفس نفس بیفتیم زیر سنگینی گشایشش...  

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۲:۲۹
سایه نوری

کلمه ها با من چه میکنند؟ درست در آن لحظاتی که هیچ چیز جز نوشتن نمی خواهم و به کلمه بازی و شعربافی هجوم می آورم، آن شور و شگفتی و شعف، دقیقا از کجای کلمه شرر میزند؟ و دقیقا کجای وجودم را به آتش میکشد؟ 

 

اصلا این عشق؛ از نوع عشق به یک کار، چطور میتواند جهان و هرچه در آن است را خاموش کند؟ چطور به من می آموزد که با وجود هر رنج و درد و غم و دلتنگی و کمبود، پیش بروم. اصلا چه چیزی غیر از عشق، پیش رفتن با هر چیز را یاد میدهد؟ 

 

امشب برای عشقهایی که در زندگی دارم نه! بلکه برای عشقهایی که در زندگی ساخته ام شاکرم. امشب در حالی که نگاهم به ماه است، غرق مهر هستم از یادآوری آنچه خودم به تنهایی یافتم و خودم به تنهایی ساختم؛ از یادآوری تاب آوری های باشکوه و درخشانم، شاد هستم و راضی و شاکر.. 

 

امشب از هرچه، چیزی جز دست یاری خودم در آن دخیل است، دل میبرم و یک بار دیگر خودم را، لحظه ی حال را، ویرانی و آبادی اینجا را، هرچه هست یا نیست را در آغوش میگیرم و می آرامم... 

 

و با تسبیح آبی براقم  ذکر میگویم: تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست... تا من و ماه... ... ... 

 

نذر میکنم کلمه ها را تا دیگر یادم نرود که: من ذره ای در کائناتم؛ کوچک اما کافی.. بزرگ اما بدون اهمیتهای تهوع آور!!

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری

دخترک، هر صبح قلموی گیسوانش را در مرکبی نارنجی میزد و مینوشت؛ از گندم زار گیسوانش شعر چکه میکرد و سر صبحی، غروب میشد...

 

من به این فکر میکنم که وقتی با سبزه ی چشمانش مینوشت، بیابانی را جان میداد یا سبزه ای را می رویاند؟! 

 

سکوتش را فقط ابرها بلد بودند؛ با لبانش که مینوشت باران میگرفت و دانه، دانه انار می بارید!

 

مینوشت و چیزی کم بود.. می بارید و چیزی کم داشت.. غروب را میکشید و رنگ طلوع را نداشت.. پاییز را مینوشت و حرف ب را نداشت! 

 

به پرنده ها که رسید، از شکمش جوانه زدند؛ او نفسهای بریده میکشید و پرنده ها نوک میزدند. مهاجرت پرنده ها از جهان شکمش، مهاجرت دخترک به جهان دیگر بود.. 

 

از هر قطره ی خونش، دختری قرمز شد و از هر دستش، درختی سبز؛ پربار و بلند و ریشه در خاک... 

 

نتوانست ماه کامل آبی را بکشد.. هرچه آبی داشت و هرچه آ و ب داشت، آب نوشته بود و آب نوشته بود و رودی ساخته بود برای تشنگی پرندگان نوظهور... 

 

اما راستش را بخواهید او بیش از هرچیز عاشق ماه کامل آبی بود!!

 

اما به جایش سرخ ترین پرواز را نوشت...

 

همین حالا، بی ویرایش به مناسبت ماه کامل آبی امشب... 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۱
سایه نوری

تب و تابی که تو سینه مه، عمیق و ریشه دار و سوزانه؛ از موضعی که خیلی واسم مهم و حساسه میاد و من در مقابلش ضعیف میشم و گرفتار عادتها و له..

 

زیاد نوشتم این روزها؛ خودکارم نصفه شد و دفترم به نیمه رسید. چاره ها، راهشون رو از میان گرداب وجودم و سیل کلمات پیدا کردند و رو صفحاتم زلزله بر پا شد. منم که باید دست به کار آباد کردن ویرانی ها بشم. 

