سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

یه روز که نباید پاک می شد...

 این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند  98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظه‌ی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:  

 حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببینم؛ برای کسی که عاشقشم آشپزی کنم؛ نقاشی بکشم؛ بنویسم؛ زبانم رو تقویت کنم؛ طنابِ رؤیا ببافمو ازش بالا برم؛ آسمونو نگاه کنم؛ کیک کره ای بپزم؛ تو خونه ی برق افتاده ی بعد تکوندن، نسکافه و کیکِ خونگی بخورمو زل بزنم به گلها و ابرها؛ شمعو عود روشن کنمو آواز بخونم و هزاااار تا کار دیگه،، سرخوشو مست و حیران میشم ... غمی که خوب درک بشه، خوب دیده بشه و خوب هضم بشه، میان برِ رمزآلودیِ به خلاقیت، رشد و زنده بودن ...

  صبح شد.. خونه بهم ریخته ست.. من بهم ریخته م و هنوز خونه تکونیم ادامه داره ... نسکافه ی خوش عطرو خوشرنگم رو ریختم ته فنجون قرمزم، شیر رو که سرازیر کردم روش، خطوطِ قهوه ایِ نسکافه روی سطح شیر، پرنده ای ساختن با دمی بزرگ و باشکوه... نگاهش کردم.. تمام جزییاتش رو بلعیدمو ذوق زده به همسر نشونش دادم ... نگاه کردن، خووب نگاه کردن.. درست و عمیق نگاه کردن، یکی از قدرتمندترین ابزارهای وصل کردن ما به لحظه ی حاله و همچنین موندن توش... دیدن زیبایی ها و ساختن زیبایی ها مارو آگاه و هشیار میکنه...

 برای ناهار کوکو با سبزی تازه پختم... عطرش که پیچید تو خونه، من دیگه هیچ جایی نبودم جز توی آشپزخونه م... گذشته ای نبود.. آینده ای نبود.. زمان نبود.. دیگه هیچ کسی نبود، جز سایه، جز یه جسم سبک، جز روحی که پرواز میکرد.. همه چیز متوقف شده بود جز حال، عطر و بوییدن .. خوب بوییدن، نفس های عمیق کشیدن، یکی از جذاب ترین ابزارهای ما برای موندن تو لحظه ی حاله ...

 رفتم سراغ اتاق خواب ... اتاق تکونی... بیرون ریختن هرچیز... گشتن زوایای پنهان خونه حتی... صندوقچه ی کوچک زیورآلاتم رو ریختم جلوم و شروع کردم... به گردنبندها، دستبندها، انگشترها دست کشیدن... حافظه م  شروع کرد و خاطرات هرکدوم رو یادم آورد: لحظات خریدشون، خریدهای شوق آورِ عید با مامان.. لحظاتِ هدیه گرفتنشون و... با لمسشون، حس هایی رو چشیدم که دیگه نبودن؛ آدم هایی رو دیدم که دیگه نبودن؛ جاهایی رفتم که دیگه نمیرم؛ صداهایی رو شنیدم که دیگه نیستن؛ خاطراتی رو دیدم که تکرار نمیشن و مستو مدهوش بودم ... سعی به درک، باعث میشه که حتی اگر در گذشته ت سیر کنی، اوجِ لذت از لحظه ی حال رو بسازی ... میتونی با گذشته ات به لحظه ی حال، درخشش و جادو ببخشی و تو بی زمانیش چنان غرق بشی که فقط همین لحظه بمونه و حالِ نابش و لذتِ محضش ... یعنی گذشته ی شیرینتو به لحظه ی حال میاری و دوباره زندگیش میکنی، دوباره کیف میکنی و این یکی از دستاوردهایِ بزرگِ لحظه ی حاله!! واسه من اشیا شعور و حس دارن میتونن منو از مکان و زمان خارج کنن.. میتونن سبکم کنن...  سبکی، خروج از مختصات های زمانیُ مکانیُ دنیایی،، از خواصِ عجیبِ حضور در لحظه ی حال هستند ...

  حتی دیگه مهم نبود که تا صبحِ عید چیزی نمونده و من کلییییی کار دارم ... بی خیالیِ عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. نگرانی هام رنگ باخته بودن و حتی دیگه مهم نبود که از کار دست بکشم و شب زودتر به خودم مرخصی بدم از کارِ خونه ... اونم برایِ منی که وسواس گونه و پر از بی لذتی، همیشه ی زندگیم فکر میکردم باید لحظه ی سال تحویل خونه تکونیم و کارهام تمام بشن ... کیفِ عجیبی داشت شکستن باورهای قدیمی خلق یک رهاییِ جدید و خوشمزه. تکیده شدن از باورها و نگرانی هایی که بی لذتی، فشار و زور رو واسمون میسازن، از هر خونه تکونی مهمتره ... وسط یه آشپزخونه ی بهم ریخته با همسر، پنکیک ژاپنی پختیمو خندیدیم ...

  این روزها، چیزی که زیااااد بهش فکر میکنم، قشنگ زندگی کردنه ... قشنگو نابو اصیل زندگی کردن ... قشنگ زندگی کردن تو دیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو شنیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو گفتن هامون، تو حرفامون... قشنگ زندگی کردن تو مادری کردن هامون، تو عاشقی کردن هامون، تو رابطه هامون، تو کارهامون... تو رؤیاهامون... برای من قشنگ زندگی کردن، از 3 چیز شروع میشه: 1عاشقی کردن با خودم... 2آگاه شدن به خودم و لحظه... 3 پرهیز از شتابُ عجله و آهستگی ....

 چقدر حواسِ پنج گانه مون عجیبن... چقدر کافی هستن... چقدر خالقو خلاقن... چقدر همه چیز دارن... چقدر باشکوهن... چقدر به موندنمون تو لحظه ی حال کمک میکنن؛ چون ما گاهی میایم به لحظه، هستیم توش اما نمی مونیم، زود آشفته میشیم و خارج میشیم ازش...  و چقدر ناجین ... حیف که غافل میشیم !!

 چقدر خوب دیدن ... خوب بوییدن... خوب شنیدن... خوب نوازیدن... خوب چشیدن، معجزه آسات... و برای من این خوب ها خلاصه میشن تو جزییات... تو دیدنو کشف قشنگی ها حتی جایی که سخته، حتی جایی که کمتر کسی میبینه.. و توجه کردن، عمیقا توجه کردن، چیزیه که باهاش می تونیم کشف کنیم.. پرده برداری کنیم از زیبایی ها و رازهایی رو واسه خودمون برملا کنیم از هستی و جهان که همه ی اون چیزیه که بهش نیاز داریم و دنبالشیم اما پیداش نمی کنیم ...

 روزی که با وجودی که ناقص بود، کم داشت و... با لذت ِ من کامل شد حتی وسط غم های قلبم و آشفتگی هایِ اطرافم ...

 

 

 

پ.ن: اون پست نشد اما بدم نشد...

 

   قصه هایم تکرار میشوند اما تکراری نه ...

  غم هایم تکرار میشوند اما تکراری نه...

   شکستن هایم تکرار میشوندُ از هر شکاف، جوانه ای می روید که می گوید:

  تاریخ تکرار میشود اما حرف هایش نه !!!

                                                سایه

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۶
سایه نوری

اینکه دیشب از انگیزه و شادی سرشار بودم و حتی میخواستم یه پست خاص بنویسم اما اتفاق امروز صبح،، روحمو به خواب برده، درست مثل وقتی پاهامون خواب میرند،، خود زندگیه،، نه ؟؟ تقابل شادی و غم ... 

 به هرحال حالا، در این لحظه،، چیزی جز غم ندارم که باهاش بنویسم ... دارم به احساس این لحظه م نگاه میکنم... تبدیل احساسات به کلمه، نقاشی و هنر واسم جنون آمیزترین کار دنیاست ... میشینم، بی فکر، بی تصمیم، بی طراحی و برنامه ریزی، با صداها و تصویرهای همون لحظه،، بی کنترل و تقلا،، درونم رو مینویسم یا میکشم و با اونچه میاد یکی میشم ... امتحانش کنید،، بی نظیره ... با احساستون همراه با یه موزیک، شمع و عود،، بی هیچ پیش بینی و فکرو پیش داوری،، نقاشی کنید، بنویسید،، آشپزی کنید،، مادری کنید، گربه تونو بغل کنید،، آسمونو نگاه خالی نه، درک کنید... چیزهای کوچیک هنری بسازید یا هرکاری که عاشقشید... بعد به این تبدیل احساس به واقعیت،، نگاه کنید... در مسیرش سرشار از شوق میشید،، ضربان قلبتون ببشترو بیشتر میشه،، داغ میشید،، داغی میاد به گونه هاتون و صورتیش میکنه،، و نگم از حال دلتون که گفتنی نیستو باید حسش کنید...‌ خشم، غم، دلتنگی، شادی، آرامش، درد، رنج، تعجب و هرچیز بعد از پذیرشش، ابزاریه برای ساختن ... تو این مسیر،، روحمون هم ساخته میشه ... بیشتر عاشق خودمون میشیم، عاشق خودمون و حس هامون ... چون همشون میتونن شگفتی به بار بیارن ... حتی نفرت ها !!

 خونه بهم ریخته ست... آشپزخانه بهم ریخته ست ... خودم بهم ریخته م ... برنامه های قشنگ دیشبم روی کاغذ دارن بهم نگاه میکنن و حس همدردیشون رو میشنوم که میگن، بیخیال ما،، خودتو بچسب... 

 غمم رو میبینم و آرومم... غمم رو میبینم و شاکرم... غمم رو میبینم و میخوام امروز فقط بنویسم، نقاشی کنم، بخونم و حس کنم ... اگر تو احساسات مختلفمون، فقط دنبال دیدن، حس کردن، صلح و خلق باشیم،، انگار سخت ترین لحظاتم، لذت بخش میشن و تو،  توشون کشف میشی و کشف میکنی بدون اینکه بخوای ...‌ و شگفتی ها، اعجاز و آگاهی ها همه زمانی رخ میدن که تو بدون اینکه نتیجه ای رو بخوای، فقط بری.. بری و بری ... 

 البته که رفتن هر زمانی یه شکلی داره.. شکل خودتون رو با هرچه بیشتر شناختن خودتون پیدا کنید و اون وقته که هیچچچ رنجی دیگه، اونقدری که تصور میشه، نمی شکندتون ... 

من الان خودمو تو یه موسیقی غرق میکنم و پناه میبرم به مداد رنگی هام،، نمیدونم چی قراره از انگشتهام بریزه اما میدونم تصویری که با یک غم پذیرفته شده، کشیده بشه،، حتما پر از جنونو دیوانگی و اعجازه ... شمام الان با هر حسی که دارید،، تبدیل رو آغاز کنید ... پا به دنیای اسرار آمیز آلیس درونتون بذارید.. درونتون تنها پناهگاه شماست،، ببینیدش...

 

 

 

   مرگ، واژه ی آشناییست که هربار از راه میرسد،، غریبه است و ما،، که فکر میکردیم،، اگر فلان شود،، می میریم،، همچنان زنده ایم ... عجب زوری دارد زندگی !!! 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۰
سایه نوری

سلاااام... اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم.. اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم ... من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم ... اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن داره..وگرنه که من همیشه در حال نوشتنم... ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا  تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم.. بسیار ممنونم... 

اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود ... چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم ... 

کرونا از راه رسید... اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم.. این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن... هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن.. همسر میره سرکار و ...،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر.. و... از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و... اما نمیترسم .. اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها... سعی میکنم امروز رو بسازم.. سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و... 

و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم.. من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه... منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم.. کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه.. 

کرونا داره منو خلاقتر میکنه.. وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه ... کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده.. نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده ... کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم... کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم ... 

کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده.. باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم ... عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن..

این کرونا خیلی خفنه... الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم .. شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم ... 

من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه ... پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه ... 

این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم ... 

و خیلییی ... خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن... خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن... !!! 

این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم.. بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم... رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند... با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن... یه اثری بذار... فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر... انسان تر ... !!! 

 

 

و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،

نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم... 

نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را  بگیری تا در لحظه تر شویم.. 

نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم... 

نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را  زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت.... 

نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی... تا تورا ببینیم،،

ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود.. ببینیمت و انسان تر شویم !!! 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۳
سایه نوری

امروز صبح کلاس داشتم.. دیشب تا حدود ۳صبح بیدار بودم و تمرین هامو حل میکردم... صبح ۵:۳۰ بیدار شدم و روزم شروع شد... کسل بودم اما دنبال خوشی و وصل شدن به جهان گشتم و به شیرقهوه به اضافه ی تکه ای کیک کره ای خونگی رسیدم( کیک رو روز سپندارمذگان پختم و ترکیب وانیل و کره ش، رنگ نباتیش، بافت و نرمیش مدهوش کننده بود)... 

 قهوه مو گذاشتم روی گاز،، چند تا فرنچ تست نمکی برای همسر ( شب کار بود و صبح می رسید...) سرخ کردم. نارگیل، بادام زمینی و ... گذاشتم واسه دانشگاه... 

 آب رو که به صورتم زدم، بوی قهوه که پیچید تو خونه، من دیگه وسط جهانم سرخوش و امیدوار بودم... 

آماده شدم و از خونه زدم بیرون.. یکم دیرم شده بود اما نگم از آسمون،، رنگهاش... خاکستری و قرمزو آبی که بهم دست داده بودنو منو تو خودشون میکشیدن... سرم به سمت آسمون بودو می دویدم 😂 یعنی نزدیک بود کله پا بشم... دلم میخواست رو به قاب آسمون می ایستادم و تا وجودم طلب میکرد،، نگاه میشدم... از شکرو اشتیاق لبریز بودم.. 

توی راه آهنگ گوش کردمو دلم میخواست بنویسم... از لحظه ی حال،، از لذت بردن،، از دیدن زیبایی ها.. اما به جاش آسمون رو نگاه کردمو با آهنگهام به خاطرات پیوستم.. اونقدر حالم خوش بود که دیر شدن واسم کوچیک شد.. حس اون لحظه م همه چیز داشت و من غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش... 

به بهترین و خفن ترین شکل ممکن تاکسی و... سر راهم قرار گرفت و حتی ۱۰ دقیقه قبل از استاد رسیدم... سر کلاس هم رفتم تو دل ترس هام،، تمرین حل کردم، توضیح دادم، و... در کل شادو شیرین کلاس تمام شد... نم بارون رو با پادکست و کتاب صوتی بیامیزید 😉 اگر حتی سرسوزن سایه رو بشناسید، میدونید با تمام خستگیش، این ترکیب سرخوشش میکنه و سرحاال.. 

مدام دنبال تکه ای آسمونو ابر بودم که بهش خیره بشمو منو بکشه تو خودش... آبی های آرام ، ابرهای شفافو سرکش و طلایی براق و مرموز نور، منعکس شده تو ابرها، داشتند منو به جنون می رسوندند... راستی چی شمارو به جنون میکشونه... اصلن کسی اینجارو میخونه ؟؟ اگه میخونید، دلتون خواست بگید.. اگه چیزی نیست که به جنون برسوندتون،، بیشتر توجه کنید،، آهسته تر بشید،، تآمل کنید و دلتون رو بدید به دنیا و این لحظه، حتمن پیداش خواهید کرد... و اون موقعست که دیگه آدم قبل نخواهید شد،، مزه ی جنون که رفت زیر دندونتون،، معتادش میشید،، هرروز دنبال یه کشف و جنون تازه میگردید و چون جوینده، یابنده است،، هرروز با یک دیوانگی دیگه بیشتر خودتون رو میشناسید .. و اونجاست که دیوانگی ها به شما کمک میکنند خلاقو خالق بشید.. جنون با خودش جادو میاره،، شما چوب سحرآمیزی خواهید داشت برای ستاره باران کردن زندگیتون...

له رسیدم خونه... پلو عدس با آب مرغ و سیب زمینی حبه ای خرد شده رو دم کردم و خوابم برد.. 

بیدار شدم.. با همسر غذا خوردیم،، حرف زدیم.. دمنوش آویشن، ویتامین سی و آب پرتقال خوردیم ( از مایعات، دمنوش، ویتامین سی، بخور آب گرم و... غافل نشید تو این روزاا) 

همسر رفت سر کار.. من ظرفهارو شستم،، تی زدم.. کارهام که تمام شد، چایی رو با زعفران و دارچین دم کردم،، فرنچ تست هارو تو کره سرخ کردم و شبم رو با عطر وانیل و زعفران عطرآگین کردم.. 

الان سبک و شادو سرخوشم... حتی اگر فکر کنیم خالی ترین دست و کسل کننده ترین زندگی و ناامیدی و فلانو فلانو داریم باز هم میتونیم روزهامونو شیرین کنیم.. فقط کافیه خودمونو بغل کنیم و بهش بگیم چی میخوای؟؟ بعد خوب نگاه کنیم،، عجله رو ته نشین کنیم،، تو لحظه مون آرام بگیریم و سرشار از تمرکز و نگاه بشیم... اون موقعست که تکه های آسمون مارو به نور، روشنایی و شکر خواهند رسوند و زندگی چیزی جز لذت نیست... 

الان که ساعت ۲۲:۱۰ ست دراز کشیدم و پر از شکرم... میخوام ادامه ی فیلمم رو ببینم و بخوابم... فردا میخوام همسر رو سورپرایز کنم با یه کار غیرمعمول و کمی عجیب،، واسش خوشحال و هیجان زده م.. 

 

 

 

غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش.. 

همه چیز اکنون بود با یه نقطه سر خط. 

و سر خط بعدی من ایستاده بودم که هرچند اکنونم کوچک بود اما قد آسمان کش آمده بود !!! 

                                            سایه

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۷
سایه نوری

ذهنم یکم شلوغ شده... امروز غیبت کردم، قضاوت کردم... و کلا یه افکاری به سراغم اومده... دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم،  آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن... 

 

 بعد از بقیه که میگذرم میرسم به عمق سایه... سایه چی تو درونش داره. اون دنبال چیه... خودش چقدر  اسیر رقابت میشه... بدجنسی هاش کجان... کدوم بخش هاش باید شفا پیدا کنن... کدوم یکی از صفاتی که در دیگری حالشو بد میکنه، در خودش وجود داره... ؟؟؟؟ چند تا علامت سوال دیگه باید بذاره تا انگشتو زبانش به طرف خودش بچرخهه... 

 

دلم میخواد تو زمینه های عرفان، فلسفه، تاریخ، روانشناسی فردی و اجتماعی  در مسیرهای روشن و مشخص مطالعه ی هدفمند داشته باشم اما نمیدونم از کجای هرکدوم شروع کنم، با وجودیکه میدونم همین ندونستن بخشی از مسیرمه و مطمئنم راه رو پیدا میکنم اما واقعن شروع چنین مطالعه ای از بزرگترین و سخت ترین هدفهام شده. 

 

 چقدر خوبه خودمون رو عمیقا جای دیگران بذاریم... به نظرم جمع حدیث معروف( آنچه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند و ..... ) و تسلیم و رها بودن و مضطر شدن ( امید از هرکسی جز نیروی برتر بریدن) مارو پله های زیادی به سمت کمال بالا میبرن و مجموع اینها شگفتی آفرینه... 

 

شدیدا نیاز به خلوت درونی، مراقبه و یافتن خودم دارم... رسیدن به آگاهی هام و هشیار بودن در لحظات... اما شدیدا هم کاری در این راستا انجام نمیدم 😄 

 

 

مرا با خود ببر،، به سمت هستی، نیستی، شگفتی..

بگذار قاصدکی باشم در میان قاصدکهای پرین در پرواز !! 😊

لحظه های بیداریم را بیدار کن و متصلم کن به قدرتو اعجازت..

آهسته ام کن،، آرامم دار و در لحظه ی دیدنت، معلقم نگاه دار... 

و هر لحظه در گوشم زمزمه کن که من چیزی جز ذره ای در میان ابدیت و ابهتی بیکران نیستم !!! 

جادوگری کن، بگذار جادویت عدمم کند و از نو وجود، عدمم کند و از نو وجود،، عدمم کند و در نهایت وجودی بی هیچ وجود!!

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۴
سایه نوری

 دراز کشیدم تو یه خونه ی ساکت، خلوت و تمیز که جز صدای دکمه های کیبورد صدای دیگه ای نمیاد. امتحاناتم تمام شدن. انتخاب واحد ترم جدید رو انجام دادم و از شنبه کلاس ها شروع میشن. من اما انگار هنوز خسته م sad آماده ی شروع نیستم... 

 

 کارهای عقب افتاده ای دارم که دلم نمیخواد با خودم ببرمشون به سال ۹۹ ... مدام تو فکر انجام دادنشونم اما فقط فکر میکنم indecision پشت همه شون ایستادم و ورود بهشون واقعا برام سخت شده...

 

 پوست، مو، ناخن ها و بدنم نیاز به مراقبت و رسیدگی دارند. خیلی لاغر شدم، ورزش نمیکنم و... امروز یه لیست از رسبدگی به جسمم، مراقبت ازش و طراوت بخشی و زیبا کردنش نوشتم، چند تا زنگ مهم در این راستا زدم و نوبت گرفتم... 

 

 دیروز چشمهامو وسط یه خونه ی به معنای واقعی کلمه منفجر، بهم ریخته و داغون باز کردم. از صبح تاشب به کارهای خونه، نظم دادن به کمدها، شستن لباسها، ملحفه ها، رو بالشتی ها و... گذشت. سخت بود اما شب که توی یه آشپزخونه ی براق، کرپ هامو سرخ میکردم، نمیدونستم از عطر کره مست شدم یا برق خونه !!

 راستی معدلم چند صدم از بیست کمتر شد blush خیلی چالش عجیبی بود،، بعد از سالها و اون تجربه ها، خودم که میدونم تبدیل به چی شده بودم،،، واسه همین، نمره ها بهم چسبید. دوران جذابی بود، دوران امتحانها واسم و البته پرتنش، عجیب و جادویی.. اون چند صدم هم به خاطر حرف حق زدنو چاپلوسی نکردن کم شد که من راضیم.. اما،، در لحطه ش واقعا عصبانی بودم. حالا فارغ از همه ی اینا درسامو مفهومی و عمیق میخوندم و خیلیییی کیف میکردم. من حفظی ترین درسارو هم، مفهومی و با روش خاص خودم میخونم که خیلی کیف میده و میچسبه..

 دیگه چیی.. هدفهامو نوشتم، باید اولویت بندی کنم و فقط برم تو دلشون.. همین.. تنها راهم همینه.. راستی بهمن رو دور تند گذشتاا.. فعلا،، تا پست بعدی.. 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۹
سایه نوری

 نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه... چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم...

خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم...

 کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم.. به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و ...

 اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه.. واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و... 

 خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم frown  خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!!  indecision یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا... حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم... بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم... بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و... و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم laugh بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید frown منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا... 

 بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و... cool  خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی... اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش indecision نمیدونم والا... اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد.. من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم...باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و... اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن... خب اینجا مسئول کیه؟ من... من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام.... وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس.. تعویق و... 

 به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم... زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن.. مدام این فکر تو سرم بود.. کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد...

 من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه.. یا به موقع اونچه نباید، نمیشه ... همین شرکتی که اخراجم کردن smileysmiley قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن.. اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم.. مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن... تسلیم عجب حسیه.. رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش داره..چقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم... جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!

 خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم... هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن... از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و ... بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند... البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم... وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم.. تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد... یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح... البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن... چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار... دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه... 

 روزِ اخراجم رفتم دانشگاه.. البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود.. روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم.. گریه، بدخلقی، حساسیت و... البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود.. خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و... هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و... کلا پر از تناقض بود دیگه...

 خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و... می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم smiley این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام...

 خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم... این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی.. همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت.. هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره... اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو... 

 چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد... و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم... و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟...

 راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد.. صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد.. 

 می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم... این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم... 

 

 

 

    از کجا به کجا رسیده ام...

   گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند...

   من یک آونگم...

   می رومُ می آیم.. محو میشومُ هستم!

   اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را

  می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی...

  من با تو می رومُ می آیم،،

  تو فقط ایمانم را از نو بساز!!

                                     سایه... 

  

   

 

  

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۳
سایه نوری

اولین روز دانشگاه رو دوشنبه گذروندم و خب سرشار از حس های متضاد، عجیب و ​​​​​​​​​​​​غریب بودم... غم و ترس کمی بین حسهام قوی تر بود.. شبش اشکهام بدون دلیل خاصی می ریختن و من توی گردابی از خاطره، حس، غربت، شوق، امید، زندگی، حال، گذشته و.. . می چرخیدمو می چرخیدم...

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم.. صبحانه خوردم.. و با شتاب به کارهام رسیدگی کردم،، پروتئینی هایی که روز قبل خرید کرده بودیم رو شستم و گذاشتم فریزر.. گردگیری کردم،جارو و طی زدم.. لباسهارو ریختم لباسشویی.. ماکارونی با سس مرغ پختم و .... بعدش رفتم دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم.. همسر اومد، ناهار خوردیم و باز باید میرفت سر کار.. من کمی نوشتم.. بعد ظرفهارو شستم.. کلا یکه سه شنبه ی کوزت وار رو گذروندم 😊 اما تهش از انجام کارهام پر از ذوق، شوق و شکر بودم. 

دیشب بی خواب شده بودم، 2 خوابیدم و امروز صبح 8 پاشدم.. صبحانه خوردم.. سیب زمینی، هویجهارو حلقه کردم.. زعفرون دم کردم.. مرغهای مزه دار رو چیدم ته قابلمه، برنجو ریختم روش و تمام.. عطر غذا پیچید تو یک خونه ی تمیز و منم نشستم پشت لپ تاپ و خوندمو فکر کردمو نوشتم.. همسر اومد ناهار خوردیم.. رفت سر کار و منم نشستم سر کارم.. شب رفتیم بیرون،، همسر جایی کار داشت.. من گفتم میخوام تنها قدم بزنم.. رفتم شهر کتاب.. به دنبال مانتوهای جلو بسته ای که برای دانشگاه مناسب باشه گشتم و... شام خوردیم و برگشتیم خونه...

یک دفعه خاطره بازی با آهنگها راه افتاد.. 2،3 تایی آهنگ قدیمی پخش کردیم و من باز اشک و خنده ی همزمان شدم.. حساس شدم و خودم دلیلش رو میدونم و میدونم که شرایط زندگی هر کدوم از  ما همینیه که داریم و چیزهایی تو زندگیهامون همراهمونن که چه بخوایم و چه نخوایم، همینه که هست و باید بپذیریمشون و اتفاقا همون که بیش از همه درد داره رو تبدیل کنیم به لذت...

بعد خب حجم فعالیتهای روزهام زیاد شدن.. 3روز کامل دانشگاه.. کارهای خونه..درس..کتاب..شغلم، که باید ارتقاش بدم..زبان و...... خب میدونم هنوز درست و حسابی روی غلتک نیفتادم و شروع همیشه سخت و دلهره آوره و درست میشه اما خب با وجود اینها یک ترسی دارم.. من خیلیییی وقت هست از اجتماع دور بودم.. همه ی چیزهارو توی خونه و خودآموز یاد گرفتم و حالا دارم پامو از دنیام و منطقه ی امنم بیرون میذارم که هم شیرینه هم ترسناک...

همسر ازم پرسید حتما یه روزایی دلت تنگ میشه!!،، با من که درباره ش حرفی نمیزنی.. پس چیکار میکنی?

گفتم به هربار دلتنگیش عادت میکنم.. ما آدمها به شدت قدرتمندیم و جاهایی دوام میاریم که فکر میکردیم تو ثانیه می کشتمون.. ماها یاد میگیریم.. درونمون راهنمامون میشه و پیش میریم.. ما دوام میاریم و به جادویی ترین شکل ممکن طی میکنم فقط اگه واقعا نیاز باشه!!

به این فکر میکنم که هنوز آدمها به من که میرسند میپرسن تو غذاها هم میپزی?? نظافت هم میکنی??

آدمهای دور و نزدیک هنوز باورشون نمیشه سایه ی نازک نارنجی همه کاری میکنه اما من واقعا همه ی این کارها و کارهای دیگه ای هم میکنم خب 😊 استقلال، مسئولیت، وظیفه، عشق و... و ساختن یک خونه ی آروم دست خودمونه و اینکه هممون میتونیم کارهای خونه، بیرون و... رو به خوبی انجام بدیم اما گویا بیشتر گله و شکایت رو دوست داریم،، اگر کسی از هندل کردن مشغله هاش بگه، میخوایم بهش بفهمونیم من مشغولترم، مدل کارهام فرق داره و... ما بهانه تراشی رو واسه دفاع انتخاب کردیم.. حتی اگر کسی تک کلمه ای از بدبختیهاش بگه ما جملات کوبنده ای آماده داریم که بکوبیم تو صورتش و تا مطمئنش نکنیم که ما بدبختریم، رهاش نمیکنیم!

آگاهی به حالمون، به حسمون، به وقتمون و به حضورمون در کل برای من خیلییی کارگشا بوده.. حتی انسان خوبی بودن هم آگاهی میخواد و هوشیاری.. به نظرم هرلحظه باید حواسمون بهش باشه...

من دارم نخهای بیشتری رو قیچی میکنم و دیوارهای استقلالم رو بلندتر میچینم.. خب میدونم این پاره کردن و اون ساختنه درد داره.. ترس داره و سخته اما به بهشت موعود تهش فکر میکنمو بس...

با همه ی غم و شادی.. دلتنگی ناتمام.. غربت.. شور و شوق.. دیوانگی .. ترس و امید.. خشم و آرامش.. عدالت و بی عدالتی.. این سایه ست که داره میسازه و مصالحش هرچند اندک، زیاد یا کافی... همینه،، تسلیم، پذیرش و آگاهی مهمترین موادیه که هر معمار و طراح زندگی به نظرم بهشون نیاز داره..

هر چیز به ذهنم رسید، نوشتم دیگه بی ویرایش 😊

 

 

 

چند روزیست که حالم دیدنیست..

حال من از اینو آن پرسیدنیست..

گاه بر روی زمین زل میزنم،،

گاه بر حافظ تفأل میزنم..

حافظ دیوانه فالم را گرفت..

یک غزل آمد که حالم را گرفت،

ما ز یاران چشم یاری داشتیم،

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...

                                   

(نمیدونم شاعرش کیه اما برای  من حس نوستالژیکی داره)

 

 

 

 

 

 

 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۶
سایه نوری

الآن خونه ی مامانم هستم.. مامان سر کاره.. کلی سفارش دستم هست اما لپ تاپم خونه ست و تنها چیزی که میتونه از لیست کارهام خط بخوره، نوشتن وبلاگمه...

خب قبل از هر چیزی دلیل این نو در نو چیه?? من روانشناسی قبول شدم،، ثبت نامم رو انجام دادم،، امروز کلاسم تشکیل نشد و من حالا اینجا نشستم و به روزهایی که تو این خونه گذروندم فکر میکنم، مسیر عجیب تحصیلاتم.. رشته هایی که رها شد یا نشد تا امروز به اون چیزی برسم که دیگه مدت زیادی هست که فهمیدم عشقمه و همه ی چیزیه که میخوام تا روز آخر عمرم باهاش کیف کنم..

هرچند واسه ی مسیر تحصیلم هدفها و مطالعات شخصی در نظر گرفتم و اصلا نمیخوام به شیوه ی معمول دانشگاه رو بگذرونم،، دانشگاه واسم فقط یک پله ست که مجبور شدم به خاطر اهدافم ازش بالا برم..

به این فکر میکنم که به اندازه ی چیزایی که دست ماست،، چیزایی فقط و فقط با تسلیم و رها کردن به اون نقطه ای که باید هدایت میشن،، و من روزهای زیاد و سیاهی رو گذروندم تا به این برسم..

باید مدام مقالات و کتابهای زبان اصلی بخونم در جهت همون مسیر شخصی و از هفته دوم مهر کلاس و مطالعه ی حجم عظیم جزوه زبانم که روی هم جمع شدن، به دانشگاه اضافه میشه..

یک سفارش سنگین دیشب تحویل دادم و سفارش دیگه ای دستمه که نقطه عطف کارهام میتونه باشه و همون چیزیه که دیوونه شم.. 31 کتاب رو باید بخونم و نقدو بررسی شخصی واسشون بنویسم، برخلاف همیشه به نام خودم منتشر میشن و در یک اپلیکیشن نسبتا محبوب..

دیگه اینکه کارهای مراقبتی و رسیدگی به بدنم تو حجم کارهام گم شده که باز وارد لیستهای روزانه م شده که انشالا انجام بدم..

زندگی موجود عجیبیه،، پیچیده ی ساده ی پر از تضادیه و در حال حاضر عشق عجیبی نسبت بهش تو قلبمه.. و هر لحظه شو میتونم نفس بکشم و آگاهانه درکش کنمو ببینمش..

چیزی که تو دفترم دیشب نوشتم این بود: دیدن دقایق و زمان.. آگاه شدن به وقت و در دست گرفتن فرمان ساعتها و هدایتشون به سمت کارهام با برنامه ریزی های شیرین.. زمان رو نباید گم کنم تا بتونم اهداف و کارهام رو توی تارو پودش ببافم.. و توش حل بشم..چون گاهی کلافهای زمان و برنامه هام از دستم می یفتن..

خیلی دارم افکارم رو پراکنده میریزم اینجا،، اما از نوشتن یک آرامشی گرفتم.. با گوشی هم سخته، برخلاف همیشه که کلمات تو ذهنم قر میدن و من بر صفحه میرقصونمشون،، آروم گرفتن و پشتشون رو کردن به من..

آهان یک سری کارگاه روانشناسی، دوره و... باید شرکت کنم، امتحانشونو بدم تا ببینم به چی میرسونن من رو..

غیر از وبلاگ، از روزهام و... دلم میخواد در فضای دیگری هم بنویسم که خب کمی توی نوع شروع، تنظیم و... مردد هستم و منتظرم تا درونم هدایتم کنه.. خب من آدم دنیای مجازی نبودم و نیستم و تا همین چند وقته پیش در هیچ جهان مجازی جایی نداشتم اما گویا زندگیم به این جور چیزها گره خورده..

خب دیگه واقعا تو این شلوغی ها نیاز به روزانه نویسی جایی غیر از دفترهام دارم و امیدوارم مدام بیام اینجا.. 

دیگه برم خونه که امروز باید حداقل چهارمین کتاب تمام بشه..

 

 

من از روزهای زیادی گذشته ام تا به حال رسیده ام و حال مرا گاهی به جنونی عجیب می کشاند،، تمام زور زندگی در حال است..

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۲
سایه نوری

 چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت.. اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم.. کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست.. شادی اگه همین نیست پس چیه.. لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین.. کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟

 

 

 اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود.. همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و... بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد... رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان.. تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و... آخری از همه مهم تر بود.. ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم.. خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم.. سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم.. اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم... و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم.. خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم... 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد..

 

 صبح یکشنبه همسر رسید خونه.. من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم.. پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم.. دوش گرفتم و نشستم سر کارهام.. عصر با همسر رفتیم بیرون.. قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت.. خب این هم یک روز دیگه از زندگی.. ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش.. به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم...

 

 روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم.. خونه رو گردگیری کردم.. دوش گرفتم، آب رسان زدم..ناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم.. شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم.. موهامو سشوار کردم و ریختم دورم.. آرایش ملایمی کردم.. زنانگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم.. مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها.. نه با شخص من ها.. کلا.. و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم.. ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با زنانگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید.. یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه.. تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست.. معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی.. همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود.. از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت... جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه...

 

 

دیروز از خواب بیدار شدم.. کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم.. خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم.. سیب زمینی هارو آب پز کردم.. پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم.. سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم.. وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم.. و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم.. کتاب خوندم.. فکر کردم.. همسر اومد شام خوردیم.. نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم.. منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفت..ظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ  نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشه..اینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.

 

 

 امروز صبح بیدار شدم.. خامه عسل و شیر نسکافه خوردم.. سفارشمو نوشتم و تحویل دادم.. چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم.. حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم.. سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم.. خیلی واسش هیجان دارم.. شام هم باید بپزم.. اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!

 

 

 

 

 

 

توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاست..همین لحظه..

رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید..

جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!

قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،

صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!

                                                                                     سایه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۸
سایه نوری