سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

بعد از ۱ ساعتی نوشتن توی دفترم و ضبط کردن صدام وقتی داشت واژه ها را می بارید،، ناگهان دیدم اینجام !!!  این واسم معنای قشنگی داره.. اینکه وبلاگم  به جایگاهی تبدیل شده که من عشق و تعهد رو همزمان بهش دارم.. 

این یکی از متن های لحظه ای و بی ویرایش امشبم بود: 

دلتنگی های مشترک، خاطرات مشترک،، خنده های مشترک،، دردهای مشترک.... 

اشتراک!! ناتمام بی بدیل!! ای ادامه ی بلند... 

این ادامه ها،، تا ابد مرا  زرد و خسته و نحیف،، سبز و پایدار می کنند.. 

اشتراک!! تو ادامه ای... یک ادامه ی بلند!!

 

حس عجیبی بهش دارم... چی رو با کی شریک شدیم؟؟ نقطه های مشترکی دارم با آدمهایی که هرچند تمامی ندارند این اشتراکها،، اما جز دلتنگی، تو قلبم نمی کارند..زخم بعضی اشتراکها و دردش همراه با لذت هاش... اشتراکم اصیله، مثل زندگی !! همه چیزو باهم داره !!

سایه... امشب... برای خودش... ۱ خرداد ۹۹ تمام شد،، زیبا بود،، زیاد بود،، کم هم داشت... و چیزی که مهمه،، دیگه هرگز تکرار نخواهد شد... هرکس، هرچیز،هرروز تمام شدنیست..

تمام شدن را که ببینیم، به تمامی می بلعیم.. همین دیدن اتمام تو هر موردی می تونه شکر، قدر دانستن، سخت و جدی نگرفتن، بزرگ نکردن دنیا و حضور تو لحظه رو هزاااار برابر کنه ...  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۰
سایه نوری

داشتم دفترمو ورق میزدم که به نوشته های چند هفته پیش رسیدم... جایی نوشته بودم : 

شب استو من میخوابم در حالی که روحم زنده استو بیدار و منتظر صبح... الان به این فکر کردم که قرار بود یه پست بنویسم با عنوان : منتظرم صبح بشه...( با مرور نوشته هام یادم افتاد و حتما مینویسمش)  شما چند تاشب تو هفته،، تو ماه... دارید که با تمام وجودتون منتظر صبحو طلوعید؟ قبراق از خواب میپرید بیرون؟ به نظرم همه ی این انتظار برای صبح تو ۲ تا چیز خلاصه میشه: ۱عشق به خود با وجود همه ی بدیها، بدجنسی ها و عیب ها.. ۲ انجام کار یا کارهایی که عاشقشی،، خلق ناشیانه و کشف های شگفت انگیزو باورنکردنی حینش،، رسیدن به نتایج نابو اصیلو واقعی و بی پرده حین خلق های عاشقانه... برای من تنهایی و عشقبازی با کلمه و عرفان و نقاشی و مراقبه و نظاره ی آسمانو کتاب.. واایی و جانو برکت به حس اون لحظه هاا.. !!

جای دیگه یه چیزی نوشته بودم که یادم رفت اینجا بگم اما هرچی بگم از حسو شوقم روز اتفاقش کم گفتم... اوایل قرنطینه و کرونا بود که اتفاقی با جایی آشنا شدم که نیرو میگرفت.. من گفتم کارم نوشتنه،، خیلیی ایده دارم برای نوشتن و برنامه های دیگه شون و... نمونه کار فرستادم،، چندروز بعد گفتن نمونه کارهاتون پذیرفته شده و خوش اومدید و ... کارمون رو شروع کنیمو ... خیلیی هم مشتاق بودن اما من درگیر برنامه های خودم بودمو خب سفارش دستم بودو ... بی اعتنایی کردم. گذشتو گذشت تا دیدم پیج های بزرگو کار درستو حرفه ای و ... از اونها میگن. چقدر خاص بودنو خالص،، چه اهداف قشنگی داشتن و چقدر بزرگ بودن اما فروتن.. باورم نمیشد اینقدر عالین و به عالی بودن معروف هستن ... 

حالا بگذریم از اینا ... من در اون لحظه، فقط به قانون کمترین تلاش فک میکردم.. اینکه وقتی عاشق کارتی و انگیزه ت فقط عشقه ( البته که من انگیزه م عشق خالص نیست و پول هم واسم مهمه اما امیدوارم درست بشه،، نگاهش میکنم تا انگیزه هام قوت و قدرت بگیرنو تعالی یابند اما نمیجنگم هرگز،، من الان، همه ی اون چیزیه که نیاز این لحظه مه،، درکش میکنم، دست خودش نیس..  به هرحال عاشق کارمم و باهاش کیف میکنم) بدون اینکه تلاشی کنی، بخوای، حتی تصورش رو هم کنی،، اتفاقای شگفت انگیزی از راه میرسه.. وقتی بدونی وفور و فراوانی و بی نهایتی از آن خالقه و تکه هایی از این وفورها در توام هست،، محدودیتها کنار میرن و نور و شکوه حتی جایی که نمیخوای،، جایی که خودتم نمیدونی میان تو زندگیت.. از جایی که فکرشم نمیکنی،، مغز گیج میشه که اصلا چی شد،، چون نمیفهمه.. آخه اینا همه ش کار قلبو الهامو عشقو سکوته... 

زندگی یه ساده ی خوشگل و اعجاب انگیزه.. فقط کافیه راهشو یاد بگیری.. بعد پول میاد، جایی که نمیخوای... عشق میاد، جایی که نیازی نیست.. آرزوها محقق میشن، وقتی آرزویی نیست.. 

 

باشد که نخواهم و بیابم.. 

باشد که بهتری نخواهمو فقط بودنی باشم ناظر..

باشد که خودم را ببوسمو دگرگونی از ملکوت فرو ریزد..

باشد که آرام گیرمو قرارو سکون و طوفانها زیرو رویم کنند..

باشد که باز باشمو آسان بگیرمو پیچیدگی ها پایان یابند..

