سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

 طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو  نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد.. تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن.. وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم.. بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم.. و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم... قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!

 

نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده.. آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن.. در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره.. منم باید برم پله ی بعدی.. واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند...

 

البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه.. یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم..

 

خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته.. من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم.. این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم.. راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و... رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون.. سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!! 

 

وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره.. انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه.. تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه.. گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی.. 

 

منتظر مهرماهم.. چقددر من تو انتظار مهر بودم.. و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد.. حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد.. اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه..

 

خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم.. امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا.. خب من برم دیگه.. باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم.. یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم.. کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی.. 

 

 

 

 

رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند..

اعجازشان دیوانه ام میکند و 

من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!

همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو

و یک قلمُ کاغذ...

اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!

                                                                                  سایه

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۷
سایه نوری
اینقدر نکنه نشه ها و نکنه نتونم ها و سخته و....در یک کلام ترس،،عقبم انداختو درجا زدم،،تا بالاخره وسط از فردا و شنبه ی آینده و هفته ی بعد شروع میکنم هاا،،شنبه 4 خرداد، ساعت 12 ظهر، نه یکی که دو تا سفارش قبول کردم و باید تا ساعت 11 صبح یکشنبه تحویل میدادم.. حسی غریبی داشتم که تشکیل میشد از شوق، هیجان،استرس.. با غلبه ی استرس البته 😊 و رؤیای زیبایی در سر داشتم از ظهر  یکشنبه ی دل انگیزی  که سفارشهام درست،درمون از آب در اومدنو قبول شدنو من شادترینمو آماده برای پیشروی و انجام سفارشات جدیدو بیشتر...
 چون اصلن نمیدونستم قراره سفارش بردارم،،از قبلش با همسر  آماده ی بیرون رفتن برای خرید بودیم..بعد از چند روزی که باز پشت فرمون نرفتم،،رانندگی کردم. همسر کلی ازم تعریف کردو به به چه چه گفت،،و از اونجایی که بسیار سختگیره روی رانندگی و دیر تعریفی در این زمینه میشنوم 😊 در پوست خودم نمیگنجیدم 😊 
خرید کردیمو برگشتیم..ناهار خوردیم..و من همونطور که استرس داشتم،،شروع هم نمیکردم..عصر همسر رفت سرکار..و قشنگ انگار به من دقیقه نودی امید نداشت که به موقع کارمو شروع کنم 😊 ولی بهم امید دادو لبخندو نگاه مطمئنش دلگرمو آرومم کرد..اینکه منو جوری میبینه که عالی از پس کارهام برمیام، واسم ارزشمنده...
