سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

میگم میخوام بنویسم.. میگه چی؟ میگم نمیدونم.. و واقعا هم نمیدونم.. هیچ وقت قبلش فکر نمیکنم که میخوام چی بنویسم.. فقط مینویسم و نتیجه ش مبهوتم میکنه و نتیجه ش عاشقم میکنه و نتیجه ش از هر فکرشده ی حساب شده ای، بیشتر حالمو جا میاره.. پس بزن بریم 😊😊

 

هفته ی خوبی رو گذروندم.. شنبه واسه ی چشمهام رفتم دکتر و هرچند خیلی واسه عمل، امیدوار نشدم اما انتخابم عمل کردن شد!! به خاطر اونچه فراتر از علمه و رو هیچ کاغذی قابل اثبات نیست؛ البته که به دکترم ایمان دارم و علم رو هم شنیدم، تحقیقم رو هم کردم  اما تهش با قلب و شهود و ایمان و شجاعتم تصمیم گرفتم.. بعدش اومدیم خونه، با همسر چایی و شیرینی و میوه خوردیم،  و فیلم دیدیم.. فیلم (چیزهایی هست که نمیدانیم) دوسش داشتم... و انیمیشن (2019 Lion king).. 

 

از یکشنبه با وجود خستگی امتحانها و بازی هورمونها و کمی بی حالی،، چسبیدم به سفارش های کاریم که نیاز به تمرکز و دقت و سرعتم داشتن.. همسر با مهربونی و عشق و مهری که سالهاست ازش میشناسم  و همیشگی ناتمامیه،، بدون اینکه بگم و اصراری کنم،  با وجود حجم زیاد کار خودش، کنارم بود.. ۲،۳ باری آشپزی کرد، ظرف میشست  و ... کمک ها و همراهی هاش قلبم رو گرم و نورانی  میکردند... 

 

تا امروز ۲ تا از سفارشهام آماده و ارسال شدن.. سومی کمی کارهاش مونده و فردا تمام میشه. خیلی دوسشون داشتم در نهایت و عشق کردم در جریان آماده کردنشون. 

خب چیزی که میخوام بگم، کمی اوضاع کاریم با کارفرما متزلزله.. بهم گفت بی نظم شدی و حق داشت.. واقعا برنامه ریزی و مدیریت زمان رو بیشتر باید به زندگیم دعوت کنم.. 

 

خب به دلایلی، این هفته رو تو فضایی کار کردم که تنها از انگیزه های درونیم کمک میگرفتم و خودمو از درون تغذیه و حمایت میکردم تا ادامه بدم و با کمترین جاذبه های بیرونی، کار سنگینی رو به ثمر نشوندم.. اما اجازه ندادم این نگرانی کاری، منو از حال دور و اسیر واگویه های ذهنی کنه.. نذاشتم چیزی که درگیرم کرده، زندگیمو تعطیل کنه: غذا میپختم.. به خونه میرسیدم.. به خودم میرسیدم.. با همسر خوش میگذروندم.. رمانم رو میخوندم ( خرمگس و عالی شده اینجاهاش😊) معمولی هام رو زیبا انجام میدادم.. 

 

و مهمتر از همه ی قبلی ها، خلق میکردم با کمترین داشته ها، با اطلاعات لحظه، خلق و خلق و خلق بدون انتظار رسیدن بهترین زمان.. و از هیچ قضاوت شدنی، دیده نشدنی، شنیده نشدنی، خوانده نشدنی نمیترسیدم.. خب اگر زندگی میکنیم،، چیزی رو ابراز میکنیم،، چیزی رو میسازیم و... اینها نمیتونه عاری از قضاوت و شکست باشه.. هرچیزی ایجاد بشه،، به هرحال عده ای دوستش ندارند و این لازمه ی پویا بودنه.. لازمه ی هر، از جای برخاستنیه.. 

 

خیلی واسم ارزشمند بود که با وجود اینکه درگیری در زندگیم ایجاد شد، خود زندگی رو درگیر نکردم.. بازم بوی غذا اومد،، عطر کیک پیچید.. لذت ها بود.. و خونه، خونه موند.. اگر جریانی بند اومد و سد شد،، خود زندگی رو بند نیارید و سد نکنید.. 

 

چیزی که این روزها خیلیی کمکم میکنه که اسیر دنیا و زر و زورش نشم، خلقه.. خلق و خلق و خلق.. منتظر هیچ بهتری نشدن، با همین ابزار و احساسی که دارم، خلق کردن.. جدی گرفتن اونچه از درونم، تراوش میکنه، قدرت رو تو سلول به سلولم تزریق کرده..

 

بهتر شدن بعد از هر خلق و تجربه از راه میرسه.. قبل از تجربه،، بهتری در کار نیست پس منتظرش نباشید.. اونچه قبل تجربه ست،، ترسه،، ترس شروعه.. ترس نتوانستنه.. ترس قضاوته.. تعویق بیجاست.. قبل از تجربه، همون منطقه امنیست که توش هیچ چیز شگفت انگیزی رخ نمیده،، فقط ما پشت دیوارهاش پنهان شدیم و بس.. کائنات و سخاوتش، بیرون منطقه امن ماست.. من سالها تو منطقه امنم از ترس لرزیدم و ماجراجویی های الآنم از وقتی شروع شد که زدم بیرون.. بزنید بیرون .. 

 

تازه همه ی اون سالها، توهم اقدام داشتم.. انگار داشتم کاری میکردم☺😊 همین توهم ها،، ما رو غیرواقعی میکنه،، نخ اتصالمون به هستی رو میبره و سردرگم و دور از خود میکنه مارو..

همه مون نیاز داریم خود واقعیمون رو پیدا کنیم و نشون بدیم به هستی.. خود واقعی با همه ی عیب و حسن و خوب و بد..همه مون نیاز داریم حقیقی و واقعی باشیم،، با تمام آسیب پذیری و ضعف و قدرتمون..

 

و در راه خلق،، با خلق ناشیانه ی بی فکر،، خلق ناقص و ناکامل،، ما با درون ناکامل و ناقصمون آشتی میکنیم.. هر خلق، نمایشیه از درون پر از تضاد ناکامل و خاکستری ما.. و این حقیقی شدنها مساویه با صلح و آرام و قرار و جنون و سرخوشی زیر پوستی همیشگی؛ همون شادیهای بی دلیل..

 

من معتقدم زندگی هرکدام از ما هم خلق ماست.. کاردستی ماست.. هنر دست ماست: همسری و مادری و پدری کردنهامون، مدل زندگی هامون،، تنهایی هامون.. همه و همه دستسازه های ما هستند پس میتونن پسندیده نشند و قضاوت بشن.. اگر تعریفهای کلیشه ای توی ذهنمون بشکنن، قدرتی که به خیلی چیزها دادیم، ازشون گرفته میشه و به خودمون برمیگرده.. 