باشد که هیچ نخواهمو بودن شوم ..

باشد که رهایی از راه برسد وقتی حتی اسارتها شیرینند!!

باشد که در هستی،، در ملکوت روان شومو شکوه یابمو بریزمو از نو ساخته شوم... 

باشد که هیچ شومو بودن باشمو بی آرزویی... 

باشد که سکون یابمو سکوت شوم.. ذره باشمو وسعت گیرم.. 

باشد که هیچ نباشم جز نگاه جز آگاهی.. جز هماهنگی و حل شدن در هستی.. 

باشد که تمام شومو خدا شوم !! 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۵
سایه نوری

اینکه کلاسها فشرده برگزار میشن.. تاریخ امتحانات برخلاف وعده ها عقب نیفتاد..حجم دروس زیاده.. تحقیق ها،، و همچنین کار خودم که باید نوشته هام رو سر وقت تحویل بدم، مدیریت کارهای خونه و... باعث شدن متزلزل، مضطرب و دور از لحظه ی حال بشم..

با یک برنامه ریزی درست، هفته ی پیش یکی از پروژه های کاریم رو تحویل دادم و دروسی که باید در سایت خاصی مطالعه میکردم و آنلاین امتحان میدادم، به اتمام رسوندم.. و حس فوق العاده ای بود.. حتی بااینکه فکرش رو هم نمیکردم حین گذروندن و امتحان دادنشون خیلیم بهم خوش گذشت و کیف کردم.

دیشب ناگهان حال خاصی پیدا کردم .. اینکه وقتی تکه ای از وجودی الهی، برتر و خردمند در خانه ی روح ما سکنی داره،، این همه تزلزل از کجا.. این اضطراب ها از کجا.. این حرف های بیجا از کجا.. این عجله ها از کجا.. و حرص ها از کجا و قدرت طلبی ها از کجا و آرام نگرفتن ها از کجا.. وقتی منشا درخت و گل و حیوان و اقیانوس و جنگل و آسمان و ما،، همه یکیست.. پس این دوگانگی ها،، جدایی ها.. دوری ها از کجا.. وقتی من و طبیعت از یک نقطه، آمده ایم.. چرا نپذیریم میتونیم اندازه ی طبیعت رها، آزاد، جاری و کافی باشیم ؟؟ 

بعد صبحم رو با غر زدن،، نگرانی آینده،، بی عدالتی و ناسامانی آغاز کردم ... و خب در لحظه به خودم برگشتم و ناگهان درونی رو دیدم که داره قلبم رو نوازش میکنه.. داره در آغوشم میگیره.. داره بهم حق میده.. داره بهم حق خستگی و آزردگی میده.. خودم بودم اون درون نوازشگر که داشتم خودمو تسلی میدادم. بعد صدایی اومد که: سایه آگاهی رو گم نکنی.. به آگاهی برگرد.. به سوی آگاهی بیا.. آگاه شو.. عجله رو برای دریافت، برای تحول برای هرچیززز رها کن.. آهسته شو.. آهسته.. آهسته.. سااکت.. ساکت ساکت.. به سوی  آگاهی بیا.. به آهستگی بیا .. از ریتم افتادم و سکوتو سکون و خلسه رو تجربه کردم. به لحظه ی اکنون رسیدم.. صداهای اطراف.. صدای بچه ی همسایه که فریاد میکشه.. صدای آسانسور.. صدای پرنده ها.. صدای کارکردن یخچال.. از ریتم که افتادم، انتخاب کردم.. به انتخاب برگشتم.. ما میتونیم برای هرلحظه انتخاب کنیم به جای انتخاب شدن.. 

خیلیی دیر اما شیرو خرما خوردم.. ظرفهارو شستم.. ماهی گذاشتم بیرون از فریزر.. برنج رو خیس کردم و حالا درحال تکرار اینم: آهسته،، آهسته،، آهسته،، آگاه به خود.. آگاه به خود ،، آگاه به خود... هرچند در حال پذیرش من امروز هستم که میدونم به اندازه ی دیروز لذت نمیبره، قبراق نیست، آرام نیست و... اما بهش سخت هم نمیگیرم.. بغلش میکنم، آزادش میذارم تا قبل از شروع کارهاش، اول یه فیلم ببینه. میگذره و هیچ چیز اونقدر بزرگ نیست اگر در ذهن ما بزرگ نشه..

انسانی و عادلانه رفتار کردن،، باید انتخاب بشه.. باید هرلحظه حواسمون بهش باشه .. ما فکر میکنیم همه چیز رو میدونیم بعد آینده اذیتمون میکنه و گذشته رها نمیشه.. بااینکه هرلحظه باید به خودمون یادآور بشیم که ما خیلی چیزهارو نمیدونیم ... خیلیییی زیااادد نمی دونیم پس باید باز باشیم.. باز که باشیم،، دگرگونی میرسه، جایی که فکرشم نمیکنیم .. 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۷
سایه نوری

امشب زنگوله ها به صدا آمدند یا شاید هم ناقوسها یا مناره ها ،، صداها یکی شدند و من هم بودم...

امشب روباه های دور دور چهچه زدند و پرنده ها زوزه های رندانه کشیدند و من هم خواندم..

امشب صدای خواسته های زیادی را شنیدم،، 

هرکس چیزی میخواستو خواسته ی من هم بودو همه مان یک خواسته شدیم ... 

امشب رفتیم تا دورها،، دست در دست هستی.. هستی رفت، من در ادامه اش بودمو و قلبم در دستانم بود... 

امشب که دنیا یکی شدو همه چیز دست در دست هم دادو طنازانه رقصیدیمو پای کوبیدیم ... نذرم ادا شد ... 

رنجهای قلبم را یکی یکی تراشیدم به زیباترین تندیس ها.. تندیس هایی از جنس نور، عشق، نوازش 

و به هر رهگذر نذری دادم ... 

و یک شب که برسد و خواسته ای نباشد... 

وقتی با آسمان یکی باشم... زندگی را نذری  میدهم و مرگ را و آرزو را ... 