خودمم فکر میکردم اگه فقط قدم اول رو بردارم،،میتونم نتیجه ی فوق العاده ای رقم بزنم..من دیگه از ساعت 7 عصر  بعد از نوشیدن چایی زعفرانی با رنگینک انرژی بخش خوش عطرو طعم، شروع کردم..و دقیقن تا ساعت 4:30 صبح بی وقفه کار کردمو کار کردم..ساعت 5 صبح با حسی سرشار از آرامش،رضایت درونی از خود،شکرو شادی،قدرت و استرسی که خیلی ضعیف شده بود،،خوابیدم..و ساعت 8:30 صبح همزمان با برگشتن همسر بیدار شدم..بااینکه کم خوابیده بودم اما اونقدر خواب عمیقو با کیفیتی بود که سرحال بودم و اون ته مانده ی استرس هم کاملن چشمای پف کرده مو باز نگه میداشت😊 کارهام  رو تکمیل کردم،،همسر هم کمکم کرد و فرستادمشون... یک مورد ایراد جزئی بهش گرفتن،،که البته شب قبلش من از همکارشون پرسیدم و بد راهنماییم کردن.. اصلاح کردم و باز فرستادم،قبول شدو من بهترینو قشنگترین حال رو داشتم.. ازم تعریف کردن 😊 و کاری که کمتر از 24 ساعت قبل درباره ش ترس داشتمو حتی یه وقتایی به خودم میگفتم یعنی میشه،میتونم و... اونقدر واسم شیرینو خوشمزه شد که حس کردم بازم میخوام مزه شو بچشم..و انگار خیلی زود معتادش شدم..فاصله ی زمانی کم بین دو روز و فاصله ی کیفیتی زیاد بینشون..و منی که کاری رو انجام داده بودم ،که تا دیروز حتی گاهی محالش میدونستم، و غولی رو شکسته بودم که خودم با ترسم ساخته بودمو با فکرم بالو پرو زورو قدرتش داده بودم...
و  باز هم به این فکر میکنم که ما پر از توانایی و شکوه و قدرتیم..و همه شون رو پشت خط شروع مسابقه ها جا میذاریم..و من باز هم به آزمونهایی می اندیشم که شرکت نکرده،مردود شده ایم..راههایی که نرفته افتاده ایم..قصه هایی که یکی بود،یکی نبوشو نخونده،،پایان داده ایم..و به خطهایی که ننوشته، نقطه، سر خط بعدی شدن و من برگشتمو اون همه خط ناتموم رو نگاه میکنمو دلم میخواد ته همشون یه نقطه ی بزرگ قرمز بذارم..رنگ مداد قرمزای اول دبستانم... و از حالا تک تک خطهای روزهامو تا ته با واژه ها ی شجاعت و اقدام پر کنم....نمیگم زندگی،،میگم روز...حتی تو هرروزم، ساعت...میخوام به زمان هام آگاه تر بشم..و متمرکزتر،آرامتر و شادتر عمل کنم..
دیگه نمیخوام غنچه ی استعدادهامو، باز نشده، زیر پا له کنم...
من درباره ی خودم باور دارم که اگر خود سایه باشمو کارم رو شروع کنم،،نتایج شگفت انگیزی میتونم خلق کنم،،اما این باوره، بیشتر باور میمونه و تبدیل به عمل نمیشه..و من به این ضعف درونیم آگاه شدم و حالا که بی جنگو انکار نگاهش میکنمو باهاش دوست شدم،،بهتر کنترلش رو بدست آوردم و با نوشتن برنامه های قابل اجرا و شاد، دارم اختیارشو تو دست هام میگیرم و اونم داره روز به روز ضعیف تر میشه چون دیگه حریفی جلوش نیست که بخواد هر روز واسه جنگیدن باهاش تمرین کنه و خودشو قوی تر کنه..من حریفش بودم و میدان مبارزه رو ترک کردم..من از وقتی آگاه شدنو پذیرشو یاد گرفتمو آتش بس دادم،، راه حلها بر من وارد میشنو شکوفاتر،رهاتر،سبکتر،آرامتر و شادتر شدم...و ما انگار فقط در خود صلحه که به صلح میرسیم! و جنگ برای رسیدن به صلح،، فقط جنگهای بعدی رو در پی خواهد داشت...
قلبم پر از شکره و اونقدر حجم این شکر زیاده که نمیدونم چطور از خودم و قلبم جاریش کنم به سمت نور آسمانها...
شنبه غرغروی درونم واسه موضوعی که پیش اومده بود، درونن گله میکرد و من ازش خواستم تسلیم بشه و رهاو بیخیال..و خودشو به اون موضوع بسپاره تا حکمتو انرژیش رو از کائنات بگیره و به ساعت نرسید که همون موضوع باعث شد من چهارم خرداد متفاوتی رو خلق کنم که واسه ی سایه شگفت انگیز بود...قشنگ نیست? اینکه تو ایمان داشته باشی که همه چیز درسته و سرجای خودشه..بعد، همون همه چیز،  دست به دست هم بدن تا بهت ثابت کنن همون چیزی که میخوای نباشه،،اتفاقن باید باشه و بودنش،،شگفتی های ساعتها و روزها و زندگیت رو میسازه..این یعنی حجم بسیار بسیار زیادی از رنجهایی که میکشیم رو خودمون زنجیروار تولید میکنیم و واقعن این ماییم که با فکرای اشتباهمون رنجهارو تغذیه میکنیمو قدرت میدیم...و خدا همه چیز رو میدونه و احاطه ش کامله و ما فقط مقدار کمی میدونیم....
امروز سفارش جدیدم رو برداشتم،،کمی سنگین تر از قبلی هست و تا 10 روز آینده باید تحویلش بدم..امشب یک بخشش رو به اتمام رسوندم و فرستادم ...و حین انجامش استراحت کردم،خوراکی خوردم و آرومترو متمرکزتر از شنبه کار کردم،،و نکات ریزی که شنبه بهشون رسیده بودم رو عملی کردمو برخلاف شنبه که هیچی نخورمو وضعیت اسفناکی😊 داشتم،،لذت بردمو حتی خیلی سریعتر کارم رو به اتمام رسوندم..ولی بی خوابی امشب،،حتمن فردارو خواهد لرزوند😊 دیشب یه دستی به سرو روی خونه کشیدم،،امروز هم لابه لای کارهام کمی مرتبش کردم.. و خونه تا حدودی هواش سبکو تمیزه و من میتونم فردا فقط به کارم برسم و کنارش خوندن زبانم رو هم که شدید روی هم جمع شده، شروع کنم تا بعد که اساسی تر تمیزش کنم....