 

میخوام واقعی و اصیل ببینم؛ واقعی و اصیل انتخاب کنم. نمیخوام زور الکی بزنم؛ نمیخوام عجله کنم هرچند مزمنه این مورد.  از لایه های غر و شکایت و ناله گذشتم؛ میخوام مسئولیت چیزی که سالهاست باهام همراهه ؛ که بارها منو شکسته و عزیزترین لحظات عمرم رو دود کرده، به تمامی بپذیرم، نه یک بار برای همیشه که بارها و بارها تا هستم. 

چون شک ندارم این منم که اجازه میدم این کار رو باهام بکنه؛ منم که قدرت رو دادم دستش. اما خب دانشی که تو نوشتنم بر من نازل میشه رو هنوز به بینش و عمل تبدیل نکردم؛ نتونستم هنوز و بلدش نیستم تا این لحظه. شایدم تنبلم توش.. اما در چنین پله ای از مسیر ایستادم به هرحال.. 

 

جمعه یکی از درسهای مهم و پرنکته و شلوغ این ترم رو سر و سامان دادم. از صبح تا شب، ۵ جلسه ویس رو گوش دادم؛ جزوه هام رو نوشتم؛ جواب سوالهاش رو درآوردم با اینکه دلم بیقرار بود. و از این بابت بسیار خوشحالم.. 

 

پروژه ی کاری جدید عملا شروع شد و من تحقیقات و مطالعاتم رو شروع کردم و نمیخوام شجاعانه پیش برم بلکه دارم شجاعانه پیش میرم بااینکه بیشتر از همیشه میترسم!

 

رمانی که میخونم به  قسمتهای جذابش رسیده و از سرخوشی های این روزهای پر التهاب منه... تمامش که کردم، حتما اینجا ازش مینویسم.

 

دیروز با اینکه غم وجودم رو گرفته بود، کل خونه رو برق انداختم؛ واسه خودم سمبوسه پختم، جواب سوالهای استاد رو درآوردم و آماده و تیز نشستم سر کلاس. کتاب خوندم؛ دوش عالی گرفتم؛ موهامو آراستم و لباس زیبا پوشیدم. بعدش نشستیم فیلم (شب) رو دیدیم. و عمیق خوابیدم و خواب خوش دیدم. شکر به خاطر خوب خوابیدن، واقعا شکر.. 

 

امروز با وجودیکه چند بار منی که کم و سخت گریه میکنم، اشکهام صورتم رو خیس کردند اما ماهی شکم پر پختم. کتاب صوتی گوش کردم. مسیر طولانی رو رانندگی کردم؛ کتاب خوندم؛ خریدها رو جابه جا کردم؛ نوشتم؛ به بچه ها تو سوالات درسیشون کمک کردم و... و در نهایت هم فیلم (پابرهنه در بهشت) رو دیدیم.. 

و هرچند یک سری برنامه هام موند اما با مهر و شفقت و ارفاق به خودم آفرین میگم 😊😊

 

فردا باید محتوایی بنویسم که کمی موضوع عجیبی داره. متنش رو  آماده کردم تا حدودی و فقط باید پردازش و تایپ بشه.. 

 

بچه ها واسم به زیباترین مدلی که بلدید دعا کنید؛ برای رهایی ذهنم و آرام روحم و حل شدن تو همینجایی که هستم... ممنونم.. 

 

میدانم شاید برای تو پایانی نباشد، 

هرچند امیدواری و ناامیدی پی در پی را خوب بلدم اما ناامید شدن را نه،

 پیامت را برسان؛ مگذار پذیراییم بیش از این بشکند و پریشانیم شاخه ی تازه دهد،

بگذار ماه طلایی کوچه ی ما، باز هم طلا ببارد و سرخوشی دلتنگی های ناتمام باشد! 

 

بچه ها نوشتن اینجور پستها برای من خیلی سخته؛ تهش هم فرسوده م و هم شاد 😊 شاید چون سرسختی و جادوگری و راه یابی بیشترین کاریه که میکنم پس بلدش شدم یا شایدم مجبورم که بلدش باشم! ولی دوست داشتم بنویسم. چون خودم رو مسئول میدونم که فقط از روزهای خوشم ننویسم. 

 

به هرحال سرسختی های من ریشه در شکستن هایم دارند و

بیشتر از هر چیز یاد گرفته ام که میگذرد؛ شاید این شگفت انگیزترین چیزیست که یاد گرفته ام با تمام رگهای تن و زوایای روحم... 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۸
سایه نوری