هیچی میشوم که همه چیز است و همه چیزی که هیچ استو این هیچ را میداندو میداندو میداندو هیچ نمی داند.... تنها روان است !!!! 

                                                سایه ای بی فکر بی ویرایش مبهم پیدا و هیچ ... 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
سایه نوری

گاهی فقط به سکوت گوش کن... نگاهش کن... بذار بکشدت تو خودش...باهاش برو.. مقاومت نکن... تورو به جاهایی میبره که باید بری،، تورو به جاهایی میبره که جز خودت نباشه... تورو به حس کردن درونت میبره،، به لمس عمیق ترین لایه هات.. 

اکثرا به این فکر میکنم که اگر بخوام تجربه هامو،، روند دگرگونیم رو کتاب کنم،، از چه راهکارهایی باید بگم؟؟ من چطور قوانین شخصیم رو ساختم؟؟ مردد میشم، مطمئن میشم،، ناامید میشم،، امیدوار میشم و خیلییی احساسات دیگه ای هم وقت تصور نوشتنشون تجربه میکنم.. اما توی یک چیزی هرگز شک نمیکنم،، اینکه یکی از راهکارهام، تنهایی های طولانیم بود و سکوتم که با شیفت های همسر و دوری از خانواده و آدما واسم محقق شد.. واقعا راه گشا بودن تا جایی که یاد گرفتم با کمک تنهاییم لذت بخش ترین و عمیق ترین لحظات رو واسه خودم بسازم.. میخوام متمرکز بشم و بنویسمشون،، نه حرفه ای،، نه وقتی آماده ترم و نه یه روزی.. همین امروز،، همین روزها و حتی نابلد و ناشیانه،، با تمام گیجی هام و تردیدهام خلق خواهم کرد،، با تمام ندانسته هام خلق خواهم کرد،، با مسیر و بی نتیجه خلق خواهم کرد.‌ میدونم مثل همیشه که تهش عجیبه،، غافلگیرم میکنه... این روش همیشگی منه ... 

امشبو با ماه قشنگو عجیبو قوی و بی مانندش برای مراقبه از دست ندید.. برید توی خودتون و در برابر هیچ چیز مقاومت نکنید... رها بشید مثل موهای تمام زنان تاریخ در باد و گذر کنید از تاریخ و زمان و عیب هاتونو چهارچوب هاتون ... فقط خودتون باشید و بی سرزنش نگاهش کنید.. هر کاری کرده، همونقدر بلد بوده.. بغلش کنید،، نوازشش کنید و اجازه بدید راهها باز بشن،، دردها درمان بشن،، گره ها، شل بشن و شما از نو زاده بشید ... با دندون نمیتونیم هیچ گره ای رو باز کنیم ... فقط باید رها بشیم ،، بذارید ایده ها بیان ... من دیگه به جون هیچ گره ای نمی یفتم اما گره ها دارن یکی یکی باز میشن ... ایده ها از راه میرسند ،، شکوفایی ها رخ میدن .... 

ما خیلی ها رو دوست داریم،، خیلی آدمها اما حالا میخوام فارغ از هرکس،، به چیزها برسم ... چه چیزهایی رو دوست دارید؟؟ عشق به چه کاری شمارو به جنون میرسونه؟ اونو امشب پیدا کنید،، ناشیانه شروعش کنید،، به راههای تبدیلش به ثروت فکر کنید... تنها از این راه بی اونکه بخواهید پول میاد، لذت میاد، رشد میاد،، آزادی میاد،، مسئولیت پذیری میاد،، عشق میاد و غرغر میره،، بهانه تراشی میره،، جنگ میره،، خشم میره،، بی خوابی میره... به جای جنگ برای تغییر،، صلح برای تبدیل رو جایگزین کنید( درباره این جمله بیشتر خواهم نوشت) 

 

چهارشنبه پیش نوشتم که چقدر کسل، خسته، ناتوان و بد بود حالم .‌‌.. چهارشنبه(دیروز) شادترین آدم دنیا بودم... بعد از ۲روز کامل کار کردن،، شب تا ۵ صبح بیدار بودن و اقدام به جای تعویق،، دیشب اون کاری که تو پست های قبلی گفتم رو تمام کردم و دریچه های جدیدم باز شدن... این تفاوت ۲ تا چهارشنبه بود.. سخت نگیرید حالتون رو،، نگاهش کنید و نوازشش کنید،، میگذره،، عوض میشه،، یکی دیگه میشید.. در دنیا رقابتی نیست.. خودتونو بچسبید... چهارشنبه های بدحالی و  چهارشنبه های خوشحالی تمامی ندارند،، پس آگاه باشید و هشیار،، رها و باایمان ... 

مینی سریال چهار قسمتی( unorthodox) رو اگر میخواهید داستانی از دگرگونی زندگی یک زن به دست خودش،، خود سپاری به ناکجا و ابهام،، چنگ زدن به ریسمانها هرچند پوسیده و رهانکردن عشق،، ببینید بهتون پیشنهاد میکنم ... 

و فیلم( life is beautiful) رو اگر میخواهید خنده و گریه کنار هم،، مرگ و زندگی همزمان و اصالت زندگی رو دریابید،، بهتون پیشنهاد میکنم،، من همه ی جسم و روحم یه جاهایی از این فیلم منقبض بود.. نوش جونش هرچه جایزه برده 😊😊

 

 

امروز، روز نخستین من است... 

هرروز مردن هایم را می میرم و

صبح بعد، از نو زنده میشوم.‌. 

و میدانم مرگهای بیشتری در راهند،،

و زندگی های دیگری.. 

می میرمو،، می زیمو هراسم نیست...

هر تولد، امیدها  زنده ام میکنند ،، 

و هر مرگ، تجربه ها ... و

اولو آخر همه،، من هستم با تبریک ها و تسلیت هایم،،

برکت ها و تسلی های شگفت انگیز،، در شما حل میشوم ،، 

شما اولین و آخرین همزمانید... 

من زندگی ها را زندگی میکنم،، 

و مرگها را نیز..‌ 

من هرچیز را به تمامی، فقط زندگی میکنم،، 

حتی واژه ی مرگ را !! 