زندگی همین لحظه،، همین امروز،،  و همین جاییست که اکنون هستیم و بهتر است منتظر فردایی نباشیم که کس دیگری شویمو جای دیگری زندگی را بیابیم،، چون این دور باطلیست که تنها به روز آخری میرساندمان که هنوز حتی یک روز  هم زندگی نکرده ایم و در انتظارش مرده ایم...
                                                                   سایه
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
سایه نوری

این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها...اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسم..اینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینه..نوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنه..و اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نه....هیجان زده م میکنه..

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هات..بحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو ...

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندی..تو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی...

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،...دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویم..چیز زیادی نمی مونه که آزارمون بده..و روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه...

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنه..انگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه...عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیم..تا سر جای درستمون قرار بگیریم...

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شده..بعد میبینم زندگی هم واسم آسونتره..بعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن..

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزد..خب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه..

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنوم..و شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه..

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد...حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم...




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدم..نمی توانستم نگاه از تو برگیرم..در تو غرق بودمو نجاتم بودی..در تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشت..تو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها...و در هر حال این منم...من واقعی... 

                                         سایه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۸
سایه نوری
بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمه..دونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدم..کرم کیکمو زدمو سلفون کشیدم..کوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردم..کرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدم..از خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتم..صبحانه آماده کردم..همسر از سر کار رسید...آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شد..با مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودم..دوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیز..اونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحال..بعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسه..زیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلی..به دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشت..به گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتن..کمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد...
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیم..جاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکرد..من که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغرور..دیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگ..من انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو...با رگه های طلا را نداشت...تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدم..و فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بود..جایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براق..بهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند..
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کرد..جمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها...و سیر نشدن من از طبیعت...انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید... 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنم..تو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم..




در بهارو زمستان همزمانت..در ردپایی که از تو همه جا هست...به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم...حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشود..و من هم غم و شادی همزمانم..که گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه..

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۹
سایه نوری
صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه...
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه... اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده 😊 و نمیتونه نفس منو تازه کنه...
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده...سخت نگیر 😊
قهوه مو گذاشتم رو گاز...شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکرد..زنگش زدمو دستورشو گرفتم...عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونه..شیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کرد..و حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد😊
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جسممه...
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم...چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینه..به نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست...
پنجره ها رو باز کردم..لباسشویی رو روشن کردم..گردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچال..هر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهم..همینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفت..بین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم...از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم...با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه...ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش...
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتم..اومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست..
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره...
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد...و بیخوابی زده به سرم 😊 
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندم....اما لذت بردم، خوشحالو راضی بودم..نه به گذشته رفتم نه به آینده..توی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبود..و تقلایی..رها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادی..انگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بود..عجله و شتابی نداشتم..و حتی لذت بردم از همینها..از خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود...و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیک..شکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها...