 

مهم اینه که خودمون باشیم.. خودمون از خودمون راضی باشیم. خودمون حالمون با خودمون خوب باشه.. مهم اینه باج احساسی ندیم.. برده ی هیچکس و چیزی نباشیم.. اسیر نظر و تایید بقیه نباشیم،، محتاج دوست داشتنهاشون نباشیم.. مهم اینه قدرت رو بگیریم تو دستهامون و صراحت رو یاد بگیریم.. مهم اینه فارغ از همه ی نقدها و دهن کجی ها، خودمون اثرهای هنریمون رو قبول داشته باشیم و بزنیمشون به دیوار خونه هامون !!

 

امروز کمی به خودم استراحت دادم.. کتابهایی که پست قبل گفتم رو که شروع نکردم،، فقط خرمگس خوندم و کیف کردم.. مراقبه کردم ( پیج اینستای yogibash رو برای مراقبه دریابید). ناهار خوشمزه ای خوردیم. کمی کار کردم، نوشتم و کیک پختم.. همین.. 

 

 امشب فیلم (Hacksaw Ridge) محصول ۲۰۱۶ رو با همسر دیدیم.. قصه ای عجیب و غریب از جنگ(اگر دل دیدن صحنه های دلخراش رو ندارید، نبینیدش) اما نمایش عجیب و باشکوهی بود از قدرت، ایمان، باور، یقین، ایثار و انسانی که خدا شده بود؛ که دیگه ملیت و نام و زمان و جسم و خستگی رو نمیشناخت و نبوغ و قدرت محض شده بود.. بر مبنای واقعیت بود و من خیلییی زیاد دوسش داشتم..‌

 

آنچه را بده که خواهانی..

تو همانی که میبخشی.. 

خلق هایت را نثار کن،، 

خلق های بی تعداد

و بی نهایت

و بیکرانت را..

چون خدایی که میلیاردها را آفرید

و منتظر هیچ بعدی، نماند !!

حال از خدا سرشار است!! 

 

پ.ن: من اندازه ی تک تک کلمات این پست ترسیدم و لرزیدم و آسیب زدم و آسیب خوردم و زمانی جز منطقه ی امنم را نمیشناختم.. تنها کاری که کردم،، از اهمیت خودم کاستم،، نه تنها دنیا و کارش، آنقدرها عجیب و بزرگ و جدی نیست که هیچ کدام از ما نیز آنقدرها مهم و بزرگ و جدی نیستیم.. بدون ما دنیا خواهد رقصید و خواهد چرخید و ما فقط اسیر توهمیم.. البته اشتباه نشود از وقتی نه خودم نه دنیا و نه حالم را آنقدرها جدی نگرفته ام،، بیش از هر زمانی عاشق خودم و دنیا شده ام.. بیش از هر زمانی باور کرده ام منحصر به فردم؛ این تضاد زیبای باشکوه و صلح آوریست.. حتما بیشتر از این بخش خواهم گفت.. 

حالا چرا اینقدر این پی نوشت، طولانی و لفظ قلم و کتابی شد ؟؟!! 😄😄 کار دله 😊😉

 

بچه هاااا crying لطفا اگر کسی میتونه کمکم کنه.. پست قبلیم( وقتی خودت بودی، بقیه ش چه اهمیتی داره) حذف شده از وبلاگم.. اصلا دلیلش رو نمیفهمم وقتی ذخیره شده بوده، حالا چرا نیست.. توی بخش مدیریت وبلاگم که میرم، هست اما فقط 3 تا پاراگراف اولش و بقیه ش پاک شده.. !! crying با اینکه من هر پاراگراف رو سیو میکردم.. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
سایه نوری

قارچ های سفت و تازه رو سرازیر کردم تو روغن زیتون طلایی و بکر،، سیب زمینی ها با کمی خامه و فلفل سیاه، لطیف و هوس انگیز شد.. جعفری ها رو نرم و آرام خرد کردم و باز هم عاشق صدای عجیب این خرد  شدن، شدم.

کاهوهای ترد و تازه رو ریختم رو پارچه ی گلدار تا خشک بشن و سس سالاد رو آماده کردم..

 

 نان های مربعی جو رو چیدم کنار هم.. لایه ی اول، پوره ی لطیف سیب زمینی،، مقداری جعفری.. قارچ های تفت خورده و کمی پنیر و تمام.. اسنک های گیاهیم اونقدر رنگین و ساده و بی ریا بودن که دیدنشون قبل از خوردن، سیرم کرد! عاشق این غذای ساده و سبک شدم.. یعنی هم از آماده کردنش کیف بردم و هم از خوردنش.. 

 

چه کیفی میده دیدن جزییات.. چه لذتی داره شنیدن جزییات.. چه رنگی به روز و شب میده،، پاشیدن جزییات بهشون.. شایدم یادم بره اما هروقت میرم تو عمق جزییات؛ میرم تو رگهای محو پوست کاهو،، میرم تو صدای خرد کردن سبزی،، میرم تو عطر روغن زیتون.. هیچ مشکلی نمی مونه، هیچ زمانی نیست.. هیچی دیر و زود نمیشه.. و همه چیز میشه یک طنز زود گذر که من میتونم باهاش بیخیال و مست و سرخوش بشم.. 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۲
سایه نوری

جمعه خونه رو برق انداختم.. تمام زوایاش رو از گرد تکوندم که نفس بکشه.. با دقت اما بی وسواس جارو زدم و رقاصانه تی زدم؛ انگار بر تی سوار بودم و اسکی میرفتم😄 لباسهارو شستم و پهن کردم..  سمبوسه های گیاهی دل انگیز رو پیچیدم.. و تهش یه دوش حسابی و طولانی گرفتم.. و قوی بودم و مستقل و راضی و شاد.. 

 

واقعا دیگه اگر هنوز بعد از ۳ سال و نیم زندگی مشترک، کسی بگه: سایه تو کاار هم میکنی؟ سایه تو غذا هم میپزی.. یا پشت سرم از مامانم بپرسن اینارو و تعجب کنن، سرشون رو میبرم 😅😅 چطوره؟ 

 

پنج شنبه، امتحان آخرمه.. خیلی این دوران رو کیف کردم و لذت بردم؛ خیلی خوشحالم که بالاخره یاد گرفتم هیچ چیز رو به بعد از دیگری موکول نکنم؛ امتحاناتم رو بدم، بعد فلان کنم؛ این سفارش رو تحویل بدم بعد بهمان کنم.. 

 

قدرت عجیبیه، لحظات رو زندگی کردن؛ اصلا مگه میشه این شیرین آبدار رو گذاشت واسه بعدد.. زندگی هر لحظه، با تمام چیزایی که داره و نداره، مال همون لحظه ست؛ زندگیش نکنی، تمامه و دیگه برنمیگرده..