دستانم را بگیر،، 

با من بمیر..

با من بزی.. 

جوانه ای بزنو 

نور را بیابو ... 

سایه هارو تاب آورو 

برخیزو... 

برو ... 

اکنون،، حالا .. من،، سایه .. بی فکر.. بی ویرایش.. بی شدن.. سراسر بودن ... 

                                    سایه

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۳۹
سایه نوری

دیشب بعد از نوشتن پستم، حسابی به موهام رسیدم و نوازششون کرد.. برنج دم کردم، سیب زمینی سرخ کردم و یک سالاد شیرازی خوشگل و دلبر آماده کردم. به نظرم سالاد شیرازی وقتی با حوصله و ریز خرد بشه، یه تابلوی هنری همه چیز تمامه که میتونه تمام حواس پنج گانه تو کامل به خودش اختصاص بده 😂 منم راستش حسابی باهاش عشقبازی کردم 😊

همسر رسید خونه و من واقعا مصداق شعر ( از در، درآمدی و من از خود به در شدم) بودم .. چشمای مهربونو صورت آرومشو که دیدم،، دیگه روی پای خودم بند نبودم و اگه کرونا نبود حتما میپریدم بغلشو حسابی میچلوندمش،، عوضش واسش جیغ جیغ کردمو شعر خوندمو غوغا به پا کردم 😄

رابطه ها خیلی عجیبن،، خیلی جذابن و هرکس باید فرمول های خودشو از دل روابطش بیرون بکشه .. برای من فرمول اینه: ماها میتونیم آدمهای امن زندگیمونو داشته باشیم،، میتونیم از امنیت رابطه سرشار بشیم، اگر قبلش با خودمون به امنیت رسیده باشیم. امنیت با خود،، یعنی خودت بودن حتی با عیب ها و بدی هات و بی هیچ تظاهری.. اینجوری هرروز بیشتر خودتو میشناسی، هرروز بیشتر خودت میشی، هرروز بیشتر خودتو کشف میکنی،، خودتو میبینی،، احساساتتو درک میکنی.. اینجوری با نگاه به خودت و تمرکز روی خودت هرروز قوی تر میشی و کمترین آسیب رو به خودت میزنی و بیشترین درک و عشق رو به خودت میدی.. کسی که به خودش آسیب نزنه و در امنیتی شخصی باشه، به دیگری هم آسیب نمیزنه ... من گذشته ها اصلا خودمو نمیشناختم، خودمو گم کرده بودم و هرچیز رو از روابط میخواستم.. حالا اما اول از همه عاشق خودمم،، قبل از هرکس از خودم میخوام و با خودم پر از شادی و شوقم ... رابطه ی زیبا، آرام و کاشفانه با خودت،، تورو قدرتمندترین میکنه،، اینجوری دیگه بدون اینکه بخوای دوست داشتنی باشی یا محتاج دوست داشته شدن باشی،، دوست داشتنی و جذاب خواهی شد ... 

باهم شام خوردیم،، خندیدیم.. چالش های ورزشی انجام دادیم و همه شو باختم ... به هم ویدئوهای جذاب نشون دادیم و شب دونفره مون تمام شد.. پیشش موندم تا خوابش برد و وقتی آروم زیر پتو نفس میکشید،، زیباترین تصویر جهان جلوی چشمام نقش بسته بوووددد.. 

من اما شبم ادامه داشت.. و ذوق خلوت و تنهایی با خودم، همه ی وجودمو پر کرده بود.. همسر میگه تو از تنها شدن با خودت سیر نمیشی و واقعا هم همینه،، اگر یاد بگیریم چطور از تنها موندن با خودمون سیر نشیم،، کسایی که عاشقشونیم از بودن با ما سیر نمیشن، اینجوری هیجان، شادابی، گرمی و کلی حال و صفا تو رابطه هامون میاد و مهمتر از آمدن، میمونه ...

واسه ی خودم تو فنجون سفید گل آبیم چایی ریختم،، تکالیف زبانمو انجام دادم.. کتاب خوندم و به جذابترین قسمت شبم رسیدم : مراقبه... من عاشق مدیتیشن، متافیزیک، عرفان و ماورا هستم ... این لحظات منو جادو میکنن و به عمیق ترین بخش های وجودیم میکشونن که من با  رفتن بهشون، پر از شفافیت، شجاعت و قدرت میشم...  

امروز صبح ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم.. خامه عسل و شیرنسکافه خوردم،، کلاس آنلاینم شروع شد.. کل کلاس استاد ازم تعریف کرد و من نه از تعریف ها،، بلکه به خاطر پا گذاشتن روی ترس هام،، بیرون زدن از مناطق امنم و بدون اهمیت دادن به نظر  بقیه،، خوندن متن های انگلیسی و جواب دادن سوالات خوشحال بودم .. هرکس دلایل خودشو داره،، من به خاطر گذر از خودم و تجربه های جدید هرچند کوچک، تلاش میکنم و پر از کیف میشم .. وقتی آسیبی نمیزنی،، بی پروا بگو،، شجاعانه عمل کن،، رها و آزاد بیرون بریز و با حس و حال بعدش،، کیفور شو.. هیچی عجیب تر و جذابتر از این نیست که بعد کاری از خودت راضی و ممنون باشی.. این حتی برای من یک ترازو و مقیاسه،، به کاری که میخوام انجام بدم فکر میکنم که آیا بعدش از خودم راضیم؟ از خودم ممنونم؟ بیشتر عاشق خودم شدم یا نه ... بعد تصمیم میگیرمو عمل میکنم .. روش فوق العاده ایه واسه من ... پر از کشف و رشد و شادی و عشق به خود میشم با این روش و پر از رهایی و قدرت ... 

خب من برم.. میوه بخورم،، ناهار هم که دارم.. شام میخوام دمی گوجه بپزم با گوشت کبابی... دمی گوجه های مامان بزرگم تک و بی نظیره. منم از اون یاد گرفتم و خودمو همسر عاشق این غذاییم ... 

تا قبل از آماده کردن  شام هم میخوام سریال جدیدمو شروع کنم و بیشتر وقتم رو اختصاص بدم به کاری که دیروز گفتم باید انجام بدم و عقبش میندازم ... بعد از انجام اون کار، چیزهای هیجان انگیزی به زندگیم اضافه میشن و من از الان واسشون پر از ذوقم.. 

و قبل از همه ی اینا میرم توی تراس و با آسمون ابری حرف میزنم.. به نظرم آسمون ابری و خاکستری با رگه های نقره ای،، پر از حرف،، پر از ابهت، پر از شگفتی و پر از زندگیه .. به اندازه ی زندگی،، متضاد و اصیل و مرموزه ... همه چیز رو باهم داره و تورو به اصل خودت میبره که مجموع خوبی و بدی، عیب و حسنی.. خود خودت که در عین کمبود، نداشتن و عیب،، کامل،، بزرگ،، دارا و باشکوهی ... 

 

اگر فقط با تمام وجود بدانم که کمالی نیست اما همه چیز کامل است،، عیب ها هستند اما زیبایند... غمها هستند اما باشکوهند... مرگها هستند اما زنده اند،، عجب قدرتی میابم من و عجب زوری پیدا میکند زندگی ... !!! 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۰۷
سایه نوری

 دیروز با خامه، مربای توت فرنگی خونگی خودم و شیرنسکافه ی ابری و جذابم به خوشرنگ ترین و خوش عطرترین حالت ممکن شروع شد. از همون صبحش، آسمون عجیب و بی مانندی داشت که تا شب هزار بااار دلم رو لرزوند؛ با نیلیِ براقش و ابرهایِ برفیش که هر لحظه شکلی به خود میگرفتن، میانه هایِ روز کلاهی بزرگو پفی ساختن که کلِ تراسم زیرِ نورُ برقُ حمایتش، انرژی و هیجان گرفت.

 

 پادکستم رو پلی کردمو برای ناهار خورش قیمه پختم.. می خواستم برای عصرانه ای دلبر و جذاب با همسر، فرنی درست کنم. دیگه پادکست، موزیک و هر صدایِ خارجی رو قطع کردمو همراه با پخت فرنی، به صداهایِ لحظه جان سپردم؛ صدایِ هم زدن شیرُ نشاسته ذرت، صدایِ قل هایِ ریز خورش، صدایِ باد، صدایِ بچه ی همسایه... عطرها هم که برای خودشون طنازی میکردنو منو درست وسطِ آشپزخونه نگه میداشتن. به خودم اومدم، دیدم با اضافه کردنِ خامه، کره، وانیل، زعفران و هل به فرنی، بیشتر چیزی شبیه یک دسرِ خوشبو دارم تا فرنیِ اصیل.. سرازیرشون کردم تو فنجون های سفیدم و روشون رو پودر کاکائو ریختم...

 

رفتم سراغ خونه و با گردگیری، جارو و تی، حسابی برقش انداختم. موهامو یه مدلِ عروسکی بستم، تاپ و دامن رنگیم رو پوشیدم و تو خونه ای که عطر غذا، برقِ تمیزی و انرژیِ زندگی توش جاری بود، مراقبه کردم. تو مراقبه ی پریروزم، صحنه ای رو دیدم و دیروز در واقعیت واسم رخ داد؛ خیلی حسِ جالبی داشت این اتفاق واسم. کتاب خوندم.. چندین صفحه نوشتم.. برنامه ریزی کردم. کمی به درسهام رسیدم. زبان خوندم و...

 

 همسر اومد، غذا خوردیم، فیلم 1917 رو دیدیم که جریانِ زندگی توش موج میزد.. اینکه وقتی چیزی داری که حقیقتا واست ارزشمند و بزرگه، دیگه هیچی نمیتونه از پا درت بیاره؛ چیزی که چندسال پیش تو زندگیم تجربه ش کردم و به نظرم یکی از رازهایِ او روزهایِ عجیبم بود.

 

 فرنی یا بهتره بگم دسرم رو با چایی زنجفیلی خوردیم و میتونم بگم عالی بوود.. خوراکیِ سریع، ساده، لطیف و خوش عطری که هیچی برای ساختن یک عصر سحرانگیز کم نداشت. حتما برای قبلِ خلوت کردن با خودتون، عصرهای بهاریتون، قبل از مدیتیشن هاتون، حین خوندن کتابهاتون یا ...  این لطیفِ بی ریا و خوشمزه رو آماده کنید و کنارِ چاییُ نسکافه تون، باهاش حسابی کیف کنید.

 

 امروز اما با اینکه خیلی کار داشتم، با مودِ پایینم شروع شد. هیچ کدوم از برنامه هامو عملی نکردم. حسِ خمودگی داشتم. بی انرژی بودم و نمی تونستم خودمو به روز و کارهام وصل کنم.. حتما میخواستم امروزو بنویسم که بدونید منم روزهای این مدلی دارم. اینکه مدام ازم سوال میشه چطوری اینقدر آرومی؟ چطور اینقدر پرانرژی هستی؟ چطوری همیشه خوشحالی؟ باید بگم که منم روزهای اینچنینی دارم...

 

فقط پاشدم نسکافه مو با بیسکوییت های کره ایم که چندروز پیش پخته بودم و فرنی هایِ دیروز خوردم و باز رفتم زیر پتو و کتاب خوندم فقط.. با اینکه فکر و استرس کارهام و برنامه هام نمیذاشت از کتابم و حتی لم دادنم لذت ببرم. دیگه آروم آروم دست نوازش روی سر خودم کشیدم، امروزو بهش مرخصی دادم که هیچ کاری نکنه. یه روزایی بهترین تصمیم هیچ کاری نکردنه..

 

 روزمو از 4:30 عصر شروع کردم! ( شروع کردم نه اینکه شروع شد) یه تکونی به خودم دادم.. اجازه ندادم فکرهایِ بازدارنده مانعم بشن. از تخت پریدم بیرون، ظرفهارو شستم.. آشپزخونه رو تی کشیدم.. غذا خوردم.. چایی دم کردم و شیرجه زدم توی حمام. حالا هم حین خوردن چایی دارچینی نوشتم.. این جور روزها برای شروع، از رسیدگی و توجه به خودم شروع میکنم.. خودمو نگاه میکنم.. خوراکی، دوش گرفتن، نظم دادن به اطرافم، نوشتن، نقاشی کردن و... کارهایی هستند که حالمو عوض میکنن.

 

 

 من دقیقا میدونم چی باعث حالِ بد، سستی، استرس و بی لذتی امروزم بود اما انجامش ندادم.. این یکی از عیب هامه.. میدونم باید چه کاری رو تموم کنم تا هزار تا حسِ خوب به زندگیم و روزهام اضافه بشه اما عقبش می ندازم.. کلاس های آنلاین ما شروع شده.. من باید فایل ها، پی دی اف ها، ویس ها و تدریس های اساتید را از چندین کانال تلگرام، واتساپ، سایت دانشگاه و... دانلود کنم و هر درس رو نظم بدم.. این اون کاریه که به تعویقش می ندازم!! میبینید کارهای ساده ای ممکنه مارو از لذت دور کنن.. زندگی همیشه هم خیلی پیچیده نیست.. ما همگی در درونمون میدونیم باید چه کاری انجام بدیم.. مشکل ما ندانستن نیست چون درون ما همیشه بهترین راهنماست.. مشکل ما دانستن اما انجام ندادنه... مشکل گاهی مقاومت در برابر انجامه.. ترسِ انجام و واهمه ی شروع، بدترین و غیر واقعی ترین ترسه.. ما باید ناشیانه، دل به دریای زندگی بزنیم و شنا کنیم.. نمیتونیم منتظر کامل شدن همه چیز بمونیم.. چون کمالی وجود نداره! ترس از آب، اولین تجربه ی یک شناگرِ حرفه ای و ماهره.. و در ادامه، تجربه هایِ لذت بخش از راه میرسند.. لذت رقص و هیجان وسطِ فشارِ شیرین آب، ثمره ی همون ترس از آبه!!

 

 ما گاهی از کارهایی که انجام میدیم لذت نمیبریم و از لحظه دور میشیم چون اون کاری که باید انجام بشه، مدام تو ذهنمونه.. با فکرِ کارِ دیگه داریم کتاب میخونیم، فیلم میبینیم، آشپزی میکنیم و... این یکی از بزرگترین چیزهاییه که کلافگی، خستگی، گفتگویِ ذهنی، انرژی خوری و بی لذتی واسمون به بار میاره ... حواسمون بهش باشه و زود جلوشو بگیریم...

 

  من دیگه برم برنج دم کنم، سیب زمینی سرخ کنم.. ماسک و سرم موهامو بزنم که همسر یکم دیگه میرسه... فردا هم کلاس آنلاین دارم با تکالیف زبان که باید انجامشون بدم..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۱۳
سایه نوری

  نه تنها که هر روز خودش عجیب و غریبه بلکه به نظرم این روزها با یک پلاسِ بزرگ از جادو، جنون، شگفتی، اعجاز و آزادی همراهه... برای من که اینطوری بوده و دارم با تک تک لحظه هام کیف میکنم. رهایی، پذیرش و تسلیم پررنگ ترین حس هایِ این روزهامه.. رها از اسارتها انجام میدم، میگم، فکر میکنم، حس میکنم و میرم جلو. ثمره ی اینها واسم پروازه و کشف.. هرروز کشف میکنم، روندهایِ شخصیم رو میسازم و قانون هامو از نو مینویسم...

 

 

 راستش تو این مسیرهای جدید، پول میاد بی اینکه اونقدرها واسش تکاپو کرده باشم، عشق میاد بی اینکه واسش جون داده باشم، احترام میاد بی اینکه بخوام، همه چیز سر جاش قرار میگیره بی اینکه دنبالش باشم.. عجب دنیایِ شگفت انگیزیه مهم نبودنِ تاییدها و رها کردن اهمیت ها... در این دنیا همه ی اونچه میخوایم و نمی یابیم، به بهترین شکلش سر راهمون قرار میگیرن...

 

 

 این روزها زیاد فکر کردم به نوشتن از زندگی گذشته م.. به تصویر کشیدنِ عمیق ترین لایه هایِ درونیم، از نوشتن روزهایِ عجیب، سیاه و دردآلودِ گذشته هام... به رمزی کردن وبلاگ و بیرون ریختن درون و... اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم و منتظرم که سکوت هام، سکون هام، زل زدن هام به آسمون، سفرهام به درونم و... راه درست رو پیش روم باز کنه...

 

 

 هرروز دارم کشف میکنم، بی گشتن پیدا میکنم و از اشتراک گذاشتن و انتشارِ اونها لذت میبرم.. چون به نظرم تو این دنیا هیچی قشنگ تر از گرفتنِ پیام ها و رسوندنشون به اونهایی که میخوان نیست.. همه مون قصه هایِ قشنگمون، دردهامون، شادی هامون، رنج هامون و حتی عادی ترین روزهامونو میتونیم تبدیل به ستاره هایی کنیم که زندگیِ آدمها رو نوربارون کنه!! ما میتونیم محول الحال و مقلب القلوب باشیم اما قبلش باید از خودمون شروع کنیم!!

 

 

 ماه رمضانِ 2سال پیش کار کردن با فردی آگاه و حرفه ای که شناخته بودمش،  آرزوم بود و محال می دیدمش، ماه رمضانِ امسال دارم به طرز شگفت انگیزی  با همون آدم کار میکنم. بی اینکه اونقدرها در اون آرزو، خودکشی کرده باشم! خیلی هم فیدبک هایِ خوبی میگیرم ازش و از کارم خیلی راضیه... ما می تونیم خیلی راحت وسطِ آرزوهامون قدم بزنیم، به شرطِ اینکه با یقین و بی شک بخوایم اما به چگونگیِ برآوردنش، فکر نکنیم. مرحله ی یقین، مرحله ی عجیبیه و رسیدن بهش، شگفت انگیزترین هارو خلق میکنه.

 

 

 من میخوام ستاره های این پستم رو روشن کنمو برم:

1) برای رسیدن به چیزی یا کسی، فهمِ موردی، درکِ موضوعی، مفهوم یابی، رسیدن به یقین و... زور نزنید. به خودتون فشار نیارید.. بیش از حد کنکاش نکنید.. اجبار و باید برای خودتون نسازید. گرفتن هیچ چیز در این دنیا زوری نیست.. رها، در لحظه و سوار بر امواجِ دریایِ زندگیتون باشید.. هرچیز، هر درک، هرکس و... به موقعه ش، وقتی بهش نیاز دارید و آماده ش هستید، از راه میرسه... حتی تو چیزهای کوچک مثل یک کتاب یا فیلم، قرار نیست همه چیز رو بفهمیم.. گره ها با دندون فقط محکم تر میشن!

 

2) دست از سرِ خودتون بردارید.. خودتون رو همونطور که هست بپذیرید(با هر توانایی، با هر هوش، با هر خُلقیات، با هر نقص، با هر بدیُ خوبی، با هر حسنُ عیب و...) عاشقش بشید، بغلش کنید، قدرشو بدونید و فقط بهش هرروز آگاه تر بشید(آگاهی به خودتون و تمرین آگاه شدن به خود در هر لحظه، معجزه میکنه. انسان تر، شریف تر و باشکوه ترمون میکنه. این آگاهی مارو در جایی قرار میده که به خودمون و بقیه کمترین آسیب رو بزنیم. وقتی آسیبی نیست پس آزادیم هرکاری دوست داریم بکنیم. وقتی هرکاری دوست داریم میکنیم، لذت میبریم. لذت و سرخوشی، آغازِ ساختنِ اون دنیاییه که میخوایم) با همونی که هستید بخوانیدُ بکوبیدُ برقصیدُ خلق کنید که این لحظه، دیگر برنخواهد گشت!

 

3) نگرانِ امروزُ حالِ الآنُ حسِ بدتون نباشید! فردا روزِ دیگه ایه که به اندازه ی 86400 ثانیه ش، فرصتِ تغییر داره.. هیچی همین طوری نمی مونه.. کیف کنید با خوبی ها و صبوری کنید با بدی ها.. هر چیزی تمام میشه و میگذره. تو این اتمام ها، حرفهایِ زیادی هست؛ یکی قدر دانستن و یکی نشکستن!! چنان نماندُ چنین نیز هم نخواهد ماند!

 

 

 شما هم اگر دوست داشتید، از ستاره هاتون بنویسید واسم و تبدیل به نوری بشید که هیچ تاریکی در مقابلش دوام نمی یاره..

 

 

از خاکِ نطفه هایِ خون آلودم، درختانِ زیبارویی قد میکشند

و من میدانم سایه ی آنها، پناهِ خستگی هایِ هر رهگذر میشود

و من دردهایِ هر زاییدن را تاب می آورم که سایه باشم!! 

                                                                    سایه

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۷
سایه نوری

  نشستم توی تراس و دارم مینویسم.. میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و ... همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس.. دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند.. حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! smileyحسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو درد نیارم smiley برای ساختنِ لحظاتِ خوش، گاهی فقط یک بی فکری لازمه.. یک نه ی بزرگ به مغز و همراهیِ قلب...

 

  اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم.. و فقط میخوام بذارم کلمه ها بیان.. کیف کنم و پر از ذوق و شوق بشم.. بیشتر مواقع اینجوریم؛ یعنی مثلا قبلِ یک نقاشی، قبلِ نوشتن وبلاگم یا نوشتن برای کارم، قبلِ خلق هرچیز حتی یک غذا، نتیجه رو نمیدونم، نمی خوام هم بدونم.. شروع میکنم و ایده ها، خلاقیت ها، رمزها، گشایش ها، مسیر، سِحر و ... خودشون میان و من فقط دستی هستم که فرمان میبرم از درونم و نگاهی که حظ میکنم و گوشی که محو میشم، پوستی که رد میندازم و  جانی که سیراب میشم... همیشه هم آخرش به خودم میگم اینا از کجا اومدن،؟ کجا بودن اصلا؟ کی آوردشون.. چه جوری آوردشون و....

 

 وسایل من خیلیی خیلی کم و به ندرت خراب میشن.. یعنی کلا یادم نمیاد چیزی خراب شده باشه.. اما چندروز پیش که کیک پختم، حس کردم تنظیماتِ فرم بهم خورده.. و امروز که خواستم از زودپزم استفاده کنم، دیدم درش خراب شده و پیچِ روش حرکت نمیکنه.. اولش کمی کلافگی اومد سراغم.. ولی خیلیی زود پیامهاشون رو دریافت کردم و چنان حسِ بی نظیری بهم دست داد که از اتفاق افتادنشون سپاسگزاری کردم. چقدر از وسایلی که هرروز و هرلحظه در اوجِ سلامت و دقت در خدمتمون هستن تشکر میکنیم؟ چقدر شکر میکنیم بابت داشتنشون.. چقدر رفاه، آسایش و ابعادِ مادیِ زندگیمون رو هرچند کم میبینیم و به خاطرشون شاکریم؟ چقدر شاکریم به خاطر چیزهایی که اونقدر همیشه هستن و عالی هستن که یادمون میره؟ که عادت شدن واسمون؟ شکر چیزِ عجیبیه.. دشمنِ شکر، عادته... پذیرایِ چیزهایی باشیم که عادت رو از زندگیمون دور میکنن، هرچند در ابتدا بد، سخت، ناجور، کلافه کننده، حوصله سر بر یا... به نظر برسن.

 

  قدر دونستن چیزِ شگفت انگیزیه... وقتی بینِ آوردن و نیاوردنِ میز توی تراس، فکرم داشت همینجور سنگ پراکنی میکردsmiley به این فکر میکردم که اگه این میز فردا بشکنه، امروز من به اندازه ی کافی ازش استفاده کردم؟ قدرشو دونستم؟ بابت داشتنش شکر کردم و حداکثر لذت رو ازش بردم؟ هیچ چیزی، اینجوری که امروز هست، نمی مونه.. فردا روزِ جدیدیه که ممکنه معمولی ترین هات رو جوری تغییر بده که حسرت بشن.. دردِ عذاب آوریه حسرت.. امروز ببینیم، بشنویم، بنوشیم، حس کنیم، تمرکز کنیم، قرار بگیریم، شتابُ عجله رو دور کنیم و آهستگیُ رو جایگزین کنیم...

 

 آسمونِ  شگفت انگیزِ بی مانندی بالایِ سرمه.. ابرهاش هر ثانیه شکلی میشن و هیچ لحظه ای نیست که دگرگونی توشون رخ نده.. باید بیشتر به سمت طبیعت بریم،، باید بیشتر ازش بیاموزیم.. باید رها، آزاد، سازش پذیر، تسلیم و هُشیار بشیم مثلِ ابرها، مثلِ باد، مثلِ آسمون.. باید حتی مثل یک درخت، آزاد، آرام و کم تلاش باشیم گاهی.. تلاشهایِ فرسایشی و مخربی که انگیزه شون چیزی جز کیف، لذت، سرخوشی، عشق و آرامشه، به جایی نمیرسن جز ناامیدی...

 

 این مدت کارایِ هیجان انگیزی کردم: خودم تو خونه با همسر 12،13 سانت از موهامو کوتاه کردیم.. جلویِ موهامو چتری کردم.. و همسر موهامو های لایت و آمبره کرد!! laugh این اولین بار بود تو زندگیم که موهامو رنگ میکردم.. ابروهامو تمیز کردم و رنگ کردم.. همه شو هم از ویدئوهای یوتیوب یاد گرفتیم. یکی، دوتا ویدئو کوتاهی دیدم و فردا میخوام موها و ریش همسر رو کوتاه کنم.. امروز میخوام تو خونه مانیکور، پدیکور کنم.. و به زودی هم ورزش از خونه رو شروع میکنم و ازش میگم.. یک سری روتین های مراقبتی و خوددوستی هم شروع کردم که پستهای بعدی میگم ازشون.. میبینید... کرونا موجودِ کوچکِ دوست داشتنی و جذابیه!! به هرکس چیزی رو میده که واقعا بهش نیاز داره!! چیزی که با وجودِ نیازی که روح و جسمِ اون آدم بهش داشته، به تعویق می افتاده؛ همونطور که این ویروس کوچک، به زمین هم چیزهایی رو داد که بهشون نیاز داشت؛ بله، زمینُ زیبایی هاشو، بکریش، وحشی گری ذاتیُ طبیعیش و ذاتُ اصالتش رو  از دستِ ما راحت کرد! smiley بیشتر از این مورد خواهم گفت...

 

 دیگه نمیتونم در مقابل این آسمون مقاومت کنم و باید به غذام هم سر بزنم.. برم به تماشایِ نبضِ زندگی که تو تراسِ خونه م میزنه و اونقدر نگاهش کنم تا تبدیل به خودش بشم!!

 

زندگی چیزِ پیچیده ای نیست..

همین ابرهاییست که شکلِ سیمرغ میگیرند

و آسمانی که نور می پاشد..

و پرندگانی که آنقدر میخوانند تا تو را به خویش آورند!

با صدایِ پرنده ها میروم و میدانم، زندگی که چیزِ پیچیده ای نیست،

تنها در ادامه ی منقارِ آنهاست!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۰
سایه نوری

در هر چیز به دنبال نشانه های نخستین باری هستم ،، 

همانقدر که میدانم واپسین بار است!!

در هر چیز یک گذرای افسون کننده میبینم،، 

و میگذارم افسونم کند،، 

افسونو رها در دست بادی که می وزد،، گردبادی که میبرد و آتشی که می سوزاند... 

موجم، موجی که میراند،، 

دردم،، دردی که می سوزد،، 

جانم،، جانی که میخرد هرآنچه باشد را ... 

آنقدر میرومو میروم تا رفتن از من شفافیتی بسازد که در آن،، هرچه و هرکس بوده امو پشت سر جا گذاشته ام،، انعکاس یابد ... 

هراسها را یکی یکی می درانم چون گرگی که با غریزه اش می دراند...

غریزه را دوباره صاحب میشوم تا اصیل و وحشی و ناب شوم .. 

آنگاه پرواز میکنم به سوی کهکشانی که ادامه ی من است یا من ادامه ی اویم .. 

دست بر گردن هستی ای می اندازم که مال من است، آنقدر میفشارمش تا در شکمش فرو روم و یکی شدن را بیافرینم ... 

آنگاه نورهایی میریزانم که هرچند کوچکند اما هشیارند، هرچند ناشی اند اما داغند،، ناب و اصیلند و به سوی جریان، جریان دارند !!

این منم که میدانمو نمیدانم .. میسوزمو نمی سوزم.. هستمو نیستم ... جوانه هایی در من سر میزندو پوسته ام را میشکافدو به سویی میرود که نمیدانمو نمیخواهم بدانم.. من فقط دردهای پشت هم زاییدن های طبیعی ام  و در هر فراغ، عجیب ترین تکه ی جهانم را می زایمو تغذیه میکنمو در آغوش میگیرم،، بخش هایش را می چینمو از دور نگاهش میکنم.. نزدیک شدن، بس خطرناک است!! 

دردهای عجیب زاییدن،، رنج های آزاد،، شادی های اصیل،، زندگیهای گرگی و مرگ های مرموز،، من آماده ام و آمده ام تا از نو جهآنم را بسازم .... تکه هایم را به وقتش بیاورید.. نه زودتر نه دیرتر و نه حتی ... حتی... حتی تر... فقط همانطور که باید باشندو باید بیایند...

انفجاری تازه در راه است !!!

این منم ... سایه،،نور.. هستی یا هیچ !!

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۹
سایه نوری