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند...و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند ... و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست...
                                                                        سایه
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۱۹
سایه نوری
همیشه در حال فکر کردن بودم..همیشه در حال کنکاش..همیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگران..همیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجه..در حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم..
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم..
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم😊 حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام...
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانی..مدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنه..به نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی..
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستم..و میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کرده..وقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفته..وقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودم..بیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردم..حالا لذت میبرم و شادترم..
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هست..شاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکنن..مثل خشم ها..عیبها..غم ها..دلتنگی ها و سوگهامون...ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب ها..تحقیرشدنها..فراموش شدگیها..بدرفتاریهایی که باهامون شده....اما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوهه..ما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریم..باشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست .... به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها...و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو...اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۰۱
سایه نوری
باز من بی تصمیم قبلی به سمت وبلاگم یورش آوردم😊 اما این بار میدونم چی میخوام بگم..و اگر این حرفهای امروزم که منو به وجد آوردن و آدم دیگه ای کردنم،،حتی بتونه یک نفر رو کمی بلرزونه،من به هدفی که امروز از نوشتن دارم،رسیدم...
من از عید تا حالا یک سری حس های تکراری، اتفاقات تکراری رو تجربه کردم..که اگرچه در ظاهر متفاوتن اما در نفس به هم شبیهن...
و باز امروز میبینم تصمیمات و انتخابهای شرطیمون،،تکرارها..تقریبن همه ی زنگیمون رو فرا گرفتن..و تا اونچه باید رو ازشون نگیریم،،رخ خواهند داد..حتی ماه ها..سالها و یا تا آخر عمر..خوب که بررسی میکنم،از وقتی به تکراریهای زندگیم توجه کردم مثل واکنشهای همیشگیم،اتفاقاتی که هراز چندی می افته و حس هایی که مکرر با یک فاصله ی زمانی به سراغم میان...می بینم هیچ چیز مثل دیدن و شنیدن این تکرارها، زندگیمون رو عوض نمیکنه.واژه ی زیبای آگاهی_آگاه شدن..چی از تو زیباتره ... 
تازگی ها خیلی مراقب تکراریهام،،هم اعمال وافکارو...تکراری و شرطی شده م..هم اتفاقات تکرار شونده ی زندگیم..گاهی به خودم میام،می بینم باز دارم فلان مزخرف رو تکرار میکنم.سریع جلوی خودم و روانم  رو میگیرم،ایست میدم و آگاه میشم به اون لحظه و خودمو وجودم و متفاوت از قبل یا عمل میکنم یا متفاوت از قبل نگاهو بررسی...همیشه پیروز نیستم اما اون جاهایی که اجازه ندادم تکرار رخ بده،نتایج شگفت انگیزی گرفتم از جمله اینکه،هیچ چیز یا کسی اونقدر قوی نیست که بتونه منو بلرزونه مگر اینکه من اجازه بدم و اسیرش بشم..و از دست دادن آزادی یعنی آغاز تهاجم افکارو احساسات مخرب... 
به نظرم قسمت اعظم دردها،رنجهای ماندگار،خودخوریها،و سعی در اثبات داشتنهامون و... از اون نقطه ای نشأت میگیره که بخواهیم بزرگ بودنمون رو حفظ و اثبات کنیم..و چقدر وقتی این رو رها میکنیم،آزادتریم..تو لحظه تریم..و حتی بزرگتریم! و حس وجودی ابهت را تجربه می کنیم..من فکر میکنم تنها زمانی بزرگیم، که حفظ بزرگیمان با چنگ و دندان را رها کنیم..در کنار این بزرگی،،آزاد هم میشویم و پر از درک و عشق..نه فقط یک بزرگ توخالی..
این رو به خصوص از عید تا حالا بارها تجربه کردم،و وقتی داشتم خودخوری میکردم،یا از حال دور میشدم،جملات شگفت انگیزی از کارلوس کاستاندای بی نظیر در ذهنم زنگ خوردن و منو در عرض چند ثانیه از این رو به اون رو کردن : (( بیشتر انرژی ما صرف حفظ اهمیتمان می شود،اگر می توانستیم بخشی از آن اهمیت را از دست بدهیم،دو چیز خارق العاده برایمان پیش می آمد،یکی اینکه نیرویمان را از کوشش برای حفظ آرمان توهمی عظمت خود،رها میکردیم.دوم اینکه نیروی کافی را در اختیار خود می گذاشتیم تا ذره ای از عظمت راستین کائنات را لمس کنیم))
این جملات از جادویی ترین جمله هاییه که من خوندم.من رو در عرض چند ثانیه از چیزی که میتونه چند روز شاید درگیرم کنه،آزاد میکنه..دنیا رو واسم سفید،پرنور،و اعجاب انگیز،،و خودم رو سرشار از آزادی،رهایی،سبکی و بی عملی میکنه..بی عملی راه گشای انرژی بخش..انگار روح جدیدی در من زاده میشه و شکرو...شکروو...شکر بر من روانه....گویا در عظمت  کائنات بیکران چون نقطه ای به پرواز در میام..این جمله برای من پر از سحرو جادوئه...بکرو نابه و هربار دریچه ی جدیدی رو بر من باز میکنه..
و حالا این روزها هرجا پا میذارم،کارلوس کاستاندا یه جوری سرراهم سبز میشه،،از کافه ای که تصادفی واردش میشم و روی تنها میز خالیشون،کتاب (حقیقتی دیگر) کارلوس کاستانداییه که خب خیلی شناخته نشده,,تااا لحظاتمو خوابهامو رؤیاهامو افکارم...مدام هست و مدام نجاتم میده...چند ماه پیش کتابی به اسم هنرخواب بینی ازش دانلود کردم،عاشق اسم کتابش شده بودم 😊 ولی نخوندمو فراموش شد..
و حالا که بخش زیادی از حفظ عظمتم را از دست داده ام،قلبم میگوید: وقت تو رسیده کارلوس کاستاندای سحرانگیز😊