 

در هیئت و ساحت خالق ما،، در بیکرانه ی آسمانها،، در اعماق وهم انگیز اقیانوسها.. در دل مهربانی و سخاوت کائنات،، مهر و عشق و  شجاعت و شرافت و ثروت و قشنگی ها موج میزنه و من ذره ی ناچیزی هستم در برابر این ابهت ها؛ ذره ی ناچیز اما در عین حال عظیمی که به این منابع وصل شده و بخواد و نخواد، جریان خالق به سمتش روانه.. اینکه بدونم در برابر عظمتی باشکوه، ذره ای بیش نیستم اما ارزشمندم،، قدرتی عجیب بهم داده.. 

 

 

و چطور به اینها وصل شدم؟ با دیدن چیزهایی که همین حالا دارم.. با پذیرفتن مسئولیت همه جا و همه چیز زندگیم.. با رجوع به خودم.. با دیدن خودم.. با نوازش خودم.. با دیدن اعجاز و قدرتی در درونم که هرگز نمیتونه منشا مادی داشته باشه.. با نخواستن هیچ بیشتر و بزرگتری.. با دنبال هیچ بی نقصی نگشتن... چون مطمئنم با هیچ بیشتر و بزرگتری،، ما بزرگتر نخواهیم شد.. با هیچ قدرتی، قوی تر نخواهیم گشت تا اون قدرت از درونمون آغاز نشه و از جایی در روحمون نجوشه...

 

وقتی مسئولیت زندگیت رو میپذیری.. وقتی میپذیری حتی اگر کنار کس یا کسان دیگری زندگی میکنی، زندگی ته تهش تک نفره ست؛ وقتی آستین میزنی بالا واسه دیدن و شنیدن خودت؛ وقتی عشق میدی به خودت،، ناگهان به جایی میرسی که بدون هر چیز و هرکس، بی انتظار برای موردی خاص،، تحت هر شرایط،، با هر اتفاقی.. باز هم میتونی ادامه بدی و خوب هم ادامه بدی.. بمیری و از نو زنده بشی.. خشک بشی و از نو بشکفی.. اما بمونی.. 

 

و از اون نقطه ست که به قدرتی جادویی میرسی؛ قدرتی اصیل و حقیقی و وحشی و ذاتی و غریزی.. اون نقطه،، اون نقطه ناب و اصیل و روحانی،، اون نقطه ی عجیب.. اون نقطه ی باورنکردنی رو کشف کن،، از زیر لایه های درونت بکشش بیرون.. نیاز نیست، بسازیش.. اون هست،، فقط پیداش کن و بیارش به سطح.. بعد غنچه و جوانه ی تازه شو آب بده و عشق بده و مراقبت کن تا بزرگ و بزرگ و بزرگتر بشه.. 

 

مسئولیت پذیری و عشق به خود آغاز قدرتهای عجیب شخصیه.. 

 

و وقتی به چنین قدرتی در خود پی میبریم، نتیجه ی شگفت انگیزی رقم میخوره و اون واقعی بودنه..

 

دیگه همه چیزت و هر چیزت واست عزیز میشه: بدیهات حتی، اشتباهاتت حتی(هرچند چیزی به اسم اشتباه نداریم)، نقص هات حتی، تعویق هات،، کم کاریهات،، کمبودهات،، نداشته هات،، خشم هات،، حسدهات،، سیاهی هات،، همه و همه ... چون اگه اینا نبودن،، این قدرت هم نبود و این قدرت هست،، با وجود اینکه همه ی اونهام هستن.. 

 

دیروز عصر با دیدن سخاوت و بزرگی و زیبایی مینای قوی و عجیب(بلاگر کبیر) ،، شکفتم.. روح در روحم زاده شد و در برابر قلب بزرگش، در برابر روح وسیعش،، در برابر دیدنش،، در برابر سکوت نکردنش در برابر اونچه شنیده،، در برابر قدردانی هاش.. در برابر خودش.. تعظیم کردم.. باهاش شاد شدم و شاکر شدم و عشق کردم و قدر دونستم..

بعد کیک کره ای پختم و خونه عطرپاشی شد.. بورانی کدو درست کردم با ماست و کدو و پیاز داغ و خیار و کشمش و گردو؛ مزه ی طبیعت و بهشت میداد..  بادمجونارو سرخ کردم .. نون جعفری درست کردم.. دمی گوجه پختم، سیب زمینی های نقلی رو طعم دار کردم و فرستادم توی فر.. و ضیافتی گیاهی و رنگین بر پا کردم.. با همسر فیلم دیدم.. 

 

دیروز، آسوده از دنیا، نوشتم و نوشتم و نوشتم.. حتما باید پردازششون کنم و اینجا بنویسمشون،، طلاهای عجیبی دیروز ریخت روی کاغذهام.. اون طلاها رو باید شریک بشم باهاتون.. چون خوشی و سرخوشی، دسته جمعیش میچسبه.. چون برکت نور و زکاتش، پراکندنشه.. 

 

نورهاتون چین؟ کجان؟ چی رو میتونید تو دنیا پخش کنید.. کجا رنج و درد و خشم و لذت و غم و شادی و رسیدن و نرسیدن و تجربه و وجودتون، دگرگونی و معجزه خلق کرده؟ واسه خودتون فقط، نگهشون ندارید.. سخاوتمندی و خلق رو باید تمرین کنیم؛ خلق سخاوتمندانه.. به به،، به این ترکیب پر قدرت جنون ساز.. 

 

دیوانه وار برانید و خلق کنید و منتظر هیچ بهتری نباشید.. که بهتر در مسیر است و بس.. خلق، دستان شافی و نامرئی و قدرتمندی داره که قدرت رو در شما میسازه و از نو میسازه و از نو میسازه.. 

 

 

تو قدرتی داری که بی نیازت میکند،، 

بی نیازی از جنس بی نیازی خالق.. 

و دیگر زمانی نیست؛ دیری نیست،

تویی و بی نیازی طبیعی غریزی جنون آمیز آشوبگر..

و هرچه نیست، بگو نباشد! 

خودت که هستی.. 

تمام!! ... 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۲:۴۸
سایه نوری

امروز امتحان یکی به آخر مونده م را دادم و تا امتحان آخر حدود ۱ هفته وقت دارم که البته دلیل این فرجه ی زیاد عملا به درد نخور رو نمیفهمم 🙂🙂

 

پرونده ی یک ترم عجیب و غریب با کلاسهای آنلاین و امتحانات مجازیش هم بسته  شد و به خاطره ها پیوست..

 

روزهای خاصی گذشت و نتایج جذابی رقم خورد؛ باز هم و دوباره هم به جادوی زندگی در لحظه، پیش بینی نکردن نتیجه و بزرگ نکردن هیچ چیز دنیا،، از نو پی بردم..‌ نتایج حقیقی و طلایی دنیا که وسط دستامون قرار میگیره همیشه و همیشه بهتر و شیرین تر  از اون نتایج ساخته شده تو ذهنمون هستن.. این چیز مهمیه که کاش یادم نره ... 

 

 

زندگی، موجود زنده ی شگفت انگیز و هشیاریه که فقط کافیه با مهر بغلش کنی تا هرچه داره بی دریغ به پات بریزه..

 

دیروز توی عجیب ترین روز های زندگی من و همسر (وقتی که همسر از کاری که دوسش نداشت اما حتی درآمد خوبی ازش داشت، گذشت و بالاخره پایان داد به کار کردن برای پول) اتفاقی افتاد که اسمی جز معجزه واسش ندارم.. پول خوبی بدون هیچ دردسر و تلاش و تقلایی وارد حسابم شد و بعد از تماس برادرم، اصلا اون پول تو ذهنم نبود،، روشهای زندگیم،، سخت نگرفتن هام، نخواستن خونه ی بزرگتر و ماشین بهتر و لذت توی  لحظه بودن،، کار کردن تنها در راه عشق،، رهایی هام،، قانون کمترین تلاش معجزه آسا و خدایی که همین نزدیکیست چنان تمام وجودم رو گرفته بود،، که هیچ عدد و رقمی مهم نبود.. 

 

من امتحاناتم رو با تلاشهای بسیار کم اما عاشقانه،، با روش های شخصی که واسه خودم جذابه،، همه رو ۲۰ شدم..گرچه همیشه ی زندگیم پر از ۲۰ شدنها و اول بودنهای درسیه،، اما حالا اوضاع چیز دیگه ایه.. من قوانین رو زیر پا میذارم بدون آسیب زدن به خودم و بقیه،، روشهای شخصیمو میسازم،، وحشیانه بهشون پایبندم،، غریزه هامو محترم میشمرم،، خودمو میبینم و عشق میکنم،، و اینا چنان تمام وجودمو گرفتن که هیچ عدد و رقم و  بیستی مهم نیست..

 

حالا به بیزینس های شخصیم فکر میکنم.. دیروز تا حالا به ایده هام فکر میکنم و خلق و خلق و خلق با این پول عجیب از ناکجا رسیده، از جایی که فکرشم نمیکردم.. خلقی که زندگیهارو از این رو به اون رو میکنه،، که اصلاح گر و بزرگ منش و شفابخش و مرموزه.. به کمکهایی که میتونم به آدما بکنم فکر میکنم؛ چون شادی و خوشبختی تنهایی نمیچسبه.. 

و خلق و شاد کردن آدما، چنان وجودمو گرفته که هیچ عدد و رقمی مهم نیست.. 

 

 

کلی کارهای جذاب میخوام با دستهام انجام بدم،، ابزارم دستهامن و لحظه ی حال و حس لحظه م و تمام.. دنبال هیچ چیز پیچیده و ایده آل و زیادی نیستم، چون وقتی این رهایی ها همه ی وجودمو گرفته، دیگه هیچ عدد و رقمی مهم نیست.. حتما اینجا عکس هاشونو باهاتون شریک میشم.. 

 

لحظاتی تو زندگی هست که غم محضه،، درد طاقت فرساست،، رنج تمامه، سوزش استخوانه و اینا لزوما شاید واسه خودت نباشن،، واسه عزیزت باشه.. دردی که مال عزیزه،، بیش از رنجی که از آن خودته،  خواهد سوزاند... اما .. اما.. اما میشه با همین جنس از دردها،، با هر حجم از صدایی که داریم،، بخونیم.. من امشب غم عجیب همیشگیم رو خوندم.. و کیف کردم و قلبم گشاده شد و روحم باز شد و درونم گلستان ابراهیم شد و آتشم، آواز شد.. چه بسا باز سه تارم رو دست بگیرم،، چه بسا کلاس آواز  برم.. هفته ی آینده، باید دید چه پیش خواهد آمد.. 

 

فردا میخوام خونه ای که ۷،۸ روزی هست بهش بی توجهی شده رو نوازش کنم،، نوازشش کنم و برقش بندازم.. برق انداختن و کیف کردن با خونه ای که داری،، قدم اول شکر و قدر دانستن و رسیدن به فراوانیه... اما در کنار نوشیدن چایی و باقوای خونگی،، تو خونه ای برق افتاده همراه با خواندن رمان خرمگس،، چه عدد و رقمی اصلا میتونه مهم باشه.. 

 

یه روزی که نزدیکه،، خونه رو برق میندازم.. آش رشته ی طناز و بی نظیر رو بار میذارم،، باقلوای دلبر خرچ خرچی رو میذارم توی فر،، چایی زعفرانی رو دم میکنم و فارغ از دنیا و اخبار و ویروس هاش،، میخونم و میخونم و میخونم.. آهنگ تصویر رویای داریوش رو فریاد میزنم و مجنون میشم..با آهنگ بیقرار خواجه امیری می میرم و با آهنگ شلیک روزبه بمانی از نو زنده میشم و تمام دیوارهای خانه،، صدای منو ضبط خواهند کرد.. و در مقابل همه ی اینا هیچ بیشتری،، هیچ انتظاری،، هیچ عدد و رقمی، قدرت رخ نمایی نخواهد داشت !!

 

خدایا شکرت که با باوری شگفت انگیز فهمیدم،، تا اینجا و اکنون  نشه،، هیچ جا و هیچ زمان دیگه ای هم نمیشه... یعنی با هیچ بیشتر و بزرگتر و عدد و رقمی نمیشه... قدر اینجا و اکنونت رو میدونم

 

 

با غمهایم میخوانم و میرقصم و می تابم و اوج میگیرم و اصالت، سحرانگیزترین موسیقی ها را  برای آواز و رقصم خواهد نواخت!!! 

 

 

پ.ن این پست رو در حالی نوشتم که آهنگ بیقرار خواجه امیری، بی وقفه، گوش هامو پر کرده بود و بدون ویرایش ثبتش میکنم،، چون تنها از درونم اومده و بس و در مقابل این، کدام ویرایش و علایم نگارشی و قانونی میتونه مهم باشه..

 

پ.ن ۲:  من عاشق این حدیث قدسی هستم اما دیگه کاملش رو نمی نویسم.. فقط آخرش: ای فرزند آدم  من به هر چیز میگویم باش،، میشود.. مرا در آنچه به تو امر کرده ام اطاعت کن تا تو را چنان قرار دهم که به هرچه بگویی باش، بشود..

و امر خدا برای هر کسی یه شکله و برای من شکل این پسته.. !! 

 تمام.... 

 

 

 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۳
سایه نوری

غم،، شادی.. غم،، شادی.. رنج،، لذت.. رنج،، لذت.. خشم،، آرام.. خشم،، آرام..

دور زیباییست اگر اونقدر تحلیلشون نکنیم که گند بزنیم به همه شون، و اگر اونقدر به پروپاشون نپیچیم که اسیرشون بشیم...

 

وقتی داریم کارهای قشنگ و بزرگی میکنیم، مواردی که الکی بزرگ و مهمشون کرده بودیم، کوچک و بی اهمیت میشن.. 

 

اونقددر حرف دارم واسه گفتن که نمیدونم چطور بگمشون.. 

 

از ترس حرف دارم که پشتش می ایستیم و تعویق شروع میشه و درجازدن شروع میشه و استرس شروع میشه و تکرار شروع میشه.. و

 

همونجاها خلق و خلاقیت و حیات و روح و شادابی و لذت و آرامش تمام میشن... 

 

ترسی که بیشتر از همه از کمال گرایی میاد؛ انتظار اینکه همه چیز عالی باشه بعد شروع کنیم.. زمان رند بشه بعد شروع کنیم؛ شنبه بشه بعد شروع کنیم؛ سال تحویل بشه بعد شروع کنیم.. زمان کافی باشه بعد عالی شروع کنیم... 

 

غافل از اینکه لحظه ی حال هست.. همین ساعت هست.. امروز هست،، پس اینها چی؟؟ حال رو بفروشیم به بعد،، به ایده آل ها،، به واهمه ی نتوانستن ها،، به ترس عالی نبودن ها.. 

 

با هیچ کتاب، جمله انگیزشی، برنامه آموزشی و... هیچ ترسی به اتمام نمی رسه.. فقط ما جوگیر میشیم!! 

 

تنها با شروع؛ شروع های طوفانی ناکامل، شروع های پر از عیب،، شروع بدون پیش بینی نتیجه هست که ما با عظمت، شکوه، برکت، اعجاز و شگفتی مسیر و نتیجه ها،، غافلگیر و مبهوت میشیم.. 

 

اگر دنبال شادی میگردیم و نیست.. دنبال پول میگردیم و نیست.. دنبال لذت میگردیم و نیست.. چون اینا یک جایی قایم نشدن که ما پیداشون کنیم.. 

 

ما تنها و تنها باید کمال گرایی رو فوت کنیم و قدم برداریم.. با انجام اونچه عاشقشیم،، همه چیز درست میشه؛ چیزایی که سالهاست میخواستیم درست بشه و نشده، درست میشه..

 

۶ تا از امتحاناتم رو دادم و به خودم افتخار میکنم که کم نیاوردم و ادامه دادم،، کمترین ساعتها رو وقت گذاشتم و بالاترین نمره هارو گرفتم.. من حتی میتونم شیوه های درس خواندن شیرین و لذت بخش رو آموزش بدم..

 

شماها توی چی عالی هستید؟؟؟ چرا دست به کار نمیشید و یادش نمیدید؟؟

 

الان صداهای لباسشویی،، قل قل ریز قرمه سبزی،، صدای سکوت و صدای تایپ من،، نشانه های زندگین..

 

برم خونه رو حسابی تمیز کنم، لباسهارو پهن کنم، سالاد شیرازی رو ریز و عاشقاته خرد کنم و بشینم سر درسم و لابه لای همه ی اینها به خلق فکر کنم.. 

 

که چطور میتونم خلاق بشم؟ من عشق به خود را خوب بلدم، چون بی عشقی های زیادی نثار خودم کردم.. شجاعت رو خوب بلدم چون خیلی زیاد ترسیدم .. من شادی رو خوب بلدم چون خیلی زیاد غم داشتم.. من مسئولیت پذیری رو خوب بلدم چون خیلی زیاد مقصر دونستم.. من پول درآوردن رو خوب بلدم چون زمانی گذاشتم که جلوش رو دیگران بگیرن..

 

من زندگی رو خوب بلدم چون زمانهای زیادی مرده بودم و توی همه ی اینها میتونم خلق کنم.. 

 

وقتی خلق کنم،، مرگ مهم نیست،، اون بیرون هیچی مهم نیست، ویروس هاش مهم نیست، آینده مهم نیست چون من توی درونم همه چیز دارم.. 

 

نداشتن ها مهم نیستن وقتی خلاقم چون اونچه که هست برای لذت بردنم کافیه.. من کافی و بزرگ و ارزشمندم و دنیا میتونه هرچیزی بهم بده،، من با داده های دنیا غمگین میشم، شاد میشم، لذت میبرم، رنج میکشم، مجنون میشم، خشمگین میشم، شاکر میشم، کافر میشم اما عاشقانه و دیوانه وار و طنازانه میرقصم و پای کوبی میکنم.. 

 

حالا که خوب نگاه میکنم من رقص با غم و خشم و درد رو هم خوب یاد گرفتم.. چون من اصالت رو یاد گرفتم.. مفهوم زندگی با تضادهاش ملکه ی ذهنم شده... چرا؟ چون لحظات زیادی فیک و مصنوعی و طوطی وار و غیرطبیعی و فرع بودم... اصل و اصیل بودن عجب شیرینه... 

 

زندگی، چطور ناگهان چنان تغییر میکنی که تمام زوایایت با هم میخوانند: چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند..

 

چطور اینقدر عجیب پیدا میشی و به کنعان باز می آیی.. 

 

چطور اینقدر باشکوه، رازهای پنهانت آشکار میشن.. 

 

چطور عمیق، نفوذ میکنی به وسط قلب های ما. 

 

من ممنونم ازت زندگی.. من دارم یادت میگیرم ... 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۷
سایه نوری

 از هر طرفی میرم با (عشق به خود) مواجه میشم.. هر رنج بیشتری از توجه کمتر به خود میاد.. هر غم اضافه ای از شاد نبودن با خود میاد.. هر طلب بیجایی از دیگری، از رجوع نکردن و نگرفتن از خود میاد.. هر درجا زدنی از مسئولیت ناپذیری و مقصر کردن دیگری میاد... 

 

 عشق به خود باعث میشه حتی اگر روزی عزیزترین چیزها یا کس هام هم نباشن، غصه م رو بخورم اما دوباره بخندم، رنجم رو بکشم اما دوباره آرام بگیرم، دنیا واسم زشت بشه اما آسمون دوباره دیوانه م کنه.. بمیرم و از خاکم سایه ی تازه ای زنده بشه،، خشک بشم اما باز جوانه بزنم.. سایه ی جدیدی که دیگه قبلی نیست، عمیق تر و قوی تره،، جوانه ای که دیگه قبلی نیست، سبزتر و درخشان تره.. این جادوی عشق به خوده: بی توقعی و وابسته نبودن...  و بی توقعی و وابسته نبودن همون نهرهای شیر و عسل وسط بهشته!!

 

 مگر نه اینکه هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست... پس خودتو بچسب.

مگر نه اینکه هیچ چیز این دنیا همه چیز تمام نیست و در هر لحظه همونه که باید باشه و بلده باشه... پس خودتو ببخش.

مگر نه اینکه خدا بارها و بارها گفته و من میدانم و شما نمی دانید پس مقصد رو رها کن و امروز باش و امروز بمون... 

مگر نه اینکه زور و فشار و انتظار و سخت گرفتن، نتیجه ای نداره جز نرسیدن یا رسیدن بی لذت،، پس همینی که داری رو ببین و قدر بدون و کیف بساز ازش که فردایی نیست و نخواهد آمد. 

 

امروز داشتم بهش میگفتم اصلا چرا باید بخوایم همیشه خوب و عالی و معرکه باشیم؟ به خاطر اینکه به حرص هامون،، عجله هامون، بیشتر خواستن هامون، آرزوهای بیشمار ناتماممون،، ثروتهامون،، خونه هامون، ماشین هامون.. زیاد و زیاد و زیاد و زیادتر خواستن هامون برسیم؟؟؟ که بعدش چی بشه.. هیچ جا هیچ خبری نیست!! با شادی بیشتر هم، چیزی که بخوایم نمیشه،، با هیچ چیز بیشتری نمیشه.. میخوایم عجیب و غریب و اول و تاثیرگذار و مهم باشیم،، که بعدش چی بشه ؟؟ اصلا چرا باید مهم باشیم.. ریشه ها چی هستن؟ ریشه.. ریشه.. ریشه..

اگه حالا و با همین شرایط نشه،، هیچ وقت و تو هیچ شرایط دیگری هم نخواهد شددددد.... 

 

خلق کن و مسیر رو بپیما و بخند و بگذر ... 

پ.ن۱ از تکنیک سینک_دفتر که عمرش اندازه ی ظرف شستن هامه حتما خواهم گفت 😊😊

پ.ن ۲ امشب، از اون شبا بود.... 

 

عجب بی مانندی،، بی آرزویی.. مرا بطلب.. 

عجب شگفت انگیزی،، نجنگیدن برای عظمت.. مرا بطلب..‌

عجب عجیبی بودن محض،، مرا بطلب.. 

لحظه ی حال با من بمان،، بمان.. بمان و به شدن آلوده ام مکن.. آمین..

حفظ اهمیت های پوچ را رها میکنم،، قاصدک سبکی میشوم در فوت کودکی که آرزویی جز بودن را بلد نیست !! بلد نبودن های  کودکی مرا بطلبید.. 

 

کودکی از نو؛ از اول.. ایده های تازه ی امشب  برای نوشتن های تازه سلام..

ایده ها را بی هیچ انگیزه، عمل کردن سلام...

خلق ناشیانه و دیوانگی های مدام و اشتباهات جدید سلام...

درک آسیب های تازه سلام !!

تمام.... 

چقدر بعد پ.ن ها،، قلبم بارید اما اینجا بی ویرایشه، ناصحیحه، ناکامله و خودشه .... 😊😊😊😊  دیگه واقعا تمام!! 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۶
سایه نوری

لم دادم روی مبل سبز خوشرنگم.. گوش هام از صدای سکوت خونه پره؛ همون صدایی که برای قل زدن شوق و ذوق و هیجان تو قلب من کافیه.

نوری نیست جز نور سربی دیوارکوبی که ۳ سال و ۳ ماه  پیش خودم و همسر سر همش کردیم و رنگش زدیم.. ترکیب  اون صدا و این نور منو بدون تصمیم قبلی میکشونه سمت وبلاگ..

 

من غمگین میشم، مینویسم.. شاد میشم، مینویسم، هیجان زده میشم، مینویسم.. رنج میبرم، مینویسم.. ناامید میشم، مینویسم... خشمگین میشم، مینویسم و رها میشم و آزاد میشم و در عین بودن در جایی که هستم، بیخیال و بی آرزو و محو و تمام میشم؛ در هر نوشتن، سایه ای میمیره و سایه ی تازه ای جوانه میزنه.. من وقتی مینویسم اونقدر شادم که آرزوها مهم نیستن.. پولها مهم نیستن.. اینکه که کسی بخونه یا نه، مهم نیست،، نگرانی ها نیستن، خشم ها گم میشن و من از بین میره.. عظمت دروغین میره.. هیچ میشم و هماهنگ با هستی و حل در جریان و روان در واژه..

 

من در نوشتن واژه میشم و پرده ها کنار میرن... این همون خلقه که همیشه ازش میگم، میخوام ازش بنویسم، میخوام درباره ش شعر بگم.. میخوام فریادش بزنم.. بی هیچ تصمیم و برنامه و نتیجه گرایی، قلم یا مداد رنگی یا ساز یا وردنه یا لپ تاپ یا .... رو بردار و کاری رو بکن که به جنون میرسوندت؛ تنها اون کاره که اصلاحت میکنه، تنها اون کاره که جنگها رو آتش بس میکنه، تنها اون کاره که نگرانی ها رو محو میکنه.. تنها اون کاره که قرمزی طلوع رو بی اونکه بفهمی به قرمزی غروب وصل میکنه.. تنها اون کاره که روابط رو رنگ میده،، شجاعت میاره، حسادت و نفرت رو کم میکنه و انسانیتت رو افزایش میده.. 

 

نسیم عزیز وبلاگ نسیمانه، این پست رو به تو تقدیم میکنم.. تکنیک سینک_دفتر پر از غلیان ایده های نابه،، پر از آتشی با خوده.. پر از درک درونه.. پر از خلق شگفت انگیزه.. پر از جادوئه.. عیب هامونو فرصت میکنه،، دردهامونو چوب جادو میکنه،، رنج هامونو راهکار میکنه،، قانونهای شخصیمونو تصویب میکنه و سرآغاز جشن کتابهامونه .... تکنیک سینک_دفتر جنون و دیوانگی و پایکوبی تک تک سلول های جسم و روح و ذهن و روانه و  مهمتر از همه شروع کوبش های جنون آمیز قلبه .... 

 

من با قلبی آکنده از زندگی،، جسمی داغ از هیجان،، روحی دیوانه و حیران و ذهنی رها و ساکت میرم و چنین جنون نابی را برای هرکسی که این نوشته رو میخونه آرزو میکنم.. انرژی عجیبی وجودمو گرفته و منو غرق حال وصف ناشدنی و شگفت انگیزی کرده،، جریانش به سمت هستی و موجوداتش .... تمام!!! 

 

من می میرم تا کلمه زنده شود..

می گریم تا کلمه بخندد.. 

می روم تا کلمه بیاید.. 

من بی کلمه هیچم و کلمه بی من... 

من هر درخت مرده را با کلمه جاودان میکنم و 

روزی که بمیرم، درختی میشوم؛

درختی که کلمه شود و

مرا در گردش واژه بگرداند،، 

و این است جنون خلق و طنازی مرگ.... 

                                                                           سایه ای که کلمه هست و                                                                         کلمه می ماند و کلمه می میرد!! 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
سایه نوری

نوشتن رو وقتی متلاطم و خسته م، اصلا دوست ندارم که از دست بدم. مثل امروز که فکرم مداام کار کرد یا بهتره بگم کارشکنی کرد.. قلبم بسته بود و گشادگی و شوقی توش نبود. هرچند گشایش هایی اتفاق می افتاد و باز بستگی و بستگی .... 

 

همه مون روزهای این چنینی داریم، هرچند تعداد و فشار این روزها میتونه کم و کم و کم تر بشه اما به هرحال همیشه هستن. این لحظات میتونن عادتها و ناخودآگاه مارو واسمون روشن تر و روشن تر کنن.. میتونیم با نگاه به خودمون و نوازشش و کشفش تو این روزها به راهکارهایی برسیم که چنین روزها و لحظاتی خیلی کم بشن و کم رمق ... 

 

مثلا یکی از چیزهایی که منو به چنین حالی میرسونه انبار کردن کارهام روی همه... عادت تعویق و اهمال کاری نازنینم 😂  برای من انباری از کارها میسازه و گاهی منو تا مرز خفقان میرسونه.. خب ساختن تکنیک های نرم و ساده و روان و شخصی، بهم کمک میکنه که این انبارها رو نسازم و خرد، خرد کارهامو با لذت و اشتیاق و شادی انجام بدم.. این یعنی یک قدم نزدیکتر شدن به خود،، شناخت بیشتر خود،، درک خود،، نوازش خود و کشف چاره های لذت بخش.... 

 

خب یکم از امروزم بگم: صبح، دیر از خواب پا شدم، حس پایینی داشتم اما موز و خرما و شیرنسکافه خوردم.. بعدش کار خاصی نکردم جز کمی خواندن و نوشتن ... مدام به خودم سر زدم و بهش یادآور شدم که هیچ اشکالی نداره که انرژی و توان همیشگی رو نداره.. بهش فرصت دادم.. ازش خواستم هیچ کاری نکنه و فکر چیزی نباشه.. 

 

ظرفهارو نشستم، عوضش یه دوش عالی و طولانی گرفتم و کمی به خودم رسیدم .. حوصله ی آشپزی نداشتم.. تصمیمم املت شد و ظرفهارو آرام آرام شستم.. همسر رسید خونه، ناهار خوردیم و کمی غر زدم و نوازش شدم و درک شدم و اما افراط نکردم و خودم رو به خودم سپردم نه به همسر برای اینکه حالم رو تغییر بده.. و از همسر که نمیخواست تنهام بذاره، خواستم که کمی استراحت کنه چون شب کار بود.. یعنی دیشب که رفته بود، امروز ۴ عصر اومد و باز باید ۶ میرفت ( من این هفته ها، اکثرا با خودم تنها بودم و بااینکه عاشق تنهایی هستم شاید نیاز به یک فضا دارم تا باز دوباره تنهاییم باشکوه بشه) 

 

چایی با زنجفیل دم کردم واسه خودم، میوه آوردم، بستنی، بادام زمینی و ... خوشکل چیدم کنارم و شروع کردم به خوندن ... ( آخه خوراکی ها میتونن حال منو خوب کنن 😊😊) 

 

کلاسم شروع شد ( بعدا درباره ی این کلاسم خواهم گفت) .. نشستم سرش.. همسر رفت سرکار.. بعد کلاس نذاشتم رخوت دوباره سوارم بشه، یک جمع و جور کوچیک کردم و پریدم وبلاگ.. 

 

حالا دیگه میرم با قلبی که کمی نگرانه و گرفته.. بغل میکنم خودمو.. واسش حلیم به روش سایه ( سرعتی و خوشمزه) درست میکنم.. بهش حس های قشنگ میدم.. مراقبه میکنم.. کتاب میخونم،، نخودها رو واسه فلافل فردا خیس میکنم.. و...

 

حواسم به خودم هست که این چنین روزهام دارن زیاد میشن اما مهم نیست. به خودم حق میدم زیر فشار کلاسهای آنلاین، امتحانات، کار زیاد، کارهای خانه، آشپزی های مدام، فشارهای بیرونی، فشار کاری این مدت و.... خسته ست.

 

دوسش دارم خودمو و ازش راضیم. راحتش میذارم و بهش قول میدم با آگاهی، با مهر، بی فشار و با درک، واسش برنامه های شیرین و لذت بخش بریزم تا هم آرام آرام به کارهاش برسه و هم لذت ببره.. با دست نوازش خودم، روحمو ترمیم میکنم و میدونم عیب ها و نقص هایی کماکان هست اما عجله ای واسه بهبود ندارم.. 

 

خودمون بیشترین شفا رو واسه خودمون داریم.. خودمون بهترین درمانگر خودمونیم.. قلب ما و آگاهیمون، همه چیزو میدونه و میتونه مارو از عشق و روشنایی و شادی و توان پر کنه.. من انرژی هامو میبینم، میشنوم، حس میکنم و با راهکارهای شخصیم بالا میارمشون البته نه به زور با مهر،، وقتی میخواد.. من همراه دلنشین و رهایی هستم واسه خودم .. 

 

باشد که: تاب آوردن بلاتکلیفی های آینده؛ نرفتن به آینده؛ پیش بینی نکردن نتایج؛ ندیدن نتایج؛ ترسیم نکردن نتایج؛ پیش داوری نکردن، ایده آل گرا نبودن، بی کنترلی و اینجا بودن و ماندن را همیشگی های خود کنیم... ( اختلال تو اینها امروز و این روزها مسبب های آزارم بودن اما من میبینمشون و آگاهم بهشون.. ) 

 

**گاهی فقط دست از سر خود قشنگمون برداریم**!

 

 

 

خسته ای،  باش.. فردا روز دیگریست.. 

آشفته ای، باش.. فردا روز دیگریست.. 

تاریکی، باش.. فردا روز دیگریست.. 

من هستم پا به پای تو،،

توان و آرام و چراغ به دست،،

تو تنها بخواه..

و تنها برقص با غمت، با شادیت،، با آرامت، با تلاطمت.. 

تو چه آفتاب چه مهتاب

چه طوفان چه آرام،،

زیبایی و درست و کافی....

تو چه با نقص چه با حسن

چه با درد چه با شوق،

کاملی و عجیب و شگفت انگیز ... 

 

در کنار همه ی اینها،، فراموش نکنیم که باید از بزرگ کردن ها و توهم عظمت و اهمیت خود دست برداریم؛ اینکه چطور هم شگفت انگیزیم و هم نباید توهم عظمت بگیریم رو عاشقشم.. ولی دیگه حال نوشتن ندارم؛ خودتون بهش فکر کنید، حتما میرسید به این تضاد زیبای آرام کننده.. ( به پست جمله جادوگر رجوع شود لطفا) 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۸
سایه نوری

همه مون پر از آرزو و خواسته ایم ... هر صبح به عشقشون پا میشیم و هر شب با یادشون میخوابیم... اصلا هم بد نیست اما سرخوشی و لذت و زندگی رو به بعد از محقق شدنها، واگذار کردن، بده ... 

 

من و همسر، تو روزهای خاصی از زندگیمون هستیم از اون جهت که رها کردنهایی در پیشه: رها کردن شغلها... فروش دارایی ها... رهاکردن کشور و مهاجرت و ..... خب در دل هر رها کردنی، یه آغازه.. یه جوانه،، یه انرژی به فعل رسیده ... 

 

من اما هر لحظه به خودم و خودش یاد آور میشم که برای هستی تعیین، تکلیف نکنیم، زمان نذاریم.. جاری باشیم،، روان بشیم.. زور زیااد نزنیم.. امروزو سرخوش و کیفور بگذرونیم، بعد، مال بعده.. 

 

من مطمئنم اگر اینجا نشه،، هیچ جای دیگه م نمیشه... اگر اینجا نتونم،، هیچ جای دیگه م نمی تونم... اگر امروزو نچسبم،، فردارو هم نخواهم داشت.. اگر امروز کیف نکنم، فردا هم نخواهم کرد.. با پول بیشتر نمیشه،، با خونه ی بزرگتر نمیشه،، با ماشین بهتر نمیشه.. تو سرزمین های دیگه م نمیشه... حتی با شادی و خوشحالی بیشتر هم نمیشه... ( چون ما که نمیدونیم شاید نیاز اون لحظه مون واسه تعادل و رشد و شگفتی غم باشه و بدحالی) !!

 

چون من خودمو همه جا و هرجا با خودم خواهم برد.. پس چرا حرص؟؟ چرا عجله؟؟ چرا تنش؟؟ چرا بی قراری؟؟ چرا انتظار؟؟ چرا تلاش های فرسایشی؟؟ 

 

این لحظه بهترینه.. تا این لحظه رو درک نکنیم و نبینیم،، هیچ فردایی رو هم نخواهیم دید... تا تو همین خونه ها با همین ماشین ها با همینقدر پولها تو همین خاک، همین امروز لذت نبریم،، تو هیچ خونه ی دیگه با هیچ ماشین دیگه با هیچ حد از ثروت،، تو هیچ خاک دیگه ای هم نخواهیم برد.. 

 

اینجا بهترینه،،  ببینش... 

 لحظه اعجازه،، بچشش... 

خونه ت بینهایته،، زیباش کن... 

خودت کافی و درستی،، بغلش کن... 

دستات معجزه ن.. روحت معجزه ست.. قلبت معجزه ست.. نگاهت معجزه ست.. باهاشون خلق کن و بدرخش،، خلق کن و بخند،، خلق کن و نور شو،، خلق کن و نور بده .. خلق کن و آرام کن ...

 

منتظر روز موعود و همه چیز کامل نمون برای آغاز،، برای خلق،، برای لذت... هرلحظه،، سرآغاز باااش... 

 

امروز اینها در وجودم جاری شد و صلح بیشتر شد،، عجله کمتر.. انگیزه هام عشقی تر شد،، مادی کمتر... تلاشهام روانتر و سرخوشانه تر شد،، فرسایشش کمتر.. روحم بزرگتر شد،، دنیام کوچیکتر و رسید به خونه م ... قرارم بیشتر شد و انتظارم کمتر ... 

و شگفتی ها زمانی رخ میدن که منتظرشون نباشی،، که پیگیرشون نباشی.. پس بیخیال هرچیز،، خلق کن و خودت رو ببوس... پیگیر خودت و خلقت باش تا وقتی برای انتظار نمونه و جایی... 

 

 

بعد خودمو تنگتر در آغوش فشردم و نقطه شدم در خودم و دیدم هرچند همه ی هستی در منه اما در مقابل هستی، هیچم و نقطه... نقطه شدم،، معلق شدم،، غوطه خوردم و فهمیدم چقدر همیشه درست و به جا و عالی بودم و نمی دونستم حتی وقتی اشتباه تنها کلمه ی موجود بود..... نقطه بشیم و معلق و رها .... هیچ جا هیچ خبری نیست جز اینجا،، هیچ لحظه ای نیست جز اکنون...

نقطه باشیم و هیچ و رها و روان در خود،،  در درست ترین خطاها.. در عیب ها،، در نقص ها.. در بدجنسی ها .... در خود .. خود بودن !!!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۲
سایه نوری

امروز استاد درس میداد و من تو هوای تو نفس می کشیدم..

استاد تاکید میکرد تمرکز کنیم و من روی هر تار موت متمرکز میشدم..

استاد از واریانس و انحراف معیار میگفت و من میانگین خوبی هاتو بی نهایت در می آوردم ...

امروز استاد آمار درس میداد و دخترک درسخوان و همیشه حواس جمع کلاس ها، درس عشق رو از نو میگرفت..

امروز استاد از نو مسایل رو توضیح داد و من از نو عاشق شدم..

امروز دخترک قصه هرچند دیر فهمید که لازم نیست همیشه بیست و شاگرد اول کلاس باشه،، اما فهمید گاهی فقط باید عشق باشه.. 

امروز استاد، آمار درس داد.. دخترک قصه عاشقی کرد و عاشقی آموخت.. حتی بعد دید آمار رو هم به خوبی همیشه یاد گرفته!! این معجزه ی عشق بود..

امروز دخترک قصه رها شد.. دوباره رها شد.. خشک شد و دوباره رویید..

امروز دخترک قصه باز هم از چهارچوب ها.. قاعده ها و ذهن بیرون زد و قلب شد و روان شد و ابر بود و آسمان شد.. آسیبی نزد و آسیبی نخورد و ادامه داد!

امروز دخترک قصه جهانی دیگر ساخت.. آرام و دور و هنوز خاکستری.. 

دخترک قصه هرچند اول راهه اما تازه فهمیده خاکستری زیباترین رنگ دنیاست؛ همه چیزو با هم داره و اصیله.. 

اصالت، این روزها داره درس عاشقی و بیخیالی به دخترک قصه میده .. 

و دخترک قصه امروز دوباره متولد شد با عشق، به رنگ خاکستری عشق!!

دخترک قصه همون سایه بود اما سپید نبود؛ خاکستری بود و بس... 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۷
سایه نوری