سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

  نشستم روی مبل روبه روی تراس؛ آسمونِ روبه روم یکپارچه سفیده و حتی رگه ای آبی توش نیست.. همونطور که چشمام محو این رؤیاست و گوشام از یک آهنگِ جذابِ فرانسوی پر شده ( Louane_Jour) ، می نویسمُ با کلمه ها عشقبازی میکنم...

   دیروز صبح دیر از خواب بیدار شدم. صبحانه مو آماده کردم؛ همیشه وقتی خطهایِ باریک و طلاییِ عسلو میریزم رویِ سفیدیِ خامه، به وجد میام. بعد دیگه پادکستم رو پلی کردمو لباسشویی رو روشن. ظرفهارو شستمو آشپزخونه رو برق انداختم.گردگیری کردمو جارو و تی زدم. من با یک روتین، هر 3،4 روز یکبار به خونه رسیدگی میکنم و ازش مراقبت میکنم. اینجوری، قبل از کثیف شدنِ خونه، بهش میرسم، پس خونه همیشهه تمیزو پرانرژیُ قبراق می مونه.. وقتِ کمی ازم میگیره، پس حسابی باهاش کیف میکنمُ مراقبه ای میشه واسه خودش.. و من همیشه یک معبدِ براق دارم که توش پذیرایِ نورها، ابرها، آسمون و خدا باشم.

 

  میوه ها و سبزیجات رو با دقت، ضدعفونی کردمو پادکست گوش کردمو گوش کردم. دستورِ کیکی که امروز میخوام بپزم رو بررسی کردم. ناهار، تخم مرغ و سبزیجات خوردم.

 

 برای شام، میخواستم یک غذایِ جدید درست کنم. کیکی از پوره ی سیب زمینی و گوشت چرخ کرده. هویج، فلفل دلمه ای، پیاز و سیرها رو ریز خرد کردم. یک آهستگی و تغییر کوچک که تو آشپزیم، ایجاد کردم، کیفم رو هزااار برابر کرده. اینکه من همیشه، سبزیجات رو تو هوا خرد میکردم و چقددر بد بود! حالا رویِ تخته و با یک چاقوی تیز، شاعرانه خردشون میکنمو کیف میکنم باهاشون. همین کارِ کوچکو پیش پا افتاده ای که همهه انجام میدن و من در مقابلش مقاومت میکردم، حالِ آشپزیمو هزاار بار بهتر کرده. تغییراتِ کوچک، حتی آنچه ساده و مسخره به نظر میرسه، میتونه کیفمون از کاری که میکنیم رو چند برابر کنه.

 

  همچنان به تمرینِ قشنگ زندگی کردن ادامه میدم و عجب کیفی توشه.. قشنگ تر درخواست کردن.. قشنگ تر احترام گذاشتن.. لحن های قشنگ تر... و... حتی تویِ کوچیک ترین هایی که گاهی دیده نمیشن...

 

 یک تغییر کوچک و ساده دادم، در جهتِ استفاده ی کمتر و کمتر از پلاستیک که هربار انجامش میدم، روحم رو تازه میکنه.. حتی همین انسانیت هایِ کوچک، شرف هایِ ساده، بهتر بودن هایِ آرام هم میتونن، همه چیز رو زیباتر و پربرکت تر کنن.. مراقبت های ما از زمین، از طبیعت، از آب، از هوا وظیفمونه؛ حداقل کاری که میتونیم به پاسِ اون همه زیبایی که بهمون میدن، نثارشون کنیم. طبیعت، مهمترین حس مارو زنده میکنه و اونم شکره، ازش غافل نشیم..

 

  سیب زمینی هارو آب پز کردم، قبل از اینکه سرد بشن، له کردم. با نمک، فلفل سیاه، کره و خیلی کم شیر،  خمیری نرمُ لطیفُ خوشبو ساختم که بافتش بی نظیر بود. گوشت ها رو با قارچ، فلفل دلمه، هویج، سیر و پیاز پختم. کفِ قالب، کاغذ روغنی انداختم، کاغذ رو کمی چرب کردمو نصفِ خمیرِ سیب زمینی رو کفش با دقت صاف کردم با ضخامت بیشتر از 1 سانت.. مایه گوشت رو ریختم روش و  رنگهاش دیوانه م کردن.. بقیه ی سیب زمینی رو هم ریختم رویِ گوشتها و صاف کردم. در آخر، پنیرپیتزا ریختم و تمام.. 50 دقیقه، تویِ فر با دمایِ 190  پختمش... بعدش تا اومدنِ همسر کتاب خوندمُ نوشتم... (به مرور از کتابهایی که میخونم میگم و... )

 

  همسر اومد و من بهش نگاه کردم.. چشماشو که دیدم، همه ی صبوری ها، مهربونی ها، مداراها، آرامش ها و قشنگی هاش واسم از نو زنده شد. اگر به موقتی بودنِ هر چیزُ همه چیز و هرکسُ همه کس، فکر کنیم، آیا دیگه چیزی میتونه لحظاتمون رو خراب کنه؟ آیا مواردِ پیش پا افتاده یا حتی بزرگ، میتونن، رابطه هایِ عمیق و عزیزمون رو کنترل کنن؟ 11 فروردین 99 با غذایِ لطیفُ شاعرانه ش که خیلیی خوشمزه شده بود.. با خنده ها، بوسه ها، نگاه ها، گفتگوها، فیلمی که دیدیم و... رو با تمامِ وجودم زندگی کردم. نذاشتم حتی ریختن روغن رویِ زمین، ریختنِ نوشیدنی روی سفره و هیچ چیزِ دیگه ای بهمم بریزه، چون میدونم روزی ممکنه حتی واسه همین نقص ها، کمبودها و... دلم تنگ بشه.

 

 زندگی نه حقیقتِ محضه نه رویایِ محض... نه غمِ خالیه نه شادیِ خالی.. لطافتو خشنیِ همزمانه... من دارم زندگی رو همونجوری که هست میبینم، میفهمم، درک میکنم.. با کمُ کاستی هاش، با مرگ هاش، با موقتی هاش.. با تضادهاش... و هنوز قشنگه واسم. و هنوز عجیبه واسم.. و هنوز دلم میره واسش... اینجوری، زندگی واسم ارزشمندتر، پرمعناتر و جذاب تر شده؛ اینکه نخوام اون چیزایی که به ظاهر واسم، خوب نیست رو فاکتور بگیرم. و حالا میبینم غمها هم قشنگن.. خشم ها هم.. مرگ ها هم.. دوری ها هم.. دلتنگی ها هم.. کمبودها هم.. و حتی شاید گاهی چیزی قشنگ نیست و من باز سعی میکنم خودمو بسپارم و به آنچه گذشت و بازهم میگذرد فکر کنم.. اینجوری رها، آزاد و عمیقم...

 

   زندگی را اصیل، با همه ی آنچه دارد میخواهم...

   زندگی را آزاد، حتی با اسارتهایش میخواهم...

   زندگی را کامل، حتی با نقص هایش میخواهم...

   زندگی را جاودانُ موقتیِ همزمان میخواهم...

  چیزهایِ زیادی هست که بخواهم یا نخواهم...

 اما خودم را اصیل مانندِ زندگی، با تمامِ تضادها، میخواهم...

                                                                        سایه

  

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۰
سایه نوری

  نشستم کنار همسر، اون داره پایتخت میبینه و من دارم مینویسم... تو خونه بویِ عید میادو صدایِ خاطرات... خاطراتِ خونه ی پدری تو شبهایِ عید واسم زنده شده؛ وقتی بعد از برگشت از مهمانی هایِ طولانیِ عید، شب با سریال هایِ عید میگذشت و من با فکرِ خوندنِ کتابهایی که برای تعطیلات انتخاب کرده بودم، خوشُ خرمُ ذوق زده بودم...

 

   صبح بیدار شدم، همراه با بار گذاشتن قرمه سبزی، پادکست گوش کردمو حسابی لذت بردم.. با همسر صبحانه خوردیم وکلی حرف زدیم... بعد اون کتابشو میخوند و منم بقیه ی پادکستم رو گوش میدادم... یکهویی با شنیدنِ صدایِ بارون جیغی زدم که همسر متعجب موندJ پریدم توی تراسُ نفس کشیدمو نفس کشیدم.. چه چیزی زندگی بخش تر از اینکه، بویِ قرمه سبزی تو خونه ت پیچیده باشه و نوایِ بارون تو گوشت.. چه حسی جز شکر میتونه دلتو تو این لحظاتِ طلایی پر کنه...  بعد از ناهار، با هم فیلم دیدیم اما من وسطش خوابیدم J اونم یه خواب عمیقُ شیرین ...

 

  بیدار شدم، با همسر بازی کردیمو مسابقه دادیم... همیشه رکوردهاشو که هیچکس نمیتونه بزنه، من میزنم J اونم خوشش میاد. چاییِ دارچین، زنجفیلی رو دم کردمو دنبالِ یک کتاب تو فیدیبو، طاقچه و... گشتمو پیداش نکردم. کمی کتاب خوندم و بعد چایی به دست رفتم توی تراس به تماشایِ آسمون و به همسر گفتم امروز نمیتونم باهاش تی تایم داشته باشمJ چون باید تنهایی سهم امروزِ آسمونمو نگاه کنم.. لحظاتِ عجیبِ غروب برای من الهام بخشُ جذابند؛ چیزی که هیچ وقت واسم عادی نمیشه.. اما یه چایی روحمو ارضا نکرد! اندازه ی یک چایی و یک شیرنسکافه با پنکیک خونگیِ دیروزم، با حوصله به آسمون زل زدم. رنگهاش تغییر کرد؛ ابرهاش تغییر کرد اما من همونطور مات مونده بودم.

 مامانم زنگ زد و من رفتم باهاش صحبت کردم؛ هرچند دلم پیش آسمون مونده بود.. وقتی برگشتم، کلی تغییر رو از دست داده بودم.. رنگها رفته بودند و آسمون یکرنگ شده بود.. حضور، مشاهده و توجه، لحظات رو واسمون پر برکت میکنند و زمان رو متوقف...  غفلت، گذر، عجله، ندیدن و شتابهای بیجا، باعث میشن شگفتی هارو نبینیم؛ رنگهارو نبینیم و از سیاهی ها بنالیم!!

 

  جهانِ امروز بارها و بارها منو غافلگیر کرد؛ با بارونِ قشنگُ شدیدُ سخاوتمندش.. با غروبِ براقُ رنگینش.. با ابرهایِ برفیش.. با آسمونِ نیلی و تمیزش.. چیزایِ به ظاهر معمولی رو  که هزااار بار دیدیم رو اگر عمیق ببینیم؛ اگر با تمرکز ببینیم؛ اگر با توجهِ محض ببینیم؛ اگر جزییاتش رو ببلعیم، عجیبُ شگفت انگیز میشند. اینجوری شُکرهامون هم قلبی تر و عمیق تر میشن. شکرِ عمیق، شادی بخش و معجزه آفرینه ...

 

خب دیگه من برم پیش همسر... بعدش میخوام کتاب بخونم، فیلم ببینم و بخوابم...

 

 

 جهان که تغییر میکند، من ثابت میمانمُ محو میشوم...

 بیشتر که تغییر میکند، منی از من نمی ماند...

فقط احساسی هستم که می جوشد...

رودی هستم که می خروشد...

هیچی هستم که می روید...

                                 سایه

 

 

   

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۱۵
سایه نوری

  صبح امروز باید ساعت 8 وارد سایت میشدم تا برنامه ی کلاس های مجازیم رو بررسی کنم.. بعد از تمام شدن کارم،، خواب چشمامو گرفته بود چون دیشب تا 4 بیدار بودم. اما صبحِ طنازُ نورهایِ جذاب، وسوسه ی دوباره به تخت برگشتن رو ازم گرفتن... دوراهیِ سختی بود ولی برای من نورها همیشه پیروز میشن smiley  

 

  اینکه هشتم عید باشه ها،، جمعه باشه ها،، قرنطینه باشه ها( هرچند من تو این قرنطینه، کرونا و اوضاع، کلی چیزایِ سحرانگیز و عجیب میبینم)،، جمعه عصر هم باشه و تو تنها باشی( همسرت شب کار باشه)، بالا نگه داشتنِ انرژیم رو کمی واسم سخت کرده بود. اما شناختنِ خودمون همیشه راه گشاست... رفتم تویِ تراس و آسمون درمانی کردم.. نگاهش کردم، عکس ازش گرفتم و از نو شکفتم.. چاییِ زعفرونی دم کردم... خونه ی تمیزُ براقو خوش آبُ رنگم رو نگاه کردمو کیف کردمو شکر کردم.. ظرفهارو شستمو گاز رو پاک کردمُ روحم تازه شد از تمیزیش.. برنامه ی ریما رامین فر رو دیدم... بازیِ افزایشِ قدرتِ ذهن و حافظه انجام دادمُ هیجان زده شدم  و...

 

  همسر زنگ زد دیشب، شرکت آروم بود و حرفهامون گُل کرد.. 40 دقیقه ای صحبت کردیم. کاملا بی پرده، صریح، روشن و صادقانه... خیلی کیف داد. بعدش سبک تر و راحت تر شدم. همسر، عزیزترین و شگفت انگیزترین آدمِ زندگیِ منه.. رابطه ی خاصی باهاش دارم؛ یعنی فارغ از هر همسری، زناشویی، وظیفه و هر قراردادِ شناسنامه ای،، یک دوستیِ عمیقِ قدیمیِ عجیب و پرفرازُ نشیب، پشتوانه مونه که برای ساختنش تلاش کردیم. و برای حفظش از جونمون مایه میذاریم..

 

 همسر اصرار داشت که پایتخت ببینم ( من تا حالا هیچ کدوم از پایتخت هارو ندیدم.. یعنی 5 سالی هست تلویزیون نمیبینم. الآن هم نه آنتن ماهواره داریم نه ایران) ... اما این کاری نبود که تو دایره ی شناختِ خودم، بتونه شبم رو رنگین کنه.. عوضش دلم دفترم رو خواست. بهش پناه بردمو نوشتمو نوشتمو نوشتم.. حینش خودمو تحلیل کردم.. راه چاره پیدا کردم، کشف کردم و حسم فوق العاده بود.. نوشتن یه معجزه ست برای رشد، برای حل کردن، برای پذیرش... و اینجوری بود که شبم ستاره بارون شد...

 

  سریالی که میدیدم، تا آخرین قسمتش رو شب قبل تمام کرده بودم.. 2،3 روزی بود درستُ حسابی کتاب نخونده بودم. فیلمی که شروع کرده بودم و وسطش بودم، بهم چشمک میزد. اما راستش نه رفتم سرِ کتابم و نه ادامه ی فیلمم.. دیشب، بیشتر، شاهد بودم.. شاهدِ زوایا و گوشه هایِ دلبر خونه م... نگاهش میکردم و ذوق زده میشدم.. حقیقتا وقتی خونه ت رو اون جور که دوست داری بچینی، بهش توجه کنی.. تمیز نگهش داری.. و گوشه گوشش رو از عشق، مراقبت و رسیدگی پر کنی، بهترین ابزارِ مادی میشه برای لذت، مراقبه، شکر، آرمیدن و موندن تو لحظه ی حالِ عزیز و عجیب...

 

 آخرِ شب  ویتامین هامو خوردمو توی سکوت شب، به تبدیل فکر کردم... به تبدیلِ رنج ها، دردها، غصه ها، آرامش ها، شادیها، خشمها و هزاران احساسِ دیگه م به چیزی شگفت انگیز مثل قصه، کتاب، نقاشی و... و حالم خوشو خوشو خوشو خوشتر شد؛ همینقدر ساده و همین قدر معمولی...

 

 من پست سال 99 رو هنوز ننوشتم.. راستش سالم رو چندان خوب شروع نکردم.. و میخوام از روزهای شروع سالم و حسم بگم.. بعد انشالا اهدافمو اینجا برای خودم بنویسم تا روشن بشم...

 

  دیگه برم.. تازه میخوام خورش کدو بپزم!! امروز میخوام پنکیک هم بپزم.. میخوام یکم از کارهای قرمه سبزیِ فردام رو هم انجام بدم.. دوش بگیرم.. کتاب بخونم.. پادکستم رو گوش بدم .. کیکی که میخوام فردا بپزم رو انتخاب کنم... فیلمم رو تمام کنم.. با همسر حسابی وقت بگذرونم و به شروعِ جدی ترِ برنامه های 99 فکر کنم smiley

 

 یک سری کارهای هیجان انگیز هم میخوام انجام بدم که دل تو دلم نیست واسشون. مینویسم حتما اینجا بعد تمام شدنشون angel

 

 

   زن سرشار از انرژی های جادویی بود..

   به غنچه ها دست میکشیدُ باز میشدند...

   به پوستِ خشکِ دستانش، دست میکشیدُ نرم میشدند...

  به خستگی هایِ  معشوقه اش دست میکشیدُ شور میشدند...

  او نوازش را خوب میدانست...

 او معمولی ترین ها را رنگِ عجایب می پاشید...

                                                        سایه

                                                        

 

 

 

                                                        

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۹
سایه نوری

یه روز که نباید پاک می شد...

 این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند  98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظه‌ی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:  

 حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببینم؛ برای کسی که عاشقشم آشپزی کنم؛ نقاشی بکشم؛ بنویسم؛ زبانم رو تقویت کنم؛ طنابِ رؤیا ببافمو ازش بالا برم؛ آسمونو نگاه کنم؛ کیک کره ای بپزم؛ تو خونه ی برق افتاده ی بعد تکوندن، نسکافه و کیکِ خونگی بخورمو زل بزنم به گلها و ابرها؛ شمعو عود روشن کنمو آواز بخونم و هزاااار تا کار دیگه،، سرخوشو مست و حیران میشم ... غمی که خوب درک بشه، خوب دیده بشه و خوب هضم بشه، میان برِ رمزآلودیِ به خلاقیت، رشد و زنده بودن ...

  صبح شد.. خونه بهم ریخته ست.. من بهم ریخته م و هنوز خونه تکونیم ادامه داره ... نسکافه ی خوش عطرو خوشرنگم رو ریختم ته فنجون قرمزم، شیر رو که سرازیر کردم روش، خطوطِ قهوه ایِ نسکافه روی سطح شیر، پرنده ای ساختن با دمی بزرگ و باشکوه... نگاهش کردم.. تمام جزییاتش رو بلعیدمو ذوق زده به همسر نشونش دادم ... نگاه کردن، خووب نگاه کردن.. درست و عمیق نگاه کردن، یکی از قدرتمندترین ابزارهای وصل کردن ما به لحظه ی حاله و همچنین موندن توش... دیدن زیبایی ها و ساختن زیبایی ها مارو آگاه و هشیار میکنه...

 برای ناهار کوکو با سبزی تازه پختم... عطرش که پیچید تو خونه، من دیگه هیچ جایی نبودم جز توی آشپزخونه م... گذشته ای نبود.. آینده ای نبود.. زمان نبود.. دیگه هیچ کسی نبود، جز سایه، جز یه جسم سبک، جز روحی که پرواز میکرد.. همه چیز متوقف شده بود جز حال، عطر و بوییدن .. خوب بوییدن، نفس های عمیق کشیدن، یکی از جذاب ترین ابزارهای ما برای موندن تو لحظه ی حاله ...

 رفتم سراغ اتاق خواب ... اتاق تکونی... بیرون ریختن هرچیز... گشتن زوایای پنهان خونه حتی... صندوقچه ی کوچک زیورآلاتم رو ریختم جلوم و شروع کردم... به گردنبندها، دستبندها، انگشترها دست کشیدن... حافظه م  شروع کرد و خاطرات هرکدوم رو یادم آورد: لحظات خریدشون، خریدهای شوق آورِ عید با مامان.. لحظاتِ هدیه گرفتنشون و... با لمسشون، حس هایی رو چشیدم که دیگه نبودن؛ آدم هایی رو دیدم که دیگه نبودن؛ جاهایی رفتم که دیگه نمیرم؛ صداهایی رو شنیدم که دیگه نیستن؛ خاطراتی رو دیدم که تکرار نمیشن و مستو مدهوش بودم ... سعی به درک، باعث میشه که حتی اگر در گذشته ت سیر کنی، اوجِ لذت از لحظه ی حال رو بسازی ... میتونی با گذشته ات به لحظه ی حال، درخشش و جادو ببخشی و تو بی زمانیش چنان غرق بشی که فقط همین لحظه بمونه و حالِ نابش و لذتِ محضش ... یعنی گذشته ی شیرینتو به لحظه ی حال میاری و دوباره زندگیش میکنی، دوباره کیف میکنی و این یکی از دستاوردهایِ بزرگِ لحظه ی حاله!! واسه من اشیا شعور و حس دارن میتونن منو از مکان و زمان خارج کنن.. میتونن سبکم کنن...  سبکی، خروج از مختصات های زمانیُ مکانیُ دنیایی،، از خواصِ عجیبِ حضور در لحظه ی حال هستند ...

  حتی دیگه مهم نبود که تا صبحِ عید چیزی نمونده و من کلییییی کار دارم ... بی خیالیِ عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. نگرانی هام رنگ باخته بودن و حتی دیگه مهم نبود که از کار دست بکشم و شب زودتر به خودم مرخصی بدم از کارِ خونه ... اونم برایِ منی که وسواس گونه و پر از بی لذتی، همیشه ی زندگیم فکر میکردم باید لحظه ی سال تحویل خونه تکونیم و کارهام تمام بشن ... کیفِ عجیبی داشت شکستن باورهای قدیمی خلق یک رهاییِ جدید و خوشمزه. تکیده شدن از باورها و نگرانی هایی که بی لذتی، فشار و زور رو واسمون میسازن، از هر خونه تکونی مهمتره ... وسط یه آشپزخونه ی بهم ریخته با همسر، پنکیک ژاپنی پختیمو خندیدیم ...

  این روزها، چیزی که زیااااد بهش فکر میکنم، قشنگ زندگی کردنه ... قشنگو نابو اصیل زندگی کردن ... قشنگ زندگی کردن تو دیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو شنیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو گفتن هامون، تو حرفامون... قشنگ زندگی کردن تو مادری کردن هامون، تو عاشقی کردن هامون، تو رابطه هامون، تو کارهامون... تو رؤیاهامون... برای من قشنگ زندگی کردن، از 3 چیز شروع میشه: 1عاشقی کردن با خودم... 2آگاه شدن به خودم و لحظه... 3 پرهیز از شتابُ عجله و آهستگی ....

 چقدر حواسِ پنج گانه مون عجیبن... چقدر کافی هستن... چقدر خالقو خلاقن... چقدر همه چیز دارن... چقدر باشکوهن... چقدر به موندنمون تو لحظه ی حال کمک میکنن؛ چون ما گاهی میایم به لحظه، هستیم توش اما نمی مونیم، زود آشفته میشیم و خارج میشیم ازش...  و چقدر ناجین ... حیف که غافل میشیم !!

 چقدر خوب دیدن ... خوب بوییدن... خوب شنیدن... خوب نوازیدن... خوب چشیدن، معجزه آسات... و برای من این خوب ها خلاصه میشن تو جزییات... تو دیدنو کشف قشنگی ها حتی جایی که سخته، حتی جایی که کمتر کسی میبینه.. و توجه کردن، عمیقا توجه کردن، چیزیه که باهاش می تونیم کشف کنیم.. پرده برداری کنیم از زیبایی ها و رازهایی رو واسه خودمون برملا کنیم از هستی و جهان که همه ی اون چیزیه که بهش نیاز داریم و دنبالشیم اما پیداش نمی کنیم ...

 روزی که با وجودی که ناقص بود، کم داشت و... با لذت ِ من کامل شد حتی وسط غم های قلبم و آشفتگی هایِ اطرافم ...

 

 

 

پ.ن: اون پست نشد اما بدم نشد...

 

   قصه هایم تکرار میشوند اما تکراری نه ...

  غم هایم تکرار میشوند اما تکراری نه...

   شکستن هایم تکرار میشوندُ از هر شکاف، جوانه ای می روید که می گوید:

  تاریخ تکرار میشود اما حرف هایش نه !!!

                                                سایه

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۶
سایه نوری

اینکه دیشب از انگیزه و شادی سرشار بودم و حتی میخواستم یه پست خاص بنویسم اما اتفاق امروز صبح،، روحمو به خواب برده، درست مثل وقتی پاهامون خواب میرند،، خود زندگیه،، نه ؟؟ تقابل شادی و غم ... 

 به هرحال حالا، در این لحظه،، چیزی جز غم ندارم که باهاش بنویسم ... دارم به احساس این لحظه م نگاه میکنم... تبدیل احساسات به کلمه، نقاشی و هنر واسم جنون آمیزترین کار دنیاست ... میشینم، بی فکر، بی تصمیم، بی طراحی و برنامه ریزی، با صداها و تصویرهای همون لحظه،، بی کنترل و تقلا،، درونم رو مینویسم یا میکشم و با اونچه میاد یکی میشم ... امتحانش کنید،، بی نظیره ... با احساستون همراه با یه موزیک، شمع و عود،، بی هیچ پیش بینی و فکرو پیش داوری،، نقاشی کنید، بنویسید،، آشپزی کنید،، مادری کنید، گربه تونو بغل کنید،، آسمونو نگاه خالی نه، درک کنید... چیزهای کوچیک هنری بسازید یا هرکاری که عاشقشید... بعد به این تبدیل احساس به واقعیت،، نگاه کنید... در مسیرش سرشار از شوق میشید،، ضربان قلبتون ببشترو بیشتر میشه،، داغ میشید،، داغی میاد به گونه هاتون و صورتیش میکنه،، و نگم از حال دلتون که گفتنی نیستو باید حسش کنید...‌ خشم، غم، دلتنگی، شادی، آرامش، درد، رنج، تعجب و هرچیز بعد از پذیرشش، ابزاریه برای ساختن ... تو این مسیر،، روحمون هم ساخته میشه ... بیشتر عاشق خودمون میشیم، عاشق خودمون و حس هامون ... چون همشون میتونن شگفتی به بار بیارن ... حتی نفرت ها !!

 خونه بهم ریخته ست... آشپزخانه بهم ریخته ست ... خودم بهم ریخته م ... برنامه های قشنگ دیشبم روی کاغذ دارن بهم نگاه میکنن و حس همدردیشون رو میشنوم که میگن، بیخیال ما،، خودتو بچسب... 

 غمم رو میبینم و آرومم... غمم رو میبینم و شاکرم... غمم رو میبینم و میخوام امروز فقط بنویسم، نقاشی کنم، بخونم و حس کنم ... اگر تو احساسات مختلفمون، فقط دنبال دیدن، حس کردن، صلح و خلق باشیم،، انگار سخت ترین لحظاتم، لذت بخش میشن و تو،  توشون کشف میشی و کشف میکنی بدون اینکه بخوای ...‌ و شگفتی ها، اعجاز و آگاهی ها همه زمانی رخ میدن که تو بدون اینکه نتیجه ای رو بخوای، فقط بری.. بری و بری ... 

 البته که رفتن هر زمانی یه شکلی داره.. شکل خودتون رو با هرچه بیشتر شناختن خودتون پیدا کنید و اون وقته که هیچچچ رنجی دیگه، اونقدری که تصور میشه، نمی شکندتون ... 

من الان خودمو تو یه موسیقی غرق میکنم و پناه میبرم به مداد رنگی هام،، نمیدونم چی قراره از انگشتهام بریزه اما میدونم تصویری که با یک غم پذیرفته شده، کشیده بشه،، حتما پر از جنونو دیوانگی و اعجازه ... شمام الان با هر حسی که دارید،، تبدیل رو آغاز کنید ... پا به دنیای اسرار آمیز آلیس درونتون بذارید.. درونتون تنها پناهگاه شماست،، ببینیدش...

 

 

 

   مرگ، واژه ی آشناییست که هربار از راه میرسد،، غریبه است و ما،، که فکر میکردیم،، اگر فلان شود،، می میریم،، همچنان زنده ایم ... عجب زوری دارد زندگی !!! 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۰
سایه نوری

سلاااام... اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم.. اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم ... من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم ... اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن داره..وگرنه که من همیشه در حال نوشتنم... ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا  تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم.. بسیار ممنونم... 

اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود ... چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم ... 

کرونا از راه رسید... اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم.. این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن... هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن.. همسر میره سرکار و ...،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر.. و... از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و... اما نمیترسم .. اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها... سعی میکنم امروز رو بسازم.. سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و... 

و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم.. من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه... منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم.. کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه.. 

کرونا داره منو خلاقتر میکنه.. وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه ... کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده.. نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده ... کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم... کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم ... 

کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده.. باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم ... عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن..

این کرونا خیلی خفنه... الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم .. شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم ... 

من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه ... پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه ... 

این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم ... 

و خیلییی ... خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن... خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن... !!! 

این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم.. بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم... رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند... با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن... یه اثری بذار... فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر... انسان تر ... !!! 

 

 

و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،

نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم... 

نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را  بگیری تا در لحظه تر شویم.. 

نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم... 

نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را  زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت.... 

نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی... تا تورا ببینیم،،

ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود.. ببینیمت و انسان تر شویم !!! 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۳
سایه نوری

امروز صبح کلاس داشتم.. دیشب تا حدود ۳صبح بیدار بودم و تمرین هامو حل میکردم... صبح ۵:۳۰ بیدار شدم و روزم شروع شد... کسل بودم اما دنبال خوشی و وصل شدن به جهان گشتم و به شیرقهوه به اضافه ی تکه ای کیک کره ای خونگی رسیدم( کیک رو روز سپندارمذگان پختم و ترکیب وانیل و کره ش، رنگ نباتیش، بافت و نرمیش مدهوش کننده بود)... 

 قهوه مو گذاشتم روی گاز،، چند تا فرنچ تست نمکی برای همسر ( شب کار بود و صبح می رسید...) سرخ کردم. نارگیل، بادام زمینی و ... گذاشتم واسه دانشگاه... 

 آب رو که به صورتم زدم، بوی قهوه که پیچید تو خونه، من دیگه وسط جهانم سرخوش و امیدوار بودم... 

آماده شدم و از خونه زدم بیرون.. یکم دیرم شده بود اما نگم از آسمون،، رنگهاش... خاکستری و قرمزو آبی که بهم دست داده بودنو منو تو خودشون میکشیدن... سرم به سمت آسمون بودو می دویدم 😂 یعنی نزدیک بود کله پا بشم... دلم میخواست رو به قاب آسمون می ایستادم و تا وجودم طلب میکرد،، نگاه میشدم... از شکرو اشتیاق لبریز بودم.. 

توی راه آهنگ گوش کردمو دلم میخواست بنویسم... از لحظه ی حال،، از لذت بردن،، از دیدن زیبایی ها.. اما به جاش آسمون رو نگاه کردمو با آهنگهام به خاطرات پیوستم.. اونقدر حالم خوش بود که دیر شدن واسم کوچیک شد.. حس اون لحظه م همه چیز داشت و من غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش... 

به بهترین و خفن ترین شکل ممکن تاکسی و... سر راهم قرار گرفت و حتی ۱۰ دقیقه قبل از استاد رسیدم... سر کلاس هم رفتم تو دل ترس هام،، تمرین حل کردم، توضیح دادم، و... در کل شادو شیرین کلاس تمام شد... نم بارون رو با پادکست و کتاب صوتی بیامیزید 😉 اگر حتی سرسوزن سایه رو بشناسید، میدونید با تمام خستگیش، این ترکیب سرخوشش میکنه و سرحاال.. 

مدام دنبال تکه ای آسمونو ابر بودم که بهش خیره بشمو منو بکشه تو خودش... آبی های آرام ، ابرهای شفافو سرکش و طلایی براق و مرموز نور، منعکس شده تو ابرها، داشتند منو به جنون می رسوندند... راستی چی شمارو به جنون میکشونه... اصلن کسی اینجارو میخونه ؟؟ اگه میخونید، دلتون خواست بگید.. اگه چیزی نیست که به جنون برسوندتون،، بیشتر توجه کنید،، آهسته تر بشید،، تآمل کنید و دلتون رو بدید به دنیا و این لحظه، حتمن پیداش خواهید کرد... و اون موقعست که دیگه آدم قبل نخواهید شد،، مزه ی جنون که رفت زیر دندونتون،، معتادش میشید،، هرروز دنبال یه کشف و جنون تازه میگردید و چون جوینده، یابنده است،، هرروز با یک دیوانگی دیگه بیشتر خودتون رو میشناسید .. و اونجاست که دیوانگی ها به شما کمک میکنند خلاقو خالق بشید.. جنون با خودش جادو میاره،، شما چوب سحرآمیزی خواهید داشت برای ستاره باران کردن زندگیتون...

له رسیدم خونه... پلو عدس با آب مرغ و سیب زمینی حبه ای خرد شده رو دم کردم و خوابم برد.. 

بیدار شدم.. با همسر غذا خوردیم،، حرف زدیم.. دمنوش آویشن، ویتامین سی و آب پرتقال خوردیم ( از مایعات، دمنوش، ویتامین سی، بخور آب گرم و... غافل نشید تو این روزاا) 

همسر رفت سر کار.. من ظرفهارو شستم،، تی زدم.. کارهام که تمام شد، چایی رو با زعفران و دارچین دم کردم،، فرنچ تست هارو تو کره سرخ کردم و شبم رو با عطر وانیل و زعفران عطرآگین کردم.. 

الان سبک و شادو سرخوشم... حتی اگر فکر کنیم خالی ترین دست و کسل کننده ترین زندگی و ناامیدی و فلانو فلانو داریم باز هم میتونیم روزهامونو شیرین کنیم.. فقط کافیه خودمونو بغل کنیم و بهش بگیم چی میخوای؟؟ بعد خوب نگاه کنیم،، عجله رو ته نشین کنیم،، تو لحظه مون آرام بگیریم و سرشار از تمرکز و نگاه بشیم... اون موقعست که تکه های آسمون مارو به نور، روشنایی و شکر خواهند رسوند و زندگی چیزی جز لذت نیست... 

الان که ساعت ۲۲:۱۰ ست دراز کشیدم و پر از شکرم... میخوام ادامه ی فیلمم رو ببینم و بخوابم... فردا میخوام همسر رو سورپرایز کنم با یه کار غیرمعمول و کمی عجیب،، واسش خوشحال و هیجان زده م.. 

 

 

 

غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش.. 

همه چیز اکنون بود با یه نقطه سر خط. 

و سر خط بعدی من ایستاده بودم که هرچند اکنونم کوچک بود اما قد آسمان کش آمده بود !!! 

                                            سایه

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۷
سایه نوری

ذهنم یکم شلوغ شده... امروز غیبت کردم، قضاوت کردم... و کلا یه افکاری به سراغم اومده... دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم،  آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن... 

 

 بعد از بقیه که میگذرم میرسم به عمق سایه... سایه چی تو درونش داره. اون دنبال چیه... خودش چقدر  اسیر رقابت میشه... بدجنسی هاش کجان... کدوم بخش هاش باید شفا پیدا کنن... کدوم یکی از صفاتی که در دیگری حالشو بد میکنه، در خودش وجود داره... ؟؟؟؟ چند تا علامت سوال دیگه باید بذاره تا انگشتو زبانش به طرف خودش بچرخهه... 

 

دلم میخواد تو زمینه های عرفان، فلسفه، تاریخ، روانشناسی فردی و اجتماعی  در مسیرهای روشن و مشخص مطالعه ی هدفمند داشته باشم اما نمیدونم از کجای هرکدوم شروع کنم، با وجودیکه میدونم همین ندونستن بخشی از مسیرمه و مطمئنم راه رو پیدا میکنم اما واقعن شروع چنین مطالعه ای از بزرگترین و سخت ترین هدفهام شده. 

 

 چقدر خوبه خودمون رو عمیقا جای دیگران بذاریم... به نظرم جمع حدیث معروف( آنچه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند و ..... ) و تسلیم و رها بودن و مضطر شدن ( امید از هرکسی جز نیروی برتر بریدن) مارو پله های زیادی به سمت کمال بالا میبرن و مجموع اینها شگفتی آفرینه... 

 

شدیدا نیاز به خلوت درونی، مراقبه و یافتن خودم دارم... رسیدن به آگاهی هام و هشیار بودن در لحظات... اما شدیدا هم کاری در این راستا انجام نمیدم 😄 

 

 

مرا با خود ببر،، به سمت هستی، نیستی، شگفتی..

بگذار قاصدکی باشم در میان قاصدکهای پرین در پرواز !! 😊

لحظه های بیداریم را بیدار کن و متصلم کن به قدرتو اعجازت..

آهسته ام کن،، آرامم دار و در لحظه ی دیدنت، معلقم نگاه دار... 

و هر لحظه در گوشم زمزمه کن که من چیزی جز ذره ای در میان ابدیت و ابهتی بیکران نیستم !!! 

جادوگری کن، بگذار جادویت عدمم کند و از نو وجود، عدمم کند و از نو وجود،، عدمم کند و در نهایت وجودی بی هیچ وجود!!

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۴
سایه نوری

 دراز کشیدم تو یه خونه ی ساکت، خلوت و تمیز که جز صدای دکمه های کیبورد صدای دیگه ای نمیاد. امتحاناتم تمام شدن. انتخاب واحد ترم جدید رو انجام دادم و از شنبه کلاس ها شروع میشن. من اما انگار هنوز خسته م sad آماده ی شروع نیستم... 

 

 کارهای عقب افتاده ای دارم که دلم نمیخواد با خودم ببرمشون به سال ۹۹ ... مدام تو فکر انجام دادنشونم اما فقط فکر میکنم indecision پشت همه شون ایستادم و ورود بهشون واقعا برام سخت شده...

 

 پوست، مو، ناخن ها و بدنم نیاز به مراقبت و رسیدگی دارند. خیلی لاغر شدم، ورزش نمیکنم و... امروز یه لیست از رسبدگی به جسمم، مراقبت ازش و طراوت بخشی و زیبا کردنش نوشتم، چند تا زنگ مهم در این راستا زدم و نوبت گرفتم... 

 

 دیروز چشمهامو وسط یه خونه ی به معنای واقعی کلمه منفجر، بهم ریخته و داغون باز کردم. از صبح تاشب به کارهای خونه، نظم دادن به کمدها، شستن لباسها، ملحفه ها، رو بالشتی ها و... گذشت. سخت بود اما شب که توی یه آشپزخونه ی براق، کرپ هامو سرخ میکردم، نمیدونستم از عطر کره مست شدم یا برق خونه !!

 راستی معدلم چند صدم از بیست کمتر شد blush خیلی چالش عجیبی بود،، بعد از سالها و اون تجربه ها، خودم که میدونم تبدیل به چی شده بودم،،، واسه همین، نمره ها بهم چسبید. دوران جذابی بود، دوران امتحانها واسم و البته پرتنش، عجیب و جادویی.. اون چند صدم هم به خاطر حرف حق زدنو چاپلوسی نکردن کم شد که من راضیم.. اما،، در لحطه ش واقعا عصبانی بودم. حالا فارغ از همه ی اینا درسامو مفهومی و عمیق میخوندم و خیلیییی کیف میکردم. من حفظی ترین درسارو هم، مفهومی و با روش خاص خودم میخونم که خیلی کیف میده و میچسبه..

 دیگه چیی.. هدفهامو نوشتم، باید اولویت بندی کنم و فقط برم تو دلشون.. همین.. تنها راهم همینه.. راستی بهمن رو دور تند گذشتاا.. فعلا،، تا پست بعدی.. 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۹
سایه نوری

 نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه... چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم...

خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم...

 کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم.. به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و ...

 اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه.. واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و... 

 خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم frown  خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!!  indecision یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا... حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم... بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم... بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و... و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم laugh بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید frown منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا... 

 بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و... cool  خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی... اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش indecision نمیدونم والا... اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد.. من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم...باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و... اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن... خب اینجا مسئول کیه؟ من... من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام.... وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس.. تعویق و... 

 به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم... زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن.. مدام این فکر تو سرم بود.. کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد...

 من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه.. یا به موقع اونچه نباید، نمیشه ... همین شرکتی که اخراجم کردن smileysmiley قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن.. اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم.. مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن... تسلیم عجب حسیه.. رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش داره..چقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم... جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!

 خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم... هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن... از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و ... بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند... البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم... وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم.. تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد... یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح... البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن... چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار... دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه... 

 روزِ اخراجم رفتم دانشگاه.. البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود.. روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم.. گریه، بدخلقی، حساسیت و... البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود.. خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و... هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و... کلا پر از تناقض بود دیگه...

 خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و... می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم smiley این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام...

 خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم... این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی.. همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت.. هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره... اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو... 

 چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد... و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم... و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟...

 راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد.. صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد.. 

 می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم... این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم... 

 

 

 

    از کجا به کجا رسیده ام...

   گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند...

   من یک آونگم...

   می رومُ می آیم.. محو میشومُ هستم!

   اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را

  می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی...

  من با تو می رومُ می آیم،،

  تو فقط ایمانم را از نو بساز!!

                                     سایه... 

  

   

 

  

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۳
سایه نوری