معجزه..جادو..تنها عصای موسی،گلستان ابراهیم،نهنگ یونس و زلیخای یوسف نیست...می تواند چون قرآن محمد،،کتابی باشد و یا حتی جمله ای...که بتواند روحتان را با سرعت نور طی کند و در اوج معلقتان نگه دارد،،جایی درست نزدیک خدا یا خودی که با آن متولد شده اید...!!  
                                                                                                                                                                                                                   سایه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۹
سایه نوری

الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ست..و من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستم..یه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به  برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام... نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??

و دلیل ایجاد این حس در من?

حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد...

وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!

وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم...

به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم...چقدر از ترس نتونستن رها کردم..چندبااار عمل نکردم...همه مون...همه مون...

همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیم..نرفته،افتادیم..ندیده،ترسیدیم..چقدر لذت رو از خودمون محروم کردیم..چندتا استعداد رو کشتیم...

این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگم..حتی الآن از نوشتنش شرمنده م...و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست...

بارها میخواستم کتاب بنویسم..اما به خودم گفتم: این همههه بهتر از تو..چی میخوای بگی اصن...و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگم..کامنت ها..و خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتم..اما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیه..اینو نشر نده.پاکش کن..خودپسندیه..تو کجا،،اون نویسنده کجا....و اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنم..من خوب بلدم خودمو پاک کنم...

و رنجها...دردها...سختیها و فشارها...چقددرر رشدم دادید..

سپاسگزارم ازتون...امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!

این سایه ست... یا....

این چندتا سایه ست...در یک جسم...

این خودمم...

میخواهم پرواز کنم..آسمانت را که بگردم..ردپایم که بماند..هیچ که نباشم،،اکنونم..چیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیست..و من عاجزم از بیانش..میخواهم بگویمش و توانم نیست..عاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستم..شاید هم نیستم...کلمه کم آورده ام...حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیست..چشیدنیست...چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدم..چیزی شبیه دلتنگیهای ناتمام..چیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها...

بدون هیچ ویرایشی...سایه بی سانسور و ویرایش...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۱۰
سایه نوری

همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم...

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنه..زمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشه..و اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنم..و منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسه..یعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییم..خب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم...

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد...و گذشت...

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه...

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبود..و مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و ..... و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردن..و من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندم..ولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوج..و از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفنی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن..

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنم..برای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و ....و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند.... 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان..

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو.... بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشون..چون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانه..که با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارم..و هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم...و دلیل دیگه م خوندن مقالات و ... زبان اصلیه در جهت هدفهام...و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش..

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم الزامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم 😊😊

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادم..که خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شد..بعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم...پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم..روند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستم..اینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسم..سفارشها ترکیب نوشتن و هنر و.... هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزم..کارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم.. که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم...بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنم..و از زیر  کار در میرم 😊 به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم...و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام 😊😊 خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودم..چنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودم..گویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میترکوندم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدم..ینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزد..خنده و گریه باهم..

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها سکون گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید...و سبک شد...

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونم..کتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن...درباره شون خواهم نوشت..

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی ...تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام....

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسم..یک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم... در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدد..اینقددر چسبیددد..

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خوندم..از برایان تریسی شاید .. یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیرید..یه همچین چیزی..

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافت..میشه بر آوارها،قصر ساخت..میشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستاد..میشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخش..من گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم ..فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون...شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد....

و خدا.... و ایمان....و ندادنهاش...چرا اینقددر قشنگه...چرا اینقدر کارش درسته...چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره...چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست..

کمی روزهام شلوغه..سررشته هام کمی از دستم افتاده..کمی گیجم..

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه...من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم...بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب...اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام...

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکو....فلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن...

پر از ایده و هدفم...

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم...!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو...!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستی..حتی در آنها که نیستی...همیشه کسانی هستند، که نیستند...تو نیستی و بهارها همچنان می آیند...عجب پدیده ی شگفتی...عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۳
سایه نوری
سلاااام..سلااااام...
اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس..
تو باید بگی...باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بده..دیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نیاوردمو همینطور دارم با گوشی مینویسم..و قلبم نمیدونم چرا مثل قبل از یک دیدار عاشقانه بعد از مدت زیادی دوری، داره گنجشک وار میکوبه،بدنم یخه و از حجم احساسی که زیر پوستم اومده متعجبم..اما قلبم کنار کوبشهاش،خوشحاله..از شروع دوباره ی نوشتن..روح من از بچگی با نوشتن و کتاب آمیخته شده و اینکه حالا کسایی رو دارم که میخونن منو، هرچند اندک، حس معرکه ایه..که کاش از خودم دریغش نکنم دیگه...
تو این مدت بارها گم شدمو پیدا شدم! در حال حاضر هم گم و پیدا همزمان هستم..کارهای عقب افتاده ای از سالها پیش رو که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم  دوباره شروع کنم، آغازیدم! 😊 و حتی توشون به جاهای خوبی رسیدم..شکست هم خوردم، گریه هم کردم،اما بعدش پر از ایده و راه جدید شدم، سختیهای راههای جدید هم از راه میرسیدن اما من زمستان با حس انفجار، پیش میرفتم...حالا باز حس به تعویق انداختنم، کمی برگشته،اما من میدونم ضعیفه و من همین روزها، باز خواهم تاخت و چیزهایی که شروع کردم، ادامه خواهم داد..ازشون مینویسم، حالا خود نوشتن منو غافلگیر کرده و کمی گیجم😊 و اینکه خیلی کارهای معمولی و ساده ای هستن که من شروع کردم، اما برای خودم بزرگن و خوشایند..چیزیکه این روزها باید حسابی تو روزهام باشه، کتابه و نوشتن..کتابهای خریده شده ی خوانده نشده برای اولین بار تو زندگیم بهم دهن کجی میکنن😊 کارهای روی هم جمع شده دارم که اگه این 5,6 روز، جمعشون نکنم، بیشتر خواهند شد و چیزهای جدیدی که باید اضافه بشن هم، باز عقب می افتند..و من اصلن نمیخوام اینجور بشه..پس هدفگذاری،برنامه رسیدن بهش،شروع،ادامه و اصلاح...هر هفته باید واسم روشن بشه..یکی از هدفهای بزرگ امسالم، کسب درآمد  از چیزهاییه که عاشقشونم، و قرار نگرفتن تو جو 98 سخته،تو 98 پول درآوردن زجره،سختر هم میشه و.....ست
اصلن میخوام تو سخت ترین سالی که همه حرفشو میزنن،سخت ترین سایه باشم.. محکم و آروم..
راستش اصلن فک میکنم این سال حرفهای زیادی واسه گفتن بهم داره،،میخوام اندازه ی چندسال زندگیش کنم،توش زمان خلق کنم و اندازه ی خیلی بیش از یکسال توش قد بکشم..
دیگه مطمئنم هرچیز اطرافم خرابه، نشون دهنده ی خرابی بخشی از فکرو ذهنو قلبو باورهامه..دلم میخواد تک تکشون رو شناسایی کنم، درباره شون بخونم، به خونده هام عمل کنم و از تجربه هام بنویسم..اصلن هیچ چیز اندازه ی این کار منو خوشحااال نمیکنه و روحمو به پرواز در نمیاره...
سال معرکه ی محشر فوق العاده ای بشه واسمون کنار هم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۵۰
سایه